#داستان_کوتاه
#انتقال_روح
#قسمت_آخر
با تعجب قاشقش را در کاسه رها کرد.
- یعنی میگی من مردم؟ من الکیم؟
دستهایش را در هوا تکان داد.
- پس چرا همه چی رو حس میکنم؟
- تو دوباره زنده شدی!
- جادوگری؟
خندیدم.
- نه. نمی دونم چیم. این تنها کاریه که میتونم بکنم. انتقال روح!
- من چرا مردم؟
- نمیدونم...
#داستان_کوتاه
#انتقال_روح
#قسمت_سوم
بعد از کلی تلاش و کوشش او را به تخت اتاق خواب رساندم. کفن را از دورش باز کرده بودم و لباس تنش کرده بودم. البته لباس که خب فقط یک پیراهن بلند بود؛ ولی نمیخواستم ل*خت بیدار شود. ممکن بود فکر کند دارم کار وحشتناکی باهاش میکنم، نمی دانم ترجیح دادم لباس داشته...
#داستان_کوتاه
#انتقال_روح
#قسمت_دوم
ماشین را روشن کردم و به راه افتادم. باورم نمیشد این کار را کردهام. مقصر مرگش من نبودم. اصلا هنوز دقیقا نمیدانستم چطور شد که فوت کرده. فقط اعلامیهی مرگش را دیدم و بعد از طریق خانوادهاش فهمیدم روز خاکسپاری امروز است.
از صبح آمده بودم قبرستان و شاهد مراسم...
#داستان_کوتاه
#انتقال_روح
#قسمت_اول
کمی خاکها را کنار زدم و کنار زدم. با دست قطعا نمیتوانستم. خدا را شکر بیل همراهم بود. دستکشهایم را دوباره مرتب کردم و بلند شدم. با بیل افتادم به جان خاک تازهی قبرش.
خاکها را آنقدر کنار زدم تا رسیدم به آن بلوکهای سیمانی. نفسی کشیدم، سعی کردم به فضای...