کامل شده داستانک انتقال روح | زهرا جعفریان کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
نام داستانک: انتقال روح
نویسنده: زهرا جعفریان
ژانر: ترسناک، علمی تخیلی
خلاصه: شخصیت اصلی به قبرستان می‌رود تا جسد کسی را بدزدد و روحی جدید در آن بگذارد.

#انتقال_روح
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
نام داستانک: انتقال روح

نویسنده: زهرا جعفریان

ژانر: ترسناک، علمی تخیلی

خلاصه: شخصیت اصلی به قبرستان می‌رود تا جسد کسی را بدزدد و روحی جدید در آن بگذارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
#داستان_کوتاه
#انتقال_روح
#قسمت_اول

کمی خاک‌ها را کنار زدم و کنار زدم. با دست قطعا نمی‌توانستم. خدا را شکر بیل همراهم بود. دستکش‌هایم را دوباره مرتب کردم و بلند شدم. با بیل افتادم به جان خاک تازه‌ی قبرش.
خاک‌ها را آن‌قدر کنار زدم تا رسیدم به آن بلوک‌های سیمانی. نفسی کشیدم، سعی کردم به فضای تاریک قبرستان نگاه نکنم، اهل فیلم ترسناک بودم و حالا هم ترس داشت به جانم می‌افتاد.
قبل از این‌که پشیمان شوم و خاک‌ها را سرجایشان برگردانم، بلوک‌های سیمانی را به سختی و با هن و هن جابه‌جا کردم. چشمم که به ب*دن کفن شده‌اش افتاد، لرزیدم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و تلاش کردم بالا نیاورم.
آرام آرام رفتم داخل قبر. بدنش را به هر سختی که بود بلند کردم و سعی کردم بگذارم بالا. نمیشد. دست‌هایم داشتند درد می‌گرفتند و نزدیک بود بندازمش پایین. با تمام قوا هولش دادم بالا، احساس کردم نیرویی آمد و کمکم کرد. بدنش روی زمین رفت.
با ترس و وحشت از قبر آمدم بیرون و بلوک‌های سیمانی را برگرداندم سرجای خودشان. خاک‌ها را دوباره به حالت قبلی ریختم و بعد بدنش را داخل پارچه مشکی‌ای که با خودم آورده بودم پیچیدم.
نمی‌توانستم روی زمین بکشمش، قطعا زخم و زیلی می شد. به ناچار بغلش کردم. سنگین بود، با این‌که به ظاهرش نمی‌خورد سنگین باشد، ولی خب تپلی بود و علی رغم قد کوتاهش وزنش برایم سنگین بود.
بالاخره رساندمش به ماشین. گذاشتمش داخل صندوق عقب و بعد دستکش‌ها و شنلم را درآوردم. خاک خالی بودم. همه را ریختم داخل صندوق. بعد رفتم و سوار ماشین شدم.

کد:
#داستان_کوتاه
#انتقال_روح
#قسمت_اول
کمی خاک‌ها را کنار زدم و کنار زدم. با دست قطعا نمی‌توانستم. خدا را شکر بیل همراهم بود. دستکش‌هایم را دوباره مرتب کردم و بلند شدم. با بیل افتادم به جان خاک تازه‌ی قبرش.
خاک‌ها را آن‌قدر کنار زدم تا رسیدم به آن بلوک‌های سیمانی. نفسی کشیدم، سعی کردم به فضای تاریک قبرستان نگاه نکنم، اهل فیلم ترسناک بودم و حالا هم ترس داشت به جانم می‌افتاد.
قبل از این‌که پشیمان شوم و خاک‌ها را سرجایشان برگردانم، بلوک‌های سیمانی را به سختی و با هن و هن جابه‌جا کردم. چشمم که به ب*دن کفن شده‌اش افتاد، لرزیدم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و تلاش کردم بالا نیاورم.
آرام آرام رفتم داخل قبر. بدنش را به هر سختی که بود بلند کردم و سعی کردم بگذارم بالا. نمیشد. دست‌هایم داشتند درد می‌گرفتند و نزدیک بود بندازمش پایین. با تمام قوا هولش دادم بالا، احساس کردم نیرویی آمد و کمکم کرد. بدنش روی زمین رفت.
با ترس و وحشت از قبر آمدم بیرون و بلوک‌های سیمانی را برگرداندم سرجای خودشان. خاک‌ها را دوباره به حالت قبلی ریختم و بعد بدنش را داخل پارچه مشکی‌ای که با خودم آورده بودم پیچیدم.
نمی‌توانستم روی زمین بکشمش، قطعا زخم و زیلی می شد. به ناچار بغلش کردم. سنگین بود، با این‌که به ظاهرش نمی‌خورد سنگین باشد، ولی خب تپلی بود و علی رغم قد کوتاهش وزنش برایم سنگین بود.
بالاخره رساندمش به ماشین. گذاشتمش داخل صندوق عقب و بعد دستکش‌ها و شنلم را درآوردم. خاک خالی بودم. همه را ریختم داخل صندوق. بعد رفتم و سوار ماشین شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
#داستان_کوتاه
#انتقال_روح
#قسمت_دوم

ماشین را روشن کردم و به راه افتادم. باورم نمیشد این کار را کرده‌ام. مقصر مرگش من نبودم. اصلا هنوز دقیقا نمی‌دانستم چطور شد که فوت کرده. فقط اعلامیه‌ی مرگش را دیدم و بعد از طریق خانواده‌اش فهمیدم روز خاکسپاری امروز است.
از صبح آمده بودم قبرستان و شاهد مراسم کفن و دفنش بودم. وقتی بالاخره همه رفته بودند برگشته بودم خانه و با وسایل لازم آمده بودم سراغش. حالا جسدش را داشتم، وقتش بود روحش را به تنش بازگردانم!
ده سالم بود که فهمیدم قدرت جدا کردن روح آدم‌ها از جسمشان و وارد کردنش به جسم دیگری را دارم. اولین‌بار خیلی ناگهانی و اتفاقی بود. به شدت دلم می خواست شبیه کسی باشم که دوستش دارم. بعد نفهمیدم چه شد، دیدم دارم کارهایی را می‌کنم که او می‌کند، حرف‌هایی را می‌زنم که او می‌زند. احساس می‌کردم سلیقه‌ام عوض شده. چیزهایی که می‌خواهم فرق کرده. بعد یک شب دلم برای خودم تنگ شد، خیلی دلتنگ خودم بودم. ناگهان دوباره سلیقه و علایقم همان چیزهایی شد که قبلا بود. روح خودم به تنم برگشت.
اول فکر می‌کردم یک شوخی مسخره است و دیوانه شدم. بعد با دوستم ریحانه درمیان گذاشتم. قرار شد امتحانش کنیم. یادم می‌آید در اتاق ریحانه نشسته بودیم. دست‌هایش را گرفتم و در چشم‌هایش زل زدم. شروع کردم از علایق و سلیقه‌هایش برای خودم گفتم. او هم از علایق من برای خودش می‌گفت. بعد ناگهان اتفاقی افتاد. روح من در تن ریحانه بود و روح ریحانه در تن من. خیلی عجیب بود! ریحانه آن موقع عاشق کسی بود و من یک دفعه احساس کردم شدیدا دلم آن فرد را می‌خواهد.
هیچ وقت صدای ریحانه فراموشم نمی‌شود.
- واقعیه! واقعیه!
بعدها بازهم با دوستان دیگرم امتحانش کردم. همیشه یک ساعت دو ساعت طولش می‌دادیم و بعد برمی‌گشتیم به حالت قبل. هیچ‌کس دوست نداشت جای دیگری زندگی کند.
بالاخره به خانه‌ای که در جنگل گرفته بودم رسیدم و ماشین را پارک کردم. به داخل خانه رفتم تا تخت چرخ‌دار را بیاورم. دیگر نمی‌توانستم بلندش کنم، کمرم داشت می‌شکست.

کد:
ماشین را روشن کردم و به راه افتادم. باورم نمیشد این کار را کرده‌ام. مقصر مرگش من نبودم. اصلا هنوز دقیقا نمی‌دانستم چطور شد که فوت کرده. فقط اعلامیه‌ی مرگش را دیدم و بعد از طریق خانواده‌اش فهمیدم روز خاکسپاری امروز است.
از صبح آمده بودم قبرستان و شاهد مراسم کفن و دفنش بودم. وقتی بالاخره همه رفته بودند برگشته بودم خانه و با وسایل لازم آمده بودم سراغش. حالا جسدش را داشتم، وقتش بود روحش را به تنش بازگردانم!
ده سالم بود که فهمیدم قدرت جدا کردن روح آدم‌ها از جسمشان و وارد کردنش به جسم دیگری را دارم. اولین‌بار خیلی ناگهانی و اتفاقی بود. به شدت دلم می خواست شبیه کسی باشم که دوستش دارم. بعد نفهمیدم چه شد، دیدم دارم کارهایی را می‌کنم که او می‌کند، حرف‌هایی را می‌زنم که او می‌زند. احساس می‌کردم سلیقه‌ام عوض شده. چیزهایی که می‌خواهم فرق کرده. بعد یک شب دلم برای خودم تنگ شد، خیلی دلتنگ خودم بودم. ناگهان دوباره سلیقه و علایقم همان چیزهایی شد که قبلا بود. روح خودم به تنم برگشت.
اول فکر می‌کردم یک شوخی مسخره است و دیوانه شدم. بعد با دوستم ریحانه درمیان گذاشتم. قرار شد امتحانش کنیم. یادم می‌آید در اتاق ریحانه نشسته بودیم. دست‌هایش را گرفتم و در چشم‌هایش زل زدم. شروع کردم از علایق و سلیقه‌هایش برای خودم گفتم. او هم از علایق من برای خودش می‌گفت. بعد ناگهان اتفاقی افتاد. روح من در تن ریحانه بود و روح ریحانه در تن من. خیلی عجیب بود! ریحانه آن موقع عاشق کسی بود و من یک دفعه احساس کردم شدیدا دلم آن فرد را می‌خواهد.
هیچ وقت صدای ریحانه فراموشم نمی‌شود.
- واقعیه! واقعیه!
بعدها بازهم با دوستان دیگرم امتحانش کردم. همیشه یک ساعت دو ساعت طولش می‌دادیم و بعد برمی‌گشتیم به حالت قبل. هیچ‌کس دوست نداشت جای دیگری زندگی کند.
بالاخره به خانه‌ای که در جنگل گرفته بودم رسیدم و ماشین را پارک کردم. به داخل خانه رفتم تا تخت چرخ‌دار را بیاورم. دیگر نمی‌توانستم بلندش کنم، کمرم داشت می‌شکست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
#داستان_کوتاه
#انتقال_روح
#قسمت_سوم

بعد از کلی تلاش و کوشش او را به تخت اتاق خواب رساندم. کفن را از دورش باز کرده بودم و لباس تنش کرده بودم. البته لباس که خب فقط یک پیراهن بلند بود؛ ولی نمی‌خواستم ل*خت بیدار شود. ممکن بود فکر کند دارم کار وحشتناکی باهاش می‌کنم، نمی دانم ترجیح دادم لباس داشته باشد.
به سمت کتاب‌خانه رفتم، کتاب شعرم را برداشتم و آمدم کنارش نشستم. دستش را در دستم گرفتم و مشغول خواندن شدم.
- یه آ*غ*و*ش خنک توی، شب‌های گرم تابستون...
بهار من! چه خوش عطری! چه دلچسبی! مثل بارون...
تو باهام آشنایی، من که خیلی راحتم باهات
تو با من نسبتی داری... تو با روحم شدی همخون...
تو دستات رو به دورم حلقه کردی تا که لرزیدم...
یهو آروم گرفتش، این منه سرگشته و حیروون
تو جنست مثل دریاهاس... روونی، خوش صدا، زیبا...
منه بی‌جون از اون چشمات گرفتم خیلی وقتا جون...
همون عشقی که حافظ واسه وصف تو کم آورده
همون لیلا که عقل رو می‌پرونه از سر مجنون
شعرم که تمام شد به چشم‌های بازش زل زدم، بیدار شده بود!
اولین‌بار که یک روح حاضر کردم، روح خودم بود. خیلی از دست خودم عصبانی بودم. دیگر تحمل نداشتم. روحم را از خودم نصفه نیمه کشیدم بیرون و کمی ویرایشش کردم. ترس و وسواس را کمی از آن جدا کردم و دوباره برگرداندمش داخل خودم. حالا هم همین کار را داشتم با بهار می‌کردم.
روحش را نساخته بودم، روحش را قبلا وقتی زنده بود از خودش کم‌کم گرفته بودم. یک جورهایی روحش را مخلوط کرده بودم با عشق قلبم و شعرهایم، بعد یک بهار از آن درآورده بودم. تصمیم داشتم آن روح را به جسمش بدهم و بهارش کنم؛ ولی خب... نشد و نخواست.
حالا که مرده بود، بهترین فرصت بود تا بهار را به جسمش بدهم. برای همین هم جسمش را دزدیده بودم و آورده بودم خانه. نگاهم به ساعت افتاد، یک ساعتی از بیدار شدنش می‌گذشت.
سینی سوپ را برداشتم و به سمت اتاق خواب رفتم. روی تخت نبود! با وحشت به این طرف و آن طرف نگاه کردم، همان لحظه صدای سیفون دستشویی توجه‌ام را جلب کرد. به سمت دستشویی رفتم.
- بهار اون تویی؟
- آره.
نفس راحتی کشیدم و جلوی در منتظر واستادم. بالاخره از دستشویی آمد بیرون. با لبخند پرسید:
- لباس‌های من کجان؟ خیلی سرده.
نمی‌دانستم چه بگویم. من فقط جسمش را دزدیده بودم، اصلا حواسم نبود که لباس هم می‌خواهد. گفتم:
- الان برات لباس میارم.
به سمت اتاقم حرکت کردم، داشت پشت سرم می‌آمد. وارد اتاقم که شدیم یک شلوار و بلوز به دستش دادم. با چشم‌های خوشگلش نگاهم کرد و بعد در مقابل نگاه بهت‌زده من مشغول درآوردن لباسش شد. با تعجب نگاهش کردم. از آن جایی که لباس زیر نداشت ناگهان یک چیزی درونم جوری شد.
- چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ مگه همسرت نیستم؟
سرم را تکان دادم. خودم هم نمی‌دانستم. یک‌بار بدنش را هنگام درآوردن کفن دیده بودم؛ ولی الان فرق داشت. خودش بود، پرشور و اشتیاق و کم‌حیا. بی‌حیا نبودها ولی یک جور خاصی بود، بهتر است بگویم بهاری بود. بالاخره لباس‌ها را پوشید و بعد از زدن یک چشمک به من از اتاق خارج شد.
- میگم چیا یادت میاد؟
- چی مثلا؟
- یادت میاد چطوری ازدواج کردیم؟
- توی یه باغ بزرگ بودیم. عهد و اینا مون رو یادمه. ولی جشن و مهمونی رو نه.
نگاهی به انگشتش انداخت.
- حلقم کو؟
با تردید گفتم:
- خب، حلقه...
منتظر نگاهم می کرد. دستش را گرفتم:
- بیا نهار بخور. بعدش باید خیلی چیزها رو برات تعریف کنم.

کد:
بعد از کلی تلاش و کوشش او را به تخت اتاق خواب رساندم. کفن را از دورش باز کرده بودم و لباس تنش کرده بودم. البته لباس که خب فقط یک پیراهن بلند بود؛ ولی نمی‌خواستم ل*خت بیدار شود. ممکن بود فکر کند دارم کار وحشتناکی باهاش می‌کنم، نمی دانم ترجیح دادم لباس داشته باشد.
به سمت کتاب‌خانه رفتم، کتاب شعرم را برداشتم و آمدم کنارش نشستم. دستش را در دستم گرفتم و مشغول خواندن شدم.
- یه آ*غ*و*ش خنک توی، شب‌های گرم تابستون...
بهار من! چه خوش عطری! چه دلچسبی! مثل بارون...
تو باهام آشنایی، من که خیلی راحتم باهات
تو با من نسبتی داری... تو با روحم شدی همخون...
تو دستات رو به دورم حلقه کردی تا که لرزیدم...
یهو آروم گرفتش، این منه سرگشته و حیروون
تو جنست مثل دریاهاس... روونی، خوش صدا، زیبا...
منه بی‌جون از اون چشمات گرفتم خیلی وقتا جون...
همون عشقی که حافظ واسه وصف تو کم آورده
همون لیلا که عقل رو می‌پرونه از سر مجنون
شعرم که تمام شد به چشم‌های بازش زل زدم، بیدار شده بود!
اولین‌بار که یک روح حاضر کردم، روح خودم بود. خیلی از دست خودم عصبانی بودم. دیگر تحمل نداشتم. روحم را از خودم نصفه نیمه کشیدم بیرون و کمی ویرایشش کردم. ترس و وسواس را کمی از آن جدا کردم و دوباره برگرداندمش داخل خودم. حالا هم همین کار را داشتم با بهار می‌کردم.
روحش را نساخته بودم، روحش را قبلا وقتی زنده بود از خودش کم‌کم گرفته بودم. یک جورهایی روحش را مخلوط کرده بودم با عشق قلبم و شعرهایم، بعد یک بهار از آن درآورده بودم. تصمیم داشتم آن روح را به جسمش بدهم و بهارش کنم؛ ولی خب... نشد و نخواست.
حالا که مرده بود، بهترین فرصت بود تا بهار را به جسمش بدهم. برای همین هم جسمش را دزدیده بودم و آورده بودم خانه. نگاهم به ساعت افتاد، یک ساعتی از بیدار شدنش می‌گذشت.
سینی سوپ را برداشتم و به سمت اتاق خواب رفتم. روی تخت نبود! با وحشت به این طرف و آن طرف نگاه کردم، همان لحظه صدای سیفون دستشویی توجه‌ام را جلب کرد. به سمت دستشویی رفتم.
- بهار اون تویی؟
- آره.
نفس راحتی کشیدم و جلوی در منتظر واستادم. بالاخره از دستشویی آمد بیرون. با لبخند پرسید:
- لباس‌های من کجان؟ خیلی سرده.
نمی‌دانستم چه بگویم. من فقط جسمش را دزدیده بودم، اصلا حواسم نبود که لباس هم می‌خواهد. گفتم:
- الان برات لباس میارم.
به سمت اتاقم حرکت کردم، داشت پشت سرم می‌آمد. وارد اتاقم که شدیم یک شلوار و بلوز به دستش دادم. با چشم‌های خوشگلش نگاهم کرد و بعد در مقابل نگاه بهت‌زده من مشغول درآوردن لباسش شد. با تعجب نگاهش کردم. از آن جایی که لباس زیر نداشت ناگهان یک چیزی درونم جوری شد.
- چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ مگه همسرت نیستم؟
سرم را تکان دادم. خودم هم نمی‌دانستم. یک‌بار بدنش را هنگام درآوردن کفن دیده بودم؛ ولی الان فرق داشت. خودش بود، پرشور و اشتیاق و کم‌حیا. بی‌حیا نبودها ولی یک جور خاصی بود، بهتر است بگویم بهاری بود. بالاخره لباس‌ها را پوشید و بعد از زدن یک چشمک به من از اتاق خارج شد.
- میگم چیا یادت میاد؟
- چی مثلا؟
- یادت میاد چطوری ازدواج کردیم؟
- توی یه باغ بزرگ بودیم. عهد و اینا مون رو یادمه. ولی جشن و مهمونی رو نه.
نگاهی به انگشتش انداخت.
- حلقم کو؟
با تردید گفتم:
- خب، حلقه...
منتظر نگاهم می کرد. دستش را گرفتم:
-  بیا نهار بخور. بعدش باید خیلی چیزها رو برات تعریف کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
#داستان_کوتاه
#انتقال_روح
#قسمت_آخر
با تعجب قاشقش را در کاسه رها کرد.
- یعنی میگی من مردم؟ من الکیم؟
دست‌هایش را در هوا تکان داد.
- پس چرا همه چی رو حس می‌کنم؟
- تو دوباره زنده شدی!
- جادوگری؟
خندیدم.
- نه. نمی دونم چیم. این تنها کاریه که می‌تونم بکنم. انتقال روح!
- من چرا مردم؟
- نمی‌دونم. نفهمیدم. همه جات سالمه، تصادف نکردی، مرضم نداری انگار.
کمی خودش را ورانداز کرد و گفت:
- خب، خوشحالم. یعنی یه جورایی اونی که قبلا توی این جسم بوده چی پس؟
دستش را گرفتم.
- مهم اینه الان تو درونشی.
آن یکی دستش را نشانم داد و گفت:
- ببین یکم می‌لرزه. آدم قبلیه چیکار کرده باهاش؟
- درست میشه.
- نمی‌شد یه جسم بهتر پیدا کنی برام؟
- گفتم که. تو رو از روح آدمی که قبلا توی این جسم بود گرفتم تقریبا. قاطیت کردم با شعرام و عشقی که بهت دارم.
- باشه.
- یه مشکلی هست، اگه بری بیرون همه می‌شناسنت.
- معروف بودم؟
- نه؛ ولی بالاخره آشنا پیدا میشه. باید احتیاط کنیم.
برایش از کسی گفتم که قبلا در جسمش بود.
- استادم بودی. بهم درس می‌دادی.
منتظر نگاهم می‌کرد.
- یه چیزایی در مورد *** و اینا. من شاعرم، برات شعر میگم. یکی از شعرام رو برات خوندم بیدار شدی.
سرش را تکان داد.
- دیگه اون آدم نیستم.
نفس راحتی کشیدم.
- نه نیستی!
- پیانو.
- ها؟
- پیانو داری؟
گوشی‌ام را از روی مبل برداشتم و وارد real piano شدم. گذاشتم جلویش. انگشت‌های تپلش را خیلی با مهارت گذاشت روی کلاویه‌ها. آهنگ بهار خانه را پر کرد. بهار زنده شده بود.

کد:
با تعجب قاشقش را در کاسه رها کرد.
- یعنی میگی من مردم؟ من الکیم؟
دست‌هایش را در هوا تکان داد.
- پس چرا همه چی رو حس می‌کنم؟
- تو دوباره زنده شدی!
- جادوگری؟
خندیدم.
- نه. نمی دونم چیم. این تنها کاریه که می‌تونم بکنم. انتقال روح!
- من چرا مردم؟
- نمی‌دونم. نفهمیدم. همه جات سالمه، تصادف نکردی، مرضم نداری انگار.
کمی خودش را ورانداز کرد و گفت:
- خب، خوشحالم. یعنی یه جورایی اونی که قبلا توی این جسم بوده چی پس؟
دستش را گرفتم.
- مهم اینه الان تو درونشی.
آن یکی دستش را نشانم داد و گفت:
- ببین یکم می‌لرزه. آدم قبلیه چیکار کرده باهاش؟
- درست میشه.
- نمی‌شد یه جسم بهتر پیدا کنی برام؟
- گفتم که. تو رو از روح آدمی که قبلا توی این جسم بود گرفتم تقریبا. قاطیت کردم با شعرام و عشقی که بهت دارم.
- باشه.
- یه مشکلی هست، اگه بری بیرون همه می‌شناسنت.
- معروف بودم؟
- نه؛ ولی بالاخره آشنا پیدا میشه. باید احتیاط کنیم.
برایش از کسی گفتم که قبلا در جسمش بود.
- استادم بودی. بهم درس می‌دادی.
منتظر نگاهم می‌کرد.
- یه چیزایی در مورد *** و اینا. من شاعرم، برات شعر میگم. یکی از شعرام رو برات خوندم بیدار شدی.
سرش را تکان داد.
- دیگه اون آدم نیستم.
نفس راحتی کشیدم.
- نه نیستی!
- پیانو.
- ها؟
- پیانو داری؟
گوشی‌ام را از روی مبل برداشتم و وارد real piano شدم. گذاشتم جلویش. انگشت‌های تپلش را خیلی با مهارت گذاشت روی کلاویه‌ها. آهنگ بهار خانه را پر کرد. بهار زنده شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا