نویسنده: زهرا جعفریان
ناظر: الهه کریمی
ژانر: پلیسی_جنایی
خلاصه رمان: ده روز پس از حادثه داستان زنی است که در خارج از کشور زندگی می کند. شخصیت اصلی داستان پس از شنیدن جریان فوت پدرش به ایران بر می گردد تا سر از راز قتل درآورد.
نام رمان: ده روز پس از حادثه
نویسنده: زهرا جعفریان
ناظر: الهه کریمی
ژانر: پلیسی_جنایی
خلاصه رمان: ده روز پس از حادثه داستان زنی است که در خارج از کشور زندگی می کند. شخصیت اصلی داستان پس از شنیدن جریان فوت پدرش به ایران بر می گردد تا سر از راز قتل درآورد.
کلید را از جاکفشی برداشتم و در خانه را باز کردم؛ خانه پدر و مادرم... خانه بچگیهایم. وارد خانه شدم و برای چند لحظه فقط همه جا را نگاه کردم. همه چیز برایم شدیداً آشنا و عجیب به نظر میرسید. انگار وارد چندین خاطره شده بودم. هر کدام از وسایل خانه صدها خاطره را برایم یادآوری میکردند. مثلاً یخچال ساید بای ساید، مرا یاد مریضی یک هفتهایم میانداخت و لحظهای بعد مرا یاد ماه رمضانی میانداخت که با زبان روزه مشغول تمیزکردن خانه شده بودم. همانطور که اینچ به اینچ خانه را با دقت نگاه میکردم، جلو رفتم و از آشپزخانه گذشتم. وارد راهروی کوچک اتاقها شدم، وارد اتاقی شدم که زمانی اتاقم بود... هنوز وسایل من در اتاق بودند، به جز تختم... خبری از تخت و پاتختیام نبود. ناخودآگاه به سمت کتابخانه رفتم. با دیدن آخرین کتابم در کتابخانه لبخندی زدم. میدانستم پدرم کتابهای من را میخواند... مطمئن بودم، مطمئنِ مطمئن. کتاب را یک سال پیش نوشته بودم. کتابی جنایی و شدیداً هیجان انگیز. کتابی که حالا بلای جان خودم شده بود.
دستم را جلو بردم و کتاب را از داخل کتابخانه برداشتم. نگاهی به جلد خاکستریاش انداختم. با لبی آویزان شده به آن خیره ماندم. ارزشش را داشت؟ نداشت... نوشتن این رمان باعث شده بود یک روش حاضر و آماده در اختیار کسی بگذارم که میخواست پدرم را بکشد. موقع نوشتن کتاب هیچ وقت فکر نمیکردم کسی بخواهد پدر من را به قتل برساند.
یاد کامنتهایی افتادم که در اینستاگرام برایم گذاشته بودند؛ قاتل! همه نویسندهها دیوونهان. مگه میشد همچین کتابی داستان باشه؟ تو یه قاتل روانی هستی! نگاهم را داخل اتاق چرخاندم، رو به روی کتابخانه آینه قرار داشت و کنار کتابخانه هم کامپیوترم. زیر آینه هم درآور لباسها. البته قبلاً مخصوص لباس بود، شاید الان دیگر لباسی در آن نبود. در سکوت فقط به اتاق نگاه کردم. چقدر دلگیر و همزمان آرامش بخش بود. احساس میکردم وقتی رفتم قسمتی از گذشتهام را همین جا گذاشتم و رفتم. انگار دختری که در این اتاق زندگی میکرد، دختری که به کانادا رفت نبود، و حالا دختری که در این اتاق ایستاده بود، هیچ شباهتی به دختری که زمانی در اتاق بازی میکرد نداشت، مگر کمی شباهت ظاهری در چشم و ابرو و ل*بها... . نگاهم را از آینه گرفتم و کتاب را به داخل کتابخانه برگرداندم و از اتاق خارج شدم. وارد راهروی اتاق خوابها شدم، سمت چپم اتاق پدر و مادرم بود، نگاهی به تخت دو نفرهی خالیاش انداختم و از راهرو رد شدم، به آشپزخانه رسیدم. دستی به دیوار کاشی شدهی شیکش کشیدم و آن قدر جلو رفتم تا به هال و در ورودی رسیدم. جلویم پذیرایی بود، با دو دست مبلمان و میزهای عسلی. سمت چپ، کنار دیوار یک ویترین قرار داشت و کنار ویترین هم میز تلویزیون بود. خانه دقیقاً مثل همان روزی بود که ترکش کرده بودم، فقط یک وجب خاک به وسایلش اضافه شده بود. چرخی در پذیرایی زدم و فرش کرم صورتی حواسم را پرت کرد، مادرم همیشه میخواست آن را عوض کند، ولی من نمیگذاشتم. اشکی از چشمم چکید، خانه بدون پدر و مادرم واقعاً دیگر خانه نبود! حتی ویرانه هم نبود! چیزی بود شبیه برزخ. یاد داستان کتابم افتادم، آیا وقتی دختر داستان پدرش را کشت، همین احساس را داشت؟ ولی مطمئن بودم که دختر داستان از قتل پدرش خوشحال بود... شاید هم نویسندهی دروغگویی بودم، شاید اشتباه کرده بودم، مگر میشود پدرت بمیرد و احساس خوشحالی کنی؟ شاید از لحاظ منطقی احساس کنی کشتن پدرت کار درستی است، ولی قلبت واقعاً احساس میکند که یک قلب را از دست میدهد... .
ایران
روز سوم
کلید را از جاکفشی برداشتم و در خانه را باز کردم؛ خانه پدر و مادرم... خانه بچگیهایم. وارد خانه شدم و برای چند لحظه فقط همه جا را نگاه کردم. همه چیز برایم شدیداً آشنا و عجیب به نظر میرسید. انگار وارد چندین خاطره شده بودم. هر کدام از وسایل خانه صدها خاطره را برایم یادآوری میکردند. مثلاً یخچال ساید بای ساید، مرا یاد مریضی یک هفتهایم میانداخت و لحظهای بعد مرا یاد ماه رمضانی میانداخت که با زبان روزه مشغول تمیزکردن خانه شده بودم. همانطور که اینچ به اینچ خانه را با دقت نگاه میکردم، جلو رفتم و از آشپزخانه گذشتم. وارد راهروی کوچک اتاقها شدم، و وارد اتاقی شدم که زمانی اتاقم بود... هنوز وسایل من در اتاق بودند، به جز تختم... خبری از تخت و پاتختیام نبود. ناخودآگاه به سمت کتابخانه رفتم. با دیدن آخرین کتابم در کتابخانه لبخندی زدم. میدانستم پدرم کتابهای من را میخواند... مطمئن بودم، مطمئنِ مطمئن. کتاب را یک سال پیش نوشته بودم. کتابی جنایی و شدیداً هیجان انگیز. کتابی که حالا بلای جان خودم شده بود. دستم را جلو بردم و کتاب را از داخل کتابخانه برداشتم. نگاهی به جلد خاکستریاش انداختم. با لبی آویزان شده به آن خیره ماندم. ارزشش را داشت؟ نداشت... نوشتن این رماان باعث شده بود یک روش حاضر و آماده در اختیار کسی بگذارم که میخواست پدرم را بکشد. موقع نوشتن کتاب هیچ وقت فکر نمیکردم کسی بخواهد پدر من را به قتل برساند. یاد کامنتهایی افتادم که در اینستاگرام برایم گذاشته بودند؛ قاتل! همه نویسندهها دیوونهان.
مگه میشد همچین کتابی داستان باشه؟ تو یه قاتل روانی هستی!
نگاهم را داخل اتاق چرخاندم، رو به روی کتابخانه آینه قرار داشت و کنار کتابخانه هم کامپیوترم. زیر آینه هم دراور لباسها. البته قبلاً مخصوص لباس بود، شاید الان دیگر لباسی در آن نبود. در سکوت فقط به اتاق نگاه کردم. چقدر دلگیر و همزمان آرامش بخش بود. احساس میکردم وقتی رفتم قسمتی از گذشتهام را همین جا گذاشتم و رفتم. انگار دختری که در این اتاق زندگی میکرد، دختری که به کانادا رفت نبود، و حالا دختری که در این اتاق ایستاده بود، هیچ شباهتی به دختری که زمانی در اتاق بازی میکرد نداشت، مگر کمی شباهت ظاهری در چشم و ابرو و ل*بها... . نگاهم را از آینه گرفتم و کتاب را به داخل کتابخانه برگرداندم و از اتاق خارج شدم. وارد راهروی اتاق خواب ها شدم، سمت چپم اتاق پدر و مادرم بود، نگاهی به تخت دو نفره ی خالیاش انداختم و از راهرو رد شدم، به آشپزخانه رسیدم. دستی به دیوار کاشی شدهی شیکش کشیدم و آن قدر جلو رفتم تا به هال و در ورودی رسیدم. جلویم پذیرایی بود، با دو دست مبلمان و میزهای عسلی. سمت چپ، کنار دیوار یک ویترین قرار داشت و کنار ویترین هم میز تلویزیون بود. خانه دقیقاً مثل همان روزی بود که ترکش کرده بودم، فقط یک وجب خاک به وسایلش اضافه شده بود. چرخی در پذیرایی زدم و فرش کرم صورتی حواسم را پرت کرد، مادرم همیشه میخواست آن را عوض کند، ولی من نمیگذاشتم. اشکی از چشمم چکید، خانه بدون پدر و مادرم واقعاً دیگر خانه نبود! حتی ویرانه هم نبود! چیزی بود شبیه برزخ. یاد داستان کتابم افتادم، آیا وقتی دختر داستان پدرش را کشت، همین احساس را داشت؟ ولی مطمئن بودم که دختر داستان از قتل پدرش خوشحال بود... شاید هم نویسندهی دروغگویی بودم، شاید اشتباه کرده بودم، مگر میشود پدرت بمیرد و احساس خوشحالی کنی؟ شاید از لحاظ منطقی احساس کنی کشتن پدرت کار درستی است؛ ولی قلبت واقعاً احساس میکند که یک قلب را از دست میدهد... .
رویم را برگرداندم و دوباره به سمت آشپزخانه برگشتم، واقعا چه کسی این ایده مزخرف را داده بود که از کتابم تقلید کردهام و پدرم را کشتهام؟ چه کسی این فکر مزخرف را کرده بود که من به خاطر پول پدرم را کشتهام؟ آن هم در حالی که در کانادا هستم و واقعا به هیچ پولی احتیاج ندارم؟ چرا هیچ کس فکر نمیکرد کسی از روی کتابم تقلید کرده و خواسته من را بازی بدهد؟ چرا مردم نمیفهمیدند من اگر واقعاً میخواستم آن کارها را با پدرم بکنم، اول انجامش میدادم و بعد داستانش را مینوشتم... چه نیازی بود اول داستان را بنویسم و یک سال بعد آن را تبدیل به واقعیت کنم؟ لیوانی از کابینت بالایی برداشتم و از آب شیر پرش کردم. یخچالی به برق نبود که آب خنک در کار باشد. فردا مراسم خاک سپاری پدرم بود و باید برایش آماده میشدم. به دلیل ماندن جنازه در پزشکی قانونی، خاک سپاری به تعویق افتاده بود. ظاهراً امروز صبح تازه تحقیقات تمام شده بود، ولی چون اکثر فامیلها و عمهی آخریام قم نبودند، قرار شد خاک سپاری را فردا انجام بدهیم. عمویم یک ساعت پیش تماس گرفته بود و گفته بود تمام فامیل ها بعد از مراسم قرار است به خانه بیایند. همچنین گفته بود فردا برای مراسم خاکسپاری خودش دنبالم میآید. از او ممنون بودم، راه بهشت معصومه را بلد بودم، ولی پاهایم یاری نمیکرد تنها بروم... نمیتوانستم... لیوان آب به دست به سمت اتاق خواب پدر و مادرم حرکت کردم، از راهرو رد شدم و در درگاهی اتاق خواب مکث کردم. دوباره نگاهی به داخل اتاق انداختم؛ این بار دقیقتر نگاه کردم. همه چیز مثل گذشته بود؛ تخت دو نفره در ن*زد*یک*ی پنجره قرار داشت و رویش با رو تختی قهوهای تیرهای که مادرم دوخته بود پوشانده شده بود. پردههای کرم اتاق باعث شده بودند. نور قهوهای مانندی داخل اتاق به وجود بیاید. کل فضای اتاق رنگ کرم قهوهای داشت. یاد تنفرم از رنگ قهوهای افتادم. هیچ وقت نفهمیدم چطور کسی میتواند این رنگها را دوست داشته باشد. خانهی خودمان در کانادا آبی سفید بود و اتاق خوابمان هم بنفش کمرنگ. آهی کشیدم و جرعهای از آب را نوشیدم. باورم نمیشد که بعد از دست دادن محبت مادرم و وجودش در زندگیام، پدرم را هم از دست داده بودم. همیشه به برگشت مادرم امید داشتم، به این که من را ببخشد... ولی دیگر هیچ امیدی به برگشتن پدرم نبود، پدرم از این دنیا رفته بود... برای همیشه. چقدر دلم میخواست همسرم کنارم باشد. فوت پدرم از یک طرف و شنیدن تهمتهای کسانی که کتابم را خوانده بودند از طرفی دیگر اذیتم میکرد. حرف و حدیث همیشه پشتم بود، حالا تهمتهای غریبه و آشنا هم اضافه شده بود... موقعی که بر خلاف میل خانواده مهاجرت کردم و با همسرم در کانادا ازدواج کردم، کل فامیل تقریباً ر*اب*طهشان با من کمرنگ شد. گاهی حرف و حدیثها از طریق دختر خالهام به من میرسید. میدانستم همه طرف مادرم را گرفتهاند و با کار من مخالف هستند. حتی فامیلهای پدری هم دیگر مثل قبل با من صمیمی نبودند... ولی خود پدرم بعد از مدتی ر*اب*طهاش با من بهتر شد، البته از همان اولش هم من را طرد نکرد؛ ولی حالا واقعاً احساس میکردم شنیدن این تهمتها از جمع طرفدارانم فراتر از تحمل من است. یک مشت بی کار به من تهمت نزده بودند، طرفدارانی که آرزو داشتند کتابم را برایشان امضا کنم، مرا به فحش کشیده بودند... قرار بود فردا بعد از مراسم با پلیس مسئول پرونده صحبت کنم.
رویم را برگرداندم و دوباره به سمت آشپزخانه برگشتم، واقعا چه کسی این ایده مزخرف را داده بود که از کتابم تقلید کردهام و پدرم را کشتهام؟ چه کسی این فکر مزخرف را کرده بود که من به خاطر پول پدرم را کشتهام؟ آن هم در حالی که در کانادا هستم و واقعا به هیچ پولی احتیاج ندارم؟ چرا هیچ کس فکر نمیکرد کسی از روی کتابم تقلید کرده و خواسته من را بازی بدهد؟ چرا مردم نمیفهمیدند من اگر واقعاً میخواستم آن کارها را با پدرم بکنم، اول انجامش میدادم و بعد داستانش را مینوشتم... چه نیازی بود اول داستان را بنویسم و یک سال بعد آن را تبدیل به واقعیت کنم؟ لیوانی از کابینت بالایی برداشتم و از آب شیر پرش کردم. یخچالی به برق نبود که آب خنک در کار باشد. فردا مراسم خاک سپاری پدرم بود و باید برایش آماده میشدم. به دلیل ماندن جنازه در پزشکی قانونی، خاک سپاری به تعویق افتاده بود. ظاهراً امروز صبح تازه تحقیقات تمام شده بود، ولی چون اکثر فامیلها و عمهی آخریام قم نبودند، قرار شد خاک سپاری را فردا انجام بدهیم. عمویم یک ساعت پیش تماس گرفته بود و گفته بود تمام فامیل ها بعد از مراسم قرار است به خانه بیایند. همچنین گفته بود فردا برای مراسم خاکسپاری خودش دنبالم میآید. از او ممنون بودم، راه بهشت معصومه را بلد بودم، ولی پاهایم یاری نمیکرد تنها بروم... نمیتوانستم... لیوان آب به دست به سمت اتاق خواب پدر و مادرم حرکت کردم، از راهرو رد شدم و در درگاهی اتاق خواب مکث کردم. دوباره نگاهی به داخل اتاق انداختم؛ این بار دقیقتر نگاه کردم. همه چیز مثل گذشته بود؛ تخت دو نفره در ن*زد*یک*ی پنجره قرار داشت و رویش با رو تختی قهوهای تیرهای که مادرم دوخته بود پوشانده شده بود. پردههای کرم اتاق باعث شده بودند. نور قهوهای مانندی داخل اتاق به وجود بیاید. کل فضای اتاق رنگ کرم قهوهای داشت. یاد تنفرم از رنگ قهوهای افتادم. هیچ وقت نفهمیدم چطور کسی میتواند این رنگها را دوست داشته باشد. خانهی خودمان در کانادا آبی سفید بود و اتاق خوابمان هم بنفش کمرنگ. آهی کشیدم و جرعهای از آب را نوشیدم. باورم نمیشد که بعد از دست دادن محبت مادرم و وجودش در زندگیام، پدرم را هم از دست داده بودم. همیشه به برگشت مادرم امید داشتم، به این که من را ببخشد... ولی دیگر هیچ امیدی به برگشتن پدرم نبود، پدرم از این دنیا رفته بود... برای همیشه. چقدر دلم میخواست همسرم کنارم باشد. فوت پدرم از یک طرف و شنیدن تهمتهای کسانی که کتابم را خوانده بودند از طرفی دیگر اذیتم میکرد. حرف و حدیث همیشه پشتم بود، حالا تهمتهای غریبه و آشنا هم اضافه شده بود... موقعی که بر خلاف میل خانواده مهاجرت کردم و با همسرم در کانادا ازدواج کردم، کل فامیل تقریباً ر*اب*طهشان با من کمرنگ شد. گاهی حرف و حدیثها از طریق دختر خالهام به من میرسید. میدانستم همه طرف مادرم را گرفتهاند و با کار من مخالف هستند. حتی فامیلهای پدری هم دیگر مثل قبل با من صمیمی نبودند... ولی خود پدرم بعد از مدتی ر*اب*طهاش با من بهتر شد، البته از همان اولش هم من را طرد نکرد؛ ولی حالا واقعاً احساس میکردم شنیدن این تهمتها از جمع طرفدارانم فراتر از تحمل من است. یک مشت بی کار به من تهمت نزده بودند، طرفدارانی که آرزو داشتند کتابم را برایشان امضا کنم، مرا به فحش کشیده بودند... قرار بود فردا بعد از مراسم با پلیس مسئول پرونده صحبت کنم.
لباسهای مشکی خانگیام را پوشیدم و در خانه را به روی اولین مهمانان باز کردم. عمو و عمههایم وارد خانه شدند. عموهایم بغلم کردند و از ته دل تسلیت گفتند... یاد مراسم ختم مادربزرگم افتادم، یاد مراسمهایی که در کتاب نحس خودم در موردشان نوشته بودم. عمههایم کمی سرسنگین تسلیت گفتند و به دنبال عموهایم رفتند تا بنشینند. در را باز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا برایشان چای و خرما بیاورم. هنوز مداح و سخنران نیامده بودند، یکی از دوستان خود پدرم را دعوت کرده بودم. علاقهی زیادی به این کارها نداشتم ولی میدانستم پدرم همین را دوست داشت و آن مراسم ختم در مسجد چیزی نبود که دلش میخواست. اگر به خودم بود مثل خارجیها کسانی را که واقعاً پدرم را دوست داشتند دعوت میکردم و میگفتم هر کس هر چه دل تنگش میخواهد بگوید... مینشستیم دور هم گریه میکردیم و صحبت میکردیم. مراسم ختم که جای خوردن چای و خرما نبود... آن هم خرمای شیرین... ادعایمان میشود خارجیها ارزشی برای مرده قائل نیستند و با سر و وضع و ظاهر زیبا میروند ختم، ولی خودمان... از فکر و خیال و بحثهای فلسفی خارج شدم و چهارتا چای ریختم. سینی چای را برداشتم و به سمت پذیرایی حرکت کردم. امیدوار بودم استکانهای خانه کم نباشند، دیشب لحظهی آخری تصمیم گرفتم این ختم دوم را هم بگیرم و جز افراد درجه یک و فامیل هر کسی که دلش خواست در این ختم هم شرکت کند. حالا که قرار بود این همه آدم به خانه بیایند، خب ختمی که پدرم دوست داشت را برایش میگرفتم. چای و خرما را که تعارف کردم با سینی خالی به آشپزخانه برگشتم. قرار بود دوستم شیما امروز بیاید کمک ولی هنوز نیم ساعتی تا آمدنش مانده بود؛ تقصیر خودم بود که گفتم دیر بیاید و همه چیز حاضر است. به خاطر مراسم خاکسپاری صبح و ختم بعدش که عموها در مسجد گرفته بودند، شدیداً خسته بودم. چند استکان جدید در سینی چیدم تا برای پذیرایی از مهمانهای جدید حاضر باشم. هیچ پارچهی مشکیای در خانه دیده نمیشد، خبری از قرآنهای تکه تکه شده و این حرفها نبود. تنها دو سه قرآن و رحل در کنار محل مداحی گذاشته بودم تا اگر کسی خواست بردارد. تمام اینها را دیشب حاضر کرده بودم. کمی که گذشت دوستان پدرم آمدند و پشت سرشان هم مداح آمد. به همهشان سلام کردم و دعوتشان کردم تا بنشینند. عمههایم با دیدن مردان خودشان از پذیرایی بلند شدند و به قسمت حال آمدند تا کمی زنانه مردانه جدا باشد. شانهای بالا انداختم و مشغول ریختن چای شدم، باید میگذاشتم نگران هرچیز که میخواهند باشند. من بیشتر نگران این بودم که آیا کسی امروز یک خط قرآن از ته دل برای پدرم میخواند؟ خودم دیشب برایش خوانده بودم، امروز هم میخواندم، واژه واژه و با معنی... قطرهی اشکم را با پشت دست پاک کردم و با سینی به پذیرایی رفتم. عمویم بلند شد و سینی را از من گرفت تا به دوستان پدرم تعارف کند.
ایران
روز چهارم
لباسهای مشکی خانگیام را پوشیدم و در خانه را به روی اولین مهمانان باز کردم. عمو و عمههایم وارد خانه شدند. عموهایم بغلم کردند و از ته دل تسلیت گفتند... یاد مراسم ختم مادربزرگم افتادم، یاد مراسمهایی که در کتاب نحس خودم در موردشان نوشته بودم. عمههایم کمی سرسنگین تسلیت گفتند و به دنبال عموهایم رفتند تا بنشینند. در را باز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا برایشان چای و خرما بیاورم. هنوز مداح و سخنران نیامده بودند، یکی از دوستان خود پدرم را دعوت کرده بودم. علاقهی زیادی به این کارها نداشتم ولی میدانستم پدرم همین را دوست داشت و آن مراسم ختم در مسجد چیزی نبود که دلش میخواست. اگر به خودم بود مثل خارجیها کسانی را که واقعاً پدرم را دوست داشتند دعوت میکردم و میگفتم هر کس هر چه دل تنگش میخواهد بگوید... مینشستیم دور هم گریه میکردیم و صحبت میکردیم. مراسم ختم که جای خوردن چای و خرما نبود... آن هم خرمای شیرین... ادعایمان میشود خارجیها ارزشی برای مرده قائل نیستند و با سر و وضع و ظاهر زیبا میروند ختم، ولی خودمان... از فکر و خیال و بحثهای فلسفی خارج شدم و چهارتا چای ریختم. سینی چای را برداشتم و به سمت پذیرایی حرکت کردم. امیدوار بودم استکانهای خانه کم نباشند، دیشب لحظهی آخری تصمیم گرفتم این ختم دوم را هم بگیرم و جز افراد درجه یک و فامیل هر کسی که دلش خواست در این ختم هم شرکت کند. حالا که قرار بود این همه آدم به خانه بیایند، خب ختمی که پدرم دوست داشت را برایش میگرفتم. چای و خرما را که تعارف کردم با سینی خالی به آشپزخانه برگشتم. قرار بود دوستم شیما امروز بیاید کمک ولی هنوز نیم ساعتی تا آمدنش مانده بود؛ تقصیر خودم بود که گفتم دیر بیاید و همه چیز حاضر است. به خاطر مراسم خاکسپاری صبح و ختم بعدش که عموها در مسجد گرفته بودند، شدیداً خسته بودم. چند استکان جدید در سینی چیدم تا برای پذیرایی از مهمانهای جدید حاضر باشم. هیچ پارچهی مشکیای در خانه دیده نمیشد، خبری از قرآنهای تکه تکه شده و این حرفها نبود. تنها دو سه قرآن و رحل در کنار محل مداحی گذاشته بودم تا اگر کسی خواست بردارد. تمام اینها را دیشب حاضر کرده بودم. کمی که گذشت دوستان پدرم آمدند و پشت سرشان هم مداح آمد. به همهشان سلام کردم و دعوتشان کردم تا بنشینند. عمههایم با دیدن مردان خودشان از پذیرایی بلند شدند و به قسمت حال آمدند تا کمی زنانه مردانه جدا باشد. شانهای بالا انداختم و مشغول ریختن چای شدم، باید میگذاشتم نگران هرچیز که میخواهند باشند. من بیشتر نگران این بودم که آیا کسی امروز یک خط قرآن از ته دل برای پدرم میخواند؟ خودم دیشب برایش خوانده بودم، امروز هم میخواندم، واژه واژه و با معنی... قطرهی اشکم را با پشت دست پاک کردم و با سینی به پذیرایی رفتم. عمویم بلند شد و سینی را از من گرفت تا به دوستان پدرم تعارف کند.
همان لحظه دوستم شیما رسید و وارد خانه شد. با دلخوری خطاب به من گفت:
- تو که گفتی مهمونها پنج و نیم زودتر نمیان!
دستش را گرفتم و همان طور که به سمت آشپزخانه میکشاندمش گفتم:
- خب حالا اومدن دیگه اشکال نداره به موقع اومدی! مراسم مسجد زودتر تموم شد.
وارد آشپزخانه که شدیم ادامه دادم:
- استکان آوردی؟
شیما سبد در دستش را زمین گذاشت و گفت:
- دستام شکست خانوم!
یواش گفتم:
- خب حالا غر نزن!
سبد را برداشتم و روی میز گذاشتم، درش را باز کردم و استکانها را بیرون آوردم، قطعاً لازم میشدند. همانطور که استکانها را جابهجا میکردم شیما کنارم آمد و پرسید:
- اون جریان چی شد؟ حرف زدی با پلیس؟
نگاهش کردم و گفتم:
- امروز وقتش نیست ولش کن. فردا حرف میزنیم.
اشارهای به پذیرایی کردم و ادامه دادم:
- امروز روزِ بابامه!
شیما سری تکان داد و به اتاق رفت تا دیس دیگر خرما را بیاورد.
به سمت پذیرایی رفتم و با حرکت سر به مداح گفتم که شروع کند، سری تکان داد و بلند شد و به سمت جایی که برای مداحی در نظر گرفته بودم رفت. مبلها را به هم چسبانده بودم تا جا باز شود، دقیقاً انتهای خانه در سمت چپ جای مداحی بود، یک صندلی گذاشته بودم و میزی برای آبجوش. کنارش هم روی میز دیگری قرآن و رحل و تسبیح بود. مداح که شروع به خواندن کرد، استکانی آب جوش ریختم تا برایش ببرم. شیما بالاخره از اتاق خواب بیرون آمد و با دیس خرما به سمت پذیرایی رفت، آب جوش را به دستش دادم تا ببرد. بعد به میز تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. باور این که دیگر پدرم نیست کار خیلی سختی بود، همهاش تقصیر همان رمان لعنتی بود؛ مهاجرت به قیمت گزاف! باورم نمیشد تک رمان انقدر کار دستم بدهد. جدا از این که باعث شده بود انقدر تهمت و فحش بشنوم، باعث شده بود یک نفر پدرم را به قتل برساند. فکرش هم دیوانهام میکرد. دستی دستی نقشهای راحت و حاضر و آماده برای قتل پدرم تقدیم دشمن کرده بودم. در رمان شخصیت اصلی قصد داشت مهاجرت کند، برای مهاجرت غیر قانونی به پول نیاز داشت و وقتی نتوانست پول لازم را با یک بار دزدی به دست بیاورد، پدرش را کشت! از همه بدتر شیوهای بود که پدرش با آن به قتل رسید. با یک چاقو در قلبش... با چاقوی آشپزخانه! اتفاقی که دقیقاً برای پدر خودم هم افتاده بود! این طور که عمویم میگفت، پدرم با یک چاقو در قلبش به قتل رسیده بود... نمیدانستم این باعث میشد من مظنون بشوم یا نه، هیچ مدرکی برای این که ثابت کنم زمان قتل کجا بودم نداشتم. ولی به هر حال پرواز امروزم ثبت شده بود و معلوم بود که تازه امروز به ایران رسیدم.
با ورود جمع فامیل از فکر و خیال خارج شدم و تسلیتهایشان را جواب دادم. برایشان چای بردم و خرما تعارف کردم. با دیدن قرآنی در دست یکی از عموهایم لبخندی روی دلم نشست. امروز تمام کسانی که از من فاصله گرفته بودند به این جا آمده بودند و صمیمانه برای پدرم قرآن میخواندند... چقدر احمق بودم که به طرز قرآن خواندن مردم ایراد گرفته بودم، چه ربطی داشت؟ وقتی آنقدر با عشق میخواندند، خدا قبول میکرد. خدا مثل من نبود.
همان لحظه دوستم شیما رسید و وارد خانه شد. با دلخوری خطاب به من گفت:
- تو که گفتی مهمونا پنج و نیم زودتر نمیان!
دستش را گرفتم و همان طور که به سمت آشپزخانه میکشاندمش گفتم:
- خب حالا اومدن دیگه اشکال نداره به موقع اومدی! مراسم مسجد زودتر تموم شد.
وارد آشپزخانه که شدیم ادامه دادم:
- استکان آوردی؟
شیما سبد در دستش را زمین گذاشت و گفت:
- دستام شکست خانوم!
یواش گفتم:
- خب حالا غر نزن!
سبد را برداشتم و روی میز گذاشتم، درش را باز کردم و استکانها را بیرون آوردم، قطعاً لازم میشدند. همانطور که استکانها را جا به جا میکردم شیما کنارم آمد و پرسید:
- اون جریان چی شد؟ حرف زدی با پلیس؟
نگاهش کردم و گفتم:
- امروز وقتش نیست ولش کن. فردا حرف میزنیم.
اشارهای به پذیرایی کردم و ادامه دادم:
- امروز روزِ بابامه!
شیما سری تکان داد و به اتاق رفت تا دیس دیگر خرما را بیاورد.
به سمت پذیرایی رفتم و با حرکت سر به مداح گفتم که شروع کند، سری تکان داد و بلند شد و به سمت جایی که برای مداحی در نظر گرفته بودم رفت. مبلها را به هم چسبانده بودم تا جا باز شود، دقیقاً انتهای خانه در سمت چپ جای مداحی بود، یک صندلی گذاشته بودم و میزی برای آبجوش. کنارش هم روی میز دیگری قرآن و رحل و تسبیح بود. مداح که شروع به خواندن کرد، استکانی آب جوش ریختم تا برایش ببرم. شیما بالاخره از اتاق خواب بیرون آمد و با دیس خرما به سمت پذیرایی رفت، آب جوش را به دستش دادم تا ببرد. بعد به میز تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. باور این که دیگر پدرم نیست کار خیلی سختی بود، همهاش تقصیر همان رمان لعنتی بود؛ مهاجرت به قیمت گزاف! باورم نمیشد تک رمان انقدر کار دستم بدهد. جدا از این که باعث شده بود انقدر تهمت و فحش بشنوم، باعث شده بود یک نفر پدرم را به قتل برساند. فکرش هم دیوانهام میکرد. دستی دستی نقشهای راحت و حاضر و آماده برای قتل پدرم تقدیم دشمن کرده بودم. در رمان شخصیت اصلی قصد داشت مهاجرت کند، برای مهاجرت غیر قانونی به پول نیاز داشت و وقتی نتوانست پول لازم را با یک بار دزدی به دست بیاورد، پدرش را کشت! از همه بدتر شیوهای بود که پدرش با آن به قتل رسید. با یک چاقو در قلبش... با چاقوی آشپزخانه! اتفاقی که دقیقاً برای پدر خودم هم افتاده بود! این طور که عمویم میگفت، پدرم با یک چاقو در قلبش به قتل رسیده بود... نمیدانستم این باعث میشد من مظنون بشوم یا نه، هیچ مدرکی برای این که ثابت کنم زمان قتل کجا بودم نداشتم. ولی به هر حال پرواز امروزم ثبت شده بود و معلوم بود که تازه امروز به ایران رسیدم.
با ورود جمع فامیل از فکر و خیال خارج شدم و تسلیتهایشان را جواب دادم. برایشان چای بردم و خرما تعارف کردم. با دیدن قرآنی در دست یکی از عموهایم لبخندی روی دلم نشست. امروز تمام کسانی که از من فاصله گرفته بودند به این جا آمده بودند و صمیمانه برای پدرم قرآن میخواندند... چقدر احمق بودم که به طرز قرآن خواندن مردم ایراد گرفته بودم، چه ربطی داشت؟ وقتی انقدر با عشق میخواندند، خدا قبول میکرد. خدا مثل من نبود.
در آشپزخانه ایستادم و چشمم را به در دوختم تا اگر کسی آمد چای ببرم. مداح چند لحظهای مکث کرد و باعث شد نجوای زنهای فامیل را واضحتر بشنوم:
- دختره معلوم نیست تو کانادا چه غلطی میکرده، حالا اومده مثلاً ختم گرفته برای باباش... یکی نیست بگه وقتی زنده بود چرا نیومدی ببینیش؟
- سر و وضعش رو میبینی؟ چطوری اومده ختم... میخواست به باباش احترام بذاره لااقل یه چادر سرش میانداخت... .
- دوتا قرآن کامل گذاشته اون ب*غ*ل مثلاً خواسته بزنه تو دهن ما... باشه بابا شما عارفی رفتی کانادا با بیکینی استوری زدی ما کافریم... .
ل*بم را گ*از گرفتم و سعی کردم توجهی نکنم، اهل غیبت بودند دیگر، حالا یک بار هم من نقل مجلسشان شده بودم، عیبی نداشت به این نجواها عادت داشتم. اصلاً به خاطر همین نجواها به کانادا رفته بودم. بعد از مراسم کمکم همهی مهمانها رفتند و فقط عموهایم و شیما ماندند. کمی با کمک شیما پذیرایی را جمع و جور کردم و بعد با هم مشغول شستن ظرفها شستیم. استکانها را داخل ماشین ظرفشویی گذاشتیم و خودمان مشغول شستن سینی و دیسها شدیم. عموهایم هم مبلهایی را که مجبور شده بودم برای مراسم جابهجا کنم به سرجای اولشان برگرداندند. در عرض یک ساعت خانه به حالت قبلش برگشت و شیما بعد از خداحافظی کردن به سرعت از خانه خارج شد. شوهرش یک ساعت دیگر به خانه برمیگشت و میخواست شام را حاضر کند. عموهایم هم کمکم قصد رفتن کردند، دم در رفتم تا بدرقهشان کنم. وقتی داشتند کفش میپوشیدند، از عموی بزرگم، عمو رضا، پرسیدم:
- راستی عمو من کی باید برم کلانتری؟
عمویم سرش را بالا آورد، با مهربانی نگاهم کرد و پرسید:
- کلانتری چرا عمو؟ میخوای در مورد بابات سوال کنی؟
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
- مگه خودشون نگفته بودن برم ازم سوال دارن؟
عمویم اخم کرد و گفت:
- نه! کی این حرفو زده؟
با کلافهگی این طرف و آن طرف را نگاه کردم و گفتم:
- عمو خودت گفتی!
عمویم جدی شد و پرسید:
- مطمئنی؟
- یه لحظه وایستید.
به سرعت به سمت اتاق خواب رفتم تا گوشیام را بیاورم و پیامکهای عمویم را به خودش نشان بدهم. نمی دانستم چه بلایی سر عمویم آمده است. خودش صبح به من پیامک داده بود باید با پلیس صحبت کنم! در مسیر اتاق خواب تا در ورودی وارد پیامکها شدم و پیامک عمویم را باز کردم، با خواندن دوبارهاش سر جایم متوقف شدم"زهرا عمو جون پلیسا گفتن چند تا سوال ازت دارن. بعد از مراسم حتماً میان سراغت. گفتم بگم آماده باشی."
در آشپزخانه ایستادم و چشمم را به در دوختم تا اگر کسی آمد چای ببرم. مداح چند لحظهای مکث کرد و باعث شد نجوای زنهای فامیل را واضحتر بشنوم:
- دختره معلوم نیست تو کانادا چه غلطی میکرده، حالا اومده مثلاً ختم گرفته برای باباش...
یکی نیست بگه وقتی زنده بود چرا نیومدی ببینیش؟
- سر و وضعشو میبینی؟ چطوری اومده ختم... میخواست به باباش احترام بذاره لااقل یه چادر سرش مینداخت...
- دوتا قرآن کامل گذاشته اون ب*غ*ل مثلاً خواسته بزنه تو دهن ما... باشه بابا شما عارفی رفتی کانادا با بیکینی استوری زدی ما کافریم...
ل*بم را گ*از گرفتم و سعی کردم توجهی نکنم، اهل غیبت بودند دیگر، حالا یک بار هم من نقل مجلسشان شده بودم، عیبی نداشت به این نجواها عادت داشتم. اصلاً به خاطر همین نجواها به کانادا رفته بودم.
بعد از مراسم کم کم همهی مهمانها رفتند و فقط عموهایم ماندند و شیما. کمی با کمک شیما پذیرایی را جمع و جور کردم و بعد با هم مشغول شستن ظرفها شستیم. استکانها را داخل ماشین ظرفشویی گذاشتیم و خودمان مشغول شستن سینی و دیسها شدیم. عموهایم هم مبلهایی را که مجبور شده بودم برای مراسم جا به جا کنم به سرجای اولشان برگرداندند. در عرض یک ساعت خانه به حالت قبلش برگشت و شیما بعد از خداحافظی کردن به سرعت از خانه خارج شد. شوهرش یک ساعت دیگر به خانه برمیگشت و میخواست شام را حاضر کند. عموهایم هم کم کم قصد رفتن کردند، دم در رفتم تا بدرقهشان کنم. وقتی داشتند کفش میپوشیدند، از عموی بزرگم، عمو رضا، پرسیدم: راستی عمو من کی باید برم کلانتری؟
عمویم سرش را بالا آورد، با مهربانی نگاهم کرد و پرسید: کلانتری چرا عمو؟ میخوای در مورد بابات سوال کنی؟
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: مگه خودشون نگفته بودن برم ازم سوال دارن؟
عمویم اخم کرد و گفت: نه! کی این حرفو زده؟
با کلافهگی این طرف و آن طرف را نگاه کردم و گفتم: عمو خودت گفتی!
عمویم جدی شد و پرسید: مطمئنی؟
- واستید یه لحظه.
به سرعت به سمت اتاق خواب رفتم تا گوشیام را بیاورم و پیامکهای عمویم را به خودش نشان بدهم. نمی دانستم چه بلایی سر عمویم آمده است. خودش صبح به من پیامک داده بود باید با پلیس صحبت کنم!
در مسیر اتاق خواب تا در ورودی وارد پیامکها شدم و پیامک عمویم را باز کردم، با خواندن دوبارهاش سر جایم متوقف شدم" زهرا عمو جون پلیسا گفتن چند تا سوال ازت دارن. بعد از مراسم حتماً میان سراغت. گفتم بگم آماده باشی."
سری تکان دادم و با چشمهای گرد شده یک بار دیگر متن پیام را خواندم، من از کجا اعتماد کرده بودم که این شخص عمو رضای خودم است؟ حتی دقت نکرده بودم که عمو رضا هیچوقت به من "عمو جون" نمیگوید! همیشه من را عمویی یا زهرا خطاب میکرد، نه عمو جون! نهایتاً میگفت زهرا عمو! پوفی کشیدم و کلافه با قدمهایی آرامتر به سمت در رفتم. نمیدانستم باید چه کار کنم. دلم نمیخواست عمویم را نگران کنم، به چشمهای متعجب و نگرانش نگاه کردم و گفتم:
- هیچی عمو اشتباه شده. ولی اگه برم صحبت کنم که اشکالی نداره؟
عمویم با چهرهای که نشان از بی خبریاش داشت، گفت:
- نمیدونم والا عمو. آخه کاری نداری که برای چی بری؟ من کلی با پلیس صحبت کردم، هر سوالی در مورد اون روز داری از خودم بپرس.
عمویم کسی بود که اولین نفر خودش را رسانده بود و با پلیسها صحبت کرده بود. میگفت جسد پدرم را پیدا کردهاند و به پلیس زنگ زدهاند. پلیس هم با او تماس گرفته و عمویم خودش را سریع رسانده. میگفت وقتی رسیده پلیسها مشغول بررسی صح*نه بودند و جنازه به پزشکی قانونی فرستاده شده بوده.
با صدای آهنگ آسانسور به خودم آمدم. سرم را تکان دادم و از عمویم تشکر کردم. بعد از خداحافظی عمویم سوار آسانسور شد و من در خانه را بستم. خانهیمان در طبقهی سوم یک ساختمان سه طبقه قرار داشت. هیچ وقت کسی نفهمید من چطور به کانادا رفتم، همه فکر میکردند چون خانهمان جای گران و بالا شهر قم است، آن قدر پولداریم که من مثل آب خوردن مهاجرت کردهام؛ ولی این طور نبود... من هیچ پولی برای مهاجرت از پدرم نگرفته بودم. از در فاصله گرفتم و به پذیرایی رفتم. جلوی باد کولر ایستادم تا کمی خنک بشوم. البته پاییز بود و هوا خنک بود. من از شدت هیجان و استرس عرق کرده بودم. نمیفهمیدم... چه کسی سرکارم گذاشته بود؟ هدفش چه بود؟ اصلاً آشنا بود یا غریبه؟ یعنی کسی میخواست سر به سرم بگذارد؟ یاد دو روز پیش افتادم که یک نفر در ت*ل*گرام خبر فوت پدرم را داد. اسمش عمو بود. اشتباهم همین جا بود! آن قدر هول کرده بودم که اصلاً توجه نکردم ببینم او چه کسی است. اصلاً نپرسیدم کدام عمویم هست. تا جایی که یادم میآمد اصلاً هیچ جوابی به او نداده بودم.
با تعجب تلگرامم را باز کردم، دنبال پی وی عمو گشتم. بی قرار بودم و در خانه قدم میزدم، چرا پیدا نمیشد؟ سرچ ت*ل*گرام را زدم و سرچ کردم: عمو، ولی چیزی نیاورد. متن پیام را تا جایی که یادم بود سرچ کردم: بابات فوت... پیامی را در پی وی یک دیلیت اکانت برایم آورد. پس عموی قلابی احتمالی دیلیت اکانت کرده بود. روی نزدیکترین مبلی که کنارم بود نشستم و وارد پیامکهایم شدم، پیامکی را که گفته بود باید پیش پلیس بروم باز کردم، پیام از یک شمارهی عادی بود. من چون پنج سال بود که از ایران رفته بودم تمام ارتباطم با فامیل و دوستهای ایرانم از طریق ت*ل*گرام و واتساپ بود و شمارههایشان را در مخاطبینم نداشتم. برای همین وقتی که برگشتم و یک سیم کارت ایرانی داخل گوشیام گذاشتم هر کسی پیام میداد باید خودش را معرفی میکرد. این ناشناس هم از همین موقعیت سو استفاده کرده بود! از کجا مرا میشناخت؟ تقریباً باید خیلی ر*اب*طهی ن*زد*یک*ی با من داشته باشد، حداقل آن قدر که جزو اولین نفرهایی باشد که از قتل پدرم با خبر میشود، البته در پیام ننوشته بود قتل، نوشته بود فوت... شاید آن قدرها هم که فکر میکردم ر*اب*طه ن*زد*یک*ی با من نداشت. شاید دور بود، ولی جایی در همین ن*زد*یک*یها.
سری تکان دادم و با چشمهای گرد شده یک بار دیگر متن پیام را خواندم، من از کجا اعتماد کرده بودم که این شخص عمو رضای خودم است؟ حتی دقت نکرده بودم که عمو رضا هیچ وقت به من "عمو جون" نمیگوید! همیشه من را عمویی یا زهرا خطاب میکرد، نه عمو جون! نهایتاً میگفت زهرا عمو! پوفی کشیدم و کلافه با قدمهایی آرامتر به سمت در رفتم. نمیدانستم باید چه کار کنم. دلم نمیخواست عمویم را نگران کنم، به چشمهای متعجب و نگرانش نگاه کردم و گفتم: هیچی عمو اشتباه شده. ولی اگه برم صحبت کنم که اشکالی نداره؟
عمویم با چهرهای که نشان از بی خبریاش داشت، گفت: نمیدونم والا عمو. آخه کاری نداری که برای چی بری؟ من کلی با پلیس صحبت کردم، هر سوالی در مورد اون روز داری از خودم بپرس. عمویم کسی بود که اولین نفر خودش را رسانده بود و با پلیسها صحبت کرده بود. میگفت جسد پدرم را پیدا کردهاند و به پلیس زنگ زدهاند. پلیس هم با او تماس گرفته و عمویم خودش را سریع رسانده. میگفت وقتی رسیده پلیسها مشغول بررسی صح*نه بودند و جنازه به پزشکی قانونی فرستاده شده بوده. با صدای آهنگ آسانسور به خودم آمدم. سرم را تکان دادم و از عمویم تشکر کردم. بعد از خداحافظی عمویم سوار آسانسور شد و من در خانه را بستم. خانهی مان در طبقهی سوم یک ساختمان سه طبقه قرار داشت. هیچ وقت کسی نفهمید من چطور به کانادا رفتم، همه فکر میکردند چون خانهمان جای گران و بالا شهر قم است، آن قدر پولداریم که من مثل آب خوردن مهاجرت کردهام. ولی این طور نبود... من هیچ پولی برای مهاجرت از پدرم نگرفته بودم. از در فاصله گرفتم و به پذیرایی رفتم. جلوی باد کولر ایستادم تا کمی خنک بشوم. البته پاییز بود و هوا خنک بود. من از شدت هیجان و استرس عرق کرده بودم. نمیفهمیدم... چه کسی سرکارم گذاشته بود؟ هدفش چه بود؟ اصلاً آشنا بود یا غریبه؟ یعنی کسی میخواست سر به سرم بگذارد؟ یاد دو روز پیش افتادم که یک نفر در ت*ل*گرام خبر فوت پدرم را داد. اسمش "عمو" بود. اشتباهم همین جا بود! آن قدر هول کرده بودم که اصلاً توجه نکردم ببینم او چه کسی است. اصلاً نپرسیدم کدام عمویم هست. تا جایی که یادم میآمد اصلاً هیچ جوابی به او نداده بودم.
با تعجب تلگرامم را باز کردم، دنبال پی وی عمو گشتم. بی قرار بودم و در خانه قدم میزدم، چرا پیدا نمیشد؟ سرچ ت*ل*گرام را زدم و سرچ کردم: عمو، ولی چیزی نیاورد. متن پیام را تا جایی که یادم بود سرچ کردم: بابات فوت... پیامی را در پی وی یک دیلیت اکانت برایم آورد. پس عموی قلابی احتمالی دیلیت اکانت کرده بود. روی نزدیکترین مبلی که کنارم بود نشستم و وارد پیامکهایم شدم، پیامکی را که گفته بود باید پیش پلیس بروم باز کردم، پیام از یک شمارهی عادی بود. من چون پنج سال بود که از ایران رفته بودم تمام ارتباطم با فامیل و دوستهای ایرانم از طریق ت*ل*گرام و واتساپ بود و شمارههایشان را در مخاطبینم نداشتم. برای همین وقتی که برگشتم و یک سیم کارت ایرانی داخل گوشیام گذاشتم هر کسی پیام میداد باید خودش را معرفی میکرد. این ناشناس هم از همین موقعیت سو استفاده کرده بود! از کجا مرا میشناخت؟ تقریباً باید خیلی ر*اب*طهی ن*زد*یک*ی با من داشته باشد، حداقل آن قدر که جزو اولین نفرهایی باشد که از قتل پدرم با خبر میشود، البته در پیام ننوشته بود قتل، نوشته بود فوت... شاید آن قدرها هم که فکر میکردم ر*اب*طه ن*زد*یک*ی با من نداشت. شاید دور بود، ولی جایی در همین ن*زد*یک*یها.
یک بار دیگر وارد ت*ل*گرام شدم و پیامش را خواندم: "عمو تسلیت میگم، بابات فوت کرده..." سری تکان دادم و دوباره وارد پیامکها شدم. شماره ناشناس را ذخیره کردم و دوباره وارد ت*ل*گرام شدم، میخواستم ببینم با این شمارهای که پیامک داده بود اکانتی دارد یا نه، هیچ حسابی در ت*ل*گرام و حتی واتساپ نداشت. پس احتمالاً شمارهاش یا دزدی بود یا از آن فقط برای پیام دادن به من استفاده میکرد. شاید هم یک شمارهی مجازی بود، البته مطمئن نبودم کسی میتواند با شمارهی مجازی پیامک بدهد یا نه. ظاهر شمارهاش که ایرانی بود. کلافه از روی مبل بلند شدم باید میرفتم دنبالش و پیگیری میکردم، مخابرات میتوانست مشخصات صاحب سیم کارت را به من بدهد. مطمئن نبودم که باید پیش پلیس برم یا یک راست بروم دفتر همراه اول. وارد گوگل شدم تا در این باره سرچ کنم. بعد از کمی جست و جو و وبگردی متوجه شدم که میتوانم به دفتر همراه اول هم مراجعه کنم. ساعت دیگر هشت شب شده بود و بهتر بود که فردا به دنبالش بروم. گوشیام را گوشهای به شارژ زدم و به آشپزخانه رفتم تا برای خودم چیزی سرهم کنم و بخورم. در یخچال را باز کردم، تنها چیزی که در آن دیده میشد پنیر و کنسرو ماهی تن بود. حتی نان هم تمام شده بود و من حواس پرت نرفته بودم که بخرم. بیخیال شدم و درش را بستم، بهتر بود یک غذا سفارش بدهم. به سمت اتاق خواب حرکت کردم تا شمارهی فست فودی را از داخل کشو بردارم، وسط راه ایستادم، چطور باید تنهایی پیتزا میخوردم؟ گریهام گرفت... دلم شدیداً برای مادر و پدرم تنگ شده بود. مادرم یک سال پیش پدرم را ترک کرده بود و برای همیشه به شهر خودش برگشته بود. هیچ وقت نفهمیدم چرا از هم جدا شدند، فقط در این حد میدانستم که پدرم مادرم را مقصر نمیدانست. دوباره به آشپزخانه برگشتم و کنسرو ماهی تن را از یخچال بیرون آوردم. از کشوی کنار یخچال دربازکن را بیرون آوردم و درش را باز کردم. دوباره ذهنم به سمت پیامهای ناشناس پرواز کرد، یعنی او چه کسی بود؟ چرا یک نفر باید مرا سرکار بگذارد و بخواهد مرا الکی پیش پلیس بفرستد؟ گیج شده بودم، غرق همین فکر و خیالها تن ماهی را خالی خالی خوردم. از دیروز تا به حال کلی لاغر شده بودم. این جا برایم شدیداً آشنا و در عین حال غریب بود. در خانهی خودمان بودم ولی خانهی خالی از خانواده که خانه نمیشد.
یاد همسرم افتادم، دیشب بالاخره زنگ زده بود. گفته بود که کارش طول کشیده. به او گفتم که چقدر دلم میخواسته همراهم بیاید. خبرها را از روی پیج اینستاگرامم فهمیده بود و کلی دلداریام داد. دلم برایش تنگ شد. به خاطر اختلاف زمانی در طول روز نمیتوانستیم صحبت کنیم، از طرفی هم به او گفته بودم سرم شلوغ است و خودم هر وقت که شد به او زنگ میزنم. ظرف خالی تن ماهی را در سطل انداختم و دستهایم را شستم. بعد به سمت گوشیام رفتم. باید با واتس آپ با او تماس میگرفتم، با خط گوشی که نمیشد. بعد از دو سه بوق جوابم را داد، با دیدن چهرهی پر روح و آرامش و دلتنگیای که در چشمانش بیداد میکرد قلبم لرزید، چقدر در همین مدت زمان کوتاه دلتنگش شده بودم. دلم میخواست دست دراز کنم و از صفحهی گوشی بکشمش بیرون و سفت بغلش کنم. چقدر دلم میخواست در این روزهای سخت کنارم باشد، ولی دیشب گفته بود به خاطر کارش نمیتواند در این یکی دو روز بیاید... مشغول صحبت شدیم و از مراسم ختم برایش تعریف کردم، از شمارهی ناشناس و از تردیدهایم برایش گفتم. با صدای قشنگ و لحن پر از آرامشش آرامم کرد و اطمینان داد که همه چیز درست میشود. همیشه خودم در ته دل به خدا اعتماد داشتم و مطمئن بودم که تنهایم نمیگذارد، مطمئن بودم که هر چقدر هم اوضاع خ*را*ب بشود باز درست میشود، ولی هر بار که این جمله را از زبان همسرم میشنیدم برایم طعم دیگری داشت. او با اعتقاد و اطمینان بیشتری این را میگفت، انگار بیشتر از من به خدا باور داشت.
یک بار دیگر وارد ت*ل*گرام شدم و پیامش را خواندم: "عمو تسلیت میگم، بابات فوت کرده..."
سری تکان دادم و دوباره وارد پیامکها شدم. شماره ناشناس را ذخیره کردم و دوباره وارد ت*ل*گرام شدم، میخواستم ببینم با این شمارهای که پیامک داده بود اکانتی دارد یا نه، هیچ حسابی در ت*ل*گرام و حتی واتساپ نداشت. پس احتمالاً شمارهاش یا دزدی بود یا از آن فقط برای پیام دادن به من استفاده میکرد. شاید هم یک شمارهی مجازی بود، البته مطمئن نبودم کسی میتواند با شمارهی مجازی پیامک بدهد یا نه. ظاهر شمارهاش که ایرانی بود. کلافه از روی مبل بلند شدم باید میرفتم دنبالش و پیگیری میکردم، مخابرات میتوانست مشخصات صاحب سیم کارت را به من بدهد. مطمئن نبودم که باید پیش پلیس برم یا یک راست بروم دفتر همراه اول. وارد گوگل شدم تا در این باره سرچ کنم.
بعد از کمی جست و جو و وب گردی متوجه شدم که میتوانم به دفتر همراه اول هم مراجعه کنم. ساعت دیگر هشت شب شده بود و بهتر بود که فردا به دنبالش بروم. گوشیام را گوشهای به شارژ زدم و به آشپزخانه رفتم تا برای خودم چیزی سرهم کنم و بخورم. در یخچال را باز کردم، تنها چیزی که در آن دیده میشد پنیر و کنسرو ماهی تن بود. حتی نان هم تمام شده بود و من حواس پرت نرفته بودم که بخرم. بیخیال شدم و درش را بستم، بهتر بود یک غذا سفارش بدهم. به سمت اتاق خواب حرکت کردم تا شمارهی فست فودی را از داخل کشو بردارم، وسط راه ایستادم، چطور باید تنهایی پیتزا میخوردم؟ گریهام گرفت... دلم شدیداً برای مادر و پدرم تنگ شده بود. مادرم یک سال پیش پدرم را ترک کرده بود و برای همیشه به شهر خودش برگشته بود. هیچ وقت نفهمیدم چرا از هم جدا شدند، فقط در این حد میدانستم که پدرم مادرم را مقصر نمیدانست.
دوباره به آشپزخانه برگشتم و کنسرو ماهی تن را از یخچال بیرون آوردم. از کشوی کنار یخچال دربازکن را بیرون آوردم و درش را باز کردم. دوباره ذهنم به سمت پیامهای ناشناس پرواز کرد، یعنی او چه کسی بود؟ چرا یک نفر باید مرا سرکار بگذارد و بخواهد مرا الکی پیش پلیس بفرستد؟
گیج شده بودم، غرق همین فکر و خیالها تن ماهی را خالی خالی خوردم. از دیروز تا به حال کلی لاغر شده بودم. این جا برایم شدیداً آشنا و در عین حال غریب بود. در خانهی خودمان بودم ولی خانهی خالی از خانواده که خانه نمیشد.
یاد همسرم افتادم، دیشب بالاخره زنگ زده بود. گفته بود که کارش طول کشیده. به او گفتم که چقدر دلم میخواسته همراهم بیاید. خبرها را از روی پیج اینستاگرامم فهمیده بود و کلی دلداریام داد. دلم برایش تنگ شد. به خاطر اختلاف زمانی در طول روز نمیتوانستیم صحبت کنیم، از طرفی هم به او گفته بودم سرم شلوغ است و خودم هر وقت که شد به او زنگ میزنم. ظرف خالی تن ماهی را در سطل انداختم و دستهایم را شستم. بعد به سمت گوشیام رفتم. باید با واتس آپ با او تماس میگرفتم، با خط گوشی که نمیشد.
بعد از دو سه بوق جوابم را داد، با دیدن چهرهی پر روح و آرامش و دلتنگیای که در چشمانش بیداد میکرد قلبم لرزید، چقدر در همین مدت زمان کوتاه دلتنگش شده بودم. دلم میخواست دست دراز کنم و از صفحهی گوشی بکشمش بیرون و سفت بغلش کنم. چقدر دلم میخواست در این روزهای سخت کنارم باشد، ولی دیشب گفته بود به خاطر کارش نمیتواند در این یکی دو روز بیاید... مشغول صحبت شدیم و از مراسم ختم برایش تعریف کردم، از شمارهی ناشناس و از تردیدهایم برایش گفتم. با صدای قشنگ و لحن پر از آرامشش آرامم کرد و اطمینان داد که همه چیز درست میشود. همیشه خودم در ته دل به خدا اعتماد داشتم و مطمئن بودم که تنهایم نمیگذارد، مطمئن بودم که هر چقدر هم اوضاع خ*را*ب بشود باز درست میشود، ولی هر بار که این جمله را از زبان همسرم میشنیدم برایم طعم دیگری داشت. او با اعتقاد و اطمینان بیشتری این را میگفت، انگار بیشتر از من به خدا باور داشت.
همیشه به اعتماد و آرامشی که داشت حسودیام میشد، او هم میخندید و میگفت:
- این همه دختر قربون صدقهام میرن، به جای این که برام غیرتی بشی میای به آرامشم حسودی میکنی؟
من هم در جوابش میگفتم:
- این چیزا که غیرتی شدن نداره. تو اول و آخرش کنار منی. انقدر آرامش داری همه جذبت میشن دیگه، ببین من به ریشهی قضیه حسودی میکنم.
با صدایش از فکر و خیال خارج شدم، داشت میگفت:
- کجا سیر میکنی خانوم؟ یه ساعته دارم صدات میکنم.
جواب دادم:
- هیچی یاد حرفای همیشگیمون افتاده بودم.
نگاهم را داخل خانه چرخاندم و ادامه دادم:
- من دیگه باید برم کاری نداری؟
با لبخندی مهربان سرش را تکان داد و گفت:
- من چه کار دارم به جز تماشای تو؟
دلبرانه خندیدم و با گفتن "مراقب خودت باش" از او خداحافظی کردم. هیچ وقت با هم خداحافظی نمیکردیم، همیشه میگفتم من و تو دائماً در سلام هستیم، دائماً باهمیم و کنار هم. خداحافظ برایمان بی معنی است. او هم که عاشق همین دلبریهای من شده بود هیچ وقت خداحافظ نمیگفت، هر بار که سلام میکردیم میگفت الان بیشتر توی سلام هستیم. روی مبل نشستم و وارد گالری شدم، میخواستم کمی عکسهایمان را نگاه کنم. چارهی دیگری برای رفع دلتنگیام نداشتم. این تماس تصویری کوتاه به شدت دلتنگم کرده بود، انگار نزدیک چشمهای شده بودم و بدون این که از آن بنوشم از آن دور شده بودم.
***
ایران
روز پنجم
صبح از خواب که بیدار شدم، اول گوشیام را برداشتم و نگاهی به ساعت کردم. هفت صبح بود. خوابم بهم ریخته بود و دیشب هم دو سه باری از خواب پریده بودم. به خاطر اختلاف ساعتی که ایران با کانادا داشت این اتفاق برایم افتاده بود. سعی کردم دوباره بخوابم، ولی فایدهای نداشت. ناچار از جایم بلند شدم تا صبحانه بخورم. مثل دیشب دلم نیامده بود روی تخت مادر و پدرم بخوابم، روی زمین اتاق خودم تشکی پهن کرده بودم و خوابیده بودم. به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم، بعد چای دم کردم، نان و پنیر را از یخچال بیرون آوردم و روی اپن گذاشتم. حوصلهی سفره پهن کردن و روی زمین نشستن را نداشتم. تا چای دم بکشد تشک را جمع کردم و لباسهای بیرونم را پوشیدم. میدانستم در خیابان صدوقی یکی از دفاتر همراه اول هست و تصمیم داشتم با اتوبوس بروم. از کشوی اتاق خواب پدر و مادرم کمی پول برداشتم و در جیبم گذاشتم. آن قدر هول هولی آمده بودم و این جا هم کار سرم ریخته بود، که پولهایم هنوز به دلار بودند و تبدیل نکرده بودم. بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج شدم، در را بستم و قفل کردم. تا آسانسور برسد با نگرانی به در نگاه کردم، نکند وقتی نیستم دزد بیاید؟ ل*بم را گ*از گرفتم و از نرده آویزان شدم، نگاهی به طبقه پایین انداختم، خدا را شکر خانه بودند. نمیدانم چرا انقدر حساس شده بودم. سوار آسانسور شدم و وارد برنامهی اسنپ شدم. حوصلهی پیاده روی تا ایستگاه اتوبوس را نداشتم، بهتر بود اسنپ بگیرم. چند دقیقهای تا آمدن اسنپ جلوی در معطل شدم، هوا هوای پاییز بود و دلچسب. کمی گرم بود ولی نه آن قدری که اذیت کند. درختهای خانهی رو به رویی با بادی که میوزید تکان میخوردند و صدای خوبی میدادند. یاد طبیعت کانادا افتادم، چقدر زنده بود. این جا هم همین بود، باغچهی خانهها و درختهای خانههای شخصی زنده و تازه بودند، ولی امان از پارکها و درختهای کنار خیابانها. احساس میکردم همهشان مردهاند و به خوابی عمیق فرو رفتهاند، فقط ظاهرشان سبز مانده تا مردمی که غرق فکر و خیال و گرفتاریهای خودشان هستند فکر کنند که آنها هنوز زندهاند.
همیشه به اعتماد و آرامشی که داشت حسودیام میشد، او هم میخندید و میگفت: این همه دختر قربون صدقهام میرن، به جای این که برام غیرتی بشی میای به آرامشم حسودی میکنی؟
من هم در جوابش میگفتم: این چیزا که غیرتی شدن نداره. تو اول و آخرش کنار منی. انقدر آرامش داری همه جذبت میشن دیگه، ببین من به ریشهی قضیه حسودی میکنم.
با صدایش از فکر و خیال خارج شدم، داشت میگفت: کجا سیر میکنی خانوم؟ یه ساعته دارم صدات میکنم.
جواب دادم: هیچی یاد حرفای همیشگیمون افتاده بودم.
نگاهم را داخل خانه چرخاندم و ادامه دادم: من دیگه باید برم کاری نداری؟
با لبخندی مهربان سرش را تکان داد و گفت: من چه کار دارم به جز تماشای تو؟
دلبرانه خندیدم و با گفتن "مراقب خودت باش" از او خداحافظی کردم. هیچ وقت با هم خداحافظی نمیکردیم، همیشه میگفتم من و تو دائماً در سلام هستیم، دائماً باهمیم و کنار هم. خداحافظ برایمان بی معنی است. او هم که عاشق همین دلبریهای من شده بود هیچ وقت خداحافظ نمیگفت، هر بار که سلام میکردیم میگفت الان بیشتر توی سلام هستیم.
روی مبل نشستم و وارد گالری شدم، میخواستم کمی عکسهایمان را نگاه کنم. چارهی دیگری برای رفع دلتنگیام نداشتم. این تماس تصویری کوتاه به شدت دلتنگم کرده بود، انگار نزدیک چشمهای شده بودم و بدون این که از آن بنوشم از آن دور شده بودم.
ایران
روز پنجم
صبح از خواب که بیدار شدم، اول گوشیام را برداشتم و نگاهی به ساعت کردم. هفت صبح بود. خوابم بهم ریخته بود و دیشب هم دو سه باری از خواب پریده بودم. به خاطر اختلاف ساعتی که ایران با کانادا داشت این اتفاق برایم افتاده بود. سعی کردم دوباره بخوابم، ولی فایدهای نداشت. ناچار از جایم بلند شدم تا صبحانه بخورم. مثل دیشب دلم نیامده بود روی تخت مادر و پدرم بخوابم، روی زمین اتاق خودم تشکی پهن کرده بودم و خوابیده بودم.
به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم، بعد چای دم کردم، نان و پنیر را از یخچال بیرون آوردم و روی اپن گذاشتم. حوصلهی سفره پهن کردن و روی زمین نشستن را نداشتم.
تا چای دم بکشد تشک را جمع کردم و لباسهای بیرونم را پوشیدم. میدانستم در خیابان صدوقی یکی از دفاتر همراه اول هست و تصمیم داشتم با اتوبوس بروم. از کشوی اتاق خواب پدر و مادرم کمی پول برداشتم و در جیبم گذاشتم. آن قدر هول هولی آمده بودم و این جا هم کار سرم ریخته بود، که پولهایم هنوز به دلار بودند و تبدیل نکرده بودم.
بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج شدم، در را بستم و قفل کردم. تا آسانسور برسد با نگرانی به در نگاه کردم، نکند وقتی دزد بیاید؟ ل*بم را گ*از گرفتم و از نرده آویزان شدم، نگاهی به طبقه پایین انداختم، خدا را شکر خانه بودند. نمیدانم چرا انقدر حساس شده بودم.
سوار آسانسور شدم و وارد برنامهی اسنپ شدم. حوصلهی پیاده روی تا ایستگاه اتوبوس را نداشتم، بهتر بود اسنپ بگیرم.
چند دقیقهای تا آمدن اسنپ جلوی در معطل شدم، هوا هوای پاییز بود و دلچسب. کمی گرم بود ولی نه آن قدری که اذیت کند. درختهای خانهی رو به رویی با بادی که میوزید تکان میخوردند و صدای خوبی میدادند. یاد طبیعت کانادا افتادم، چقدر زنده بود. این جا هم همین بود، باغچهی خانهها و درختهای خانههای شخصی زنده و تازه بودند، ولی امان از پارکها و درختهای کنار خیابانها. احساس میکردم همهشان مردهاند و به خوابی عمیق فرو رفتهاند، فقط ظاهرشان سبز مانده تا مردمی که غرق فکر و خیال و گرفتاریهای خودشان هستند فکر کنند که آنها هنوز زندهاند.
اسنپ که رسید سوارش شدم و گفتم که میخواهم به یکی از دفاتر همراه اول بروم. سری تکان داد و حرکت کرد. سرم را به شیشه تکیه دادم و بیرون را نگاه کردم. آدمهای کمی در خیابان بودند و بیشتر ماشینها به چشم میخوردند. حال و هوا مثل همان سالی بود که رفته بودم، گرفته بود و دلگیر. آهی کشیدم و چشمهایم را بستم. تصور کردم که هنوز در کانادا هستم و در اوبر نشستهام. پس از یک روز کاری سخت دارم به خانه برمیگردم و قرار است کنار همسرم باشم.
- خانوم رسیدیم!
چشمهایم را باز کردم و پس از پرداخت کرایه از ماشین پیاده شدم. چشمم به دفتری افتاد که ده سال پیش با پدرم رفته بودیم تا سیم کارتم را به نامم بزند. لبخندی روی ل*بم نشست. به سمت دفتر حرکت کردم و واردش شدم. چند باجه داشت، به سمت یک باجهی خالی رفتم و به خانمی که نشسته بود سلام کردم. جواب سلامم را که داد، گفتم:
- راستش میخواستم شمارهی یه مزاحم رو پیگیری کنم ببینم کیه.
در حالی که نگاهم میکرد، جواب داد:
- اگه میخوای شکایت کنی باید از طریق سایت اقدام کنی. اون جا یه فرم داره پر میکنی، پیگیری میشه.
- یعنی نمیتونم الان مشخصاتش رو پیدا کنم ببینم آشناست یا نه؟
- نه نمیشه. ما اجازه نداریم این اطلاعات رو به کسی بدیم. فقط میتونی از طریق سایت یا تلفنی شکایت کنی، که برای شکایت باید مدرک داشته باشی. باید اگه باهات حرف زده صداش رو ضبط کرده باشی یا کلا یه چیزی داشته باشی که ثابت کنی مزاحم بوده. اینها همه توی سایت هست. وارد سایت شو شکایت کن، اگه سوالی داشتی راهنماییت میکنم.
با دهانی باز نگاهش کردم، چرا انقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم به همین راحتی مشخصات شماره را به من میدهند؟ یک بار دیگر شانسم را امتحان کردم:
- فقط میخوام ببینم آشناست یا نه، آخه میگه از فامیلاست. نمیشه فقط بگید فامیلیش با من یکیه یا نه؟
کلافه نگاهم کرد و گفت:
- نه خانوم نمیشه. هر کی هست بالاخره مزاحمه دیگه! شما شکایت کن پیدا شد فوقش خواستی شکایت و پس بگیر. البته دقیق از مراحلش خبر ندارم، ولی تا شکایت نکنی و ثابت نکنی مزاحمه نمیتونی مشخصاتش رو بگیری.
تشکر کردم و از دفتر خارج شدم. اعصابم بهم ریخته بود. نمیتوانستم بیگدار به آب بزنم و شکایت کنم، نمیدانستم این ناشناس دشمنم است یا دوستم است. با شک و تردید از دفتر همراه اول خارج شدم. کمی در پیاده رو بیهدف جلو رفتم و فکر کردم. فکرم به شدت پریشان بود. نمیدانستم چه کار کنم؛ باید شکایت میکردم یا نه؟ اول باید بیشتر در مورد ناشناس میفهمیدم. باید کمی صبر میکردم. ولی مگر چه قدر وقت داشتم؟ اصلاً تصمیم گرفتم کمی صبر کنم. صبر همیشه لازم بود. وقتی نمیدانستی چه کار باید بکنی، باید صبر میکردی.
وقتی میدانستی چه کاری درست است ولی صبر میکردی و دست دست میکردی، آن وقت کارت اشتباه بود. #ده_روز_پس_از_حادثه #زهرا_جعفریان #انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
اسنپ که رسید سوارش شدم و گفتم که میخواهم به یکی از دفاتر همراه اول بروم. سری تکان داد و حرکت کرد. سرم را به شیشه تکیه دادم و بیرون را نگاه کردم. آدمهای کمی در خیابان بودند و بیشتر ماشینها به چشم میخوردند. حال و هوا مثل همان سالی بود که رفته بودم، گرفته بود و دلگیر. آهی کشیدم و چشمهایم را بستم. تصور کردم که هنوز در کانادا هستم و در اوبر نشستهام. پس از یک روز کاری سخت دارم به خانه برمیگردم و قرار است کنار همسرم باشم.
- خانوم رسیدیم!
چشمهایم را باز کردم و پس از پرداخت کرایه از ماشین پیاده شدم. چشمم به دفتری افتاد که ده سال پیش با پدرم رفته بودیم تا سیم کارتم را به نامم بزند. لبخندی روی ل*بم نشست. به سمت دفتر حرکت کردم و واردش شدم. چند باجه داشت، به سمت یک باجهی خالی رفتم و به خانمی که نشسته بود سلام کردم. جواب سلامم را که داد، گفتم: راستش میخواستم شمارهی یه مزاحم رو پیگیری کنم ببینم کیه.
در حالی که نگاهم میکرد، جواب داد: اگه میخوای شکایت کنی باید از طریق سایت اقدام کنی. اون جا یه فرم داره پر میکنی، پیگیری میشه.
- یعنی نمیتونم الان مشخصاتشو پیدا کنم ببینم آشناست یا نه؟
- نه نمیشه. ما اجازه نداریم این اطلاعاتو به کسی بدیم. فقط میتونی از طریق سایت یا تلفنی شکایت کنی، که برای شکایت باید مدرک داشته باشی. باید اگه باهات حرف زده صداشو ضبط کرده باشی یا کلا یه چیزی داشته باشی که ثابت کنی مزاحم بوده. اینا همه توی سایت هست. وارد سایت شو شکایت کن، اگه سوالی داشتی راهنماییت میکنم.
با دهانی باز نگاهش کردم، چرا انقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم به همین راحتی مشخصات شماره را به من میدهند؟ یک بار دیگر شانسم را امتحان کردم: فقط میخوام ببینم آشناست یا نه، آخه میگه از فامیلاست. نمیشه فقط بگید فامیلیش با من یکیه یا نه؟
کلافه نگاهم کرد و گفت: نه خانوم نمیشه. هر کی هست بالاخره مزاحمه دیگه! شما شکایت کن پیدا شد فوقش خواستی شکایتو پس بگیر. البته دقیق از مراحلش خبر ندارم، ولی تا شکایت نکنی و ثابت نکنی مزاحمه نمیتونی مشخصاتشو بگیری.
تشکر کردم و از دفتر خارج شدم. اعصابم بهم ریخته بود. نمیتوانستم بی گدار به آب بزنم و شکایت کنم، نمیدانستم این ناشناس دشمنم است یا دوستم است.
با شک و تردید از دفتر همراه اول خارج شدم. کمی در پیاده رو بی هدف جلو رفتم و فکر کردم. فکرم به شدت پریشان بود. نمیدانستم چه کار کنم؛ باید شکایت میکردم یا نه؟ اول باید بیشتر در مورد ناشناس میفهمیدم. باید کمی صبر میکردم. ولی مگر چه قدر وقت داشتم؟ اصلاً تصمیم گرفتم کمی صبر کنم. صبر همیشه لازم بود. وقتی نمیدانستی چه کار باید بکنی، باید صبر میکردی.
وقتی میدانستی چه کاری درست است ولی صبر میکردی و دست دست میکردی، آن وقت کارت اشتباه بود.