• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

داستانک داستانک حصارِعطر تو|مهوش محمدی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع mahvash.m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 26
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahvash.m

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-26
نوشته‌ها
37
لایک‌ها
79
امتیازها
18
سن
27
محل سکونت
خوزستان . اهواز
کیف پول من
3,354
Points
171
نام داستانک:# حصار عطر تو
نام نویسنده:#مهوش_محمدی
ژانر:# عاشقانه_غمگین

دوست داشتم اخرین روز را در بازار گشتی بزنم ؛ از این مغازه به ان مغازه نگاه می انداختم !
دلم برای یک خرید رفتن تک نفره تنگ شده بود. داشتم ؛خاطرات جمع می کردم برای اخرین روزهایم .

پاهایم نا نداشت؛ جلوی پاساژی که رفت وامدش بسیار بود؛ نشستم.

بی آن که ملاحظه شلوغی را داشته باشم به اولین مغازه پاساژ که دیوارش چوبی بود ؛تکیه دادم .

پاهایم بی رمق ذق ذق می کرد؛ چشم هایم تار می دید ! قول داده بودم؛ که خودم را خسته نکنم ؛ اما من کی به قول هایم وفادار بودم .

زنی پاتند کرده و نزدیک می شد؛ نزدیک تر که شد بالای سرم دیدم!ش
ایستاده بود و یک طرفه چادر سیاه رنگش را در دست دیگر سفت نگه داشته بود:

-چی شده دختر جان؟!

-ممنون . چیزی نیست ... خسته شدم. پاهام درد اومده؛ از راه رفتن زیادیه گمون کنم .

نگاهی به کفش های اسپرت طرح دار ال استارم انداخت ؛ کمی مکث کرد و نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخت:

-آب می خوای؟

عجیب بود برایم؛ در این روزگار ان هم در این شلوغی پاساژ در ظُلِ افتاب
از میان همه زن چادر به سر شده بود "فرشته نجاتم "

-ممنونم

بطری آب را از دستش گرفتم ؛چون نوزاد گریان ِ گرسنه به دنبال شیر آب را سر کشیدم ؛ تشنه بودم در خاطرم نبود عطش درد بیماریم را دوچندان می کند!

بابا با هزار قسم وآیه راضی به بازار امدنم شده بود!می دانست ؛ تنها نمی توانم و این بیماری چنان در من رخنه کرده که نای انجام فعالیت های روزانه ام را ندارم؛ ان قدر ناتوان که برای تشدید نشدن حملات عصبیم
باهزار عذاب در دل بابا را ازخواب نیمه شب بیدار نکنم برای بردنم به تراس و کشیدن یک نخ سیگار برای تسکین کاذب سلول های خاکستریم!

به خودم که امدم پایم از گز گز خارج شده ؛ کف دستم شکلات دارک بود!
لبخند زدم؛ زن رفته بود. باید راه می رفتم هوا داشت به سمتِ تاریکی می رفت؛ به خودم که امدم جلوی درب فروشگاه لوازم ارایشی بودم ؛ همان فروشگاهی که با هامون همیشه می امدم .

وارد مغازه که شدم دختر جوان فروشنده طبق عادت تمام عطر های جدید را پیش رویم گذاشت ؛ دختر فروشنده با خوش رویی یکی از عطرهایی که در قالب یک کفش پاشنه بلند بود را برداشت:

-دوست دارید تست کنید؟ بوش عالیه ها هر مشتری برده راضی بوده !
بی فکر دستم را جلو بردم ؛ عطر روی نبضم پاشیده شد !
بویش تمام فضای مکعبی فروشگاه را گرفت.

-همین می خوام لطفا کادو پیچش کنید .
فروشنده تابی به موهای شرابی رنگش داد:
-حتما عزیزم

بغض داشتم؛ قد یک سنگ قطور که مانع رسیدن اب چشمه به زمین های کنارش شده بود ؛ حنجره ام می سوخت!

منِ لعنتی وقتی به خودم آمدم؛ از گشت و گذار در بازار فقط یک چیز خریده بودم.

"یک عطر"
ان هم نه یک عطر معمولی
یک عطر مردانه با رایحه ی ترکیبی پیپ و شکلات دارک و گل رز
عطر مخوف بود
وهم داشتم از خریدم؛ قصد داشتم عطر را در ایینه بکوبم !
من یک عطر خریده بودم ؛ یک عطر با بویی اشنا با تمام وجودم این عطر را دوست داشتم !

هامونِ لعنتی خودش نیست ؛اما تمام خاطراتش با من است !

من عطر تلخ مردانه ای که هنوز هم مرا م*ست می کرد ؛انتخاب کرده بودم ان هم وقتی می دانستم ؛ هامون با مانیای عزیزش دوسال است که ازدواج کرده و از این شهر رفته.

من باخته بودم؛ خودم را با تمام وجود
من هامون را فراموش کرده بودم! بازهم داشتم خود زنی می کردم؛ خنجر می زدم به این تنِ خسته من شعور را یادم رفته بود حس نا فهمیم هر بار مرا
وا میداشت؛ به گذشته ی که مرا سال ها رها کرده بود.

خیانت کار من بودم نه او
من داشتم ؛خیانت می کردم:
- در حق بدنم
-درحق دست های لرزانم
-در حق اطلسی های بارانی م


فرقی نمی کند
زمان رفتنت
چه فردا
چه چند سال دیگر
دیر است
برای استخوان های منجمدم
سالهاست که از سرم رفته ای
اما در قلبم هنوز هم پا برجایی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا