جان، مرد دوست داشتنی و محتاطی است و خیلی کم به من اجازه میدهد بدون هدف خاصی کاری انجام دهم.
در نسخه تدوام من برای هرساعت از روزم برنامهای اختصاص یافته است. او کاملاً از من مراقبت میکند و اگر برای آن ارزشی قائل نشوم، ناسپاسی خواهد بود.
او میگوید تنها دلیلی که به اینجا آمدهایم بخاطرِ من بوده تا استراحتم کامل شود و تا حدی که میتوانم از هوای اینجا استفاده کنم. میگفت: «عزیزم تمرین به مقدار توانت بستگی دارد و غذا به اندازه اشتهایت؛ اما به هر اندازه که بخواهی میتوانی هوا بخوری.»
بنابراین ما اتاق مهدکودک طبقهی بالا را گرفتیم. اتاقی بزرگ است. تقریباً تمام این طبقه را گرفته است و پنجرههایش به هرسمتی باز میشود. به هر طرف نگاه میکنی هوا و آفتاب درخشان و فراوان وجود دارد.
باید قضاوت کنم اول مهدکودک بوده و بعد اتاق بازی و ورزشگاه؛ زیرا جلوی پنجرهها برای بچههای کوچک میله قرار گرفته و همچنین حلقهها و چیزهایی در دیوارها مشاهده میشود.
نقاشی و کاغذ دیواری چنان به نظر میرسد که این اتاق قبلاً مدرسهی پسرانه بوده باشد. قسمتهای دور سرِ من در دیوار تا جایی که دستِ من میرسد، کاغذ دیواری به صورت نوارهای جداگانه از دیوار کنده شده است. قسمتِ پایینِ طرف دیگری اتاق نیز تا حد زیادی کنده شده است. بدتر از این کاغذ دیواری در عمرم ندیدهام.
یکی از آن کاغذها از نمونههایی است که ممکن است تمام گناههای هنری در آن اتفاق افتاده باشند و پر از الگوهای نامتناسب و پر زرق و برق در آن دیده میشود.
این کاغذ دیواری چندان کسل کننده است که چشم را دچار اغتشاشِ دید میکند. برجستگی طرحها در حدی است که دائم چشم بیننده را اذیت میکند. وقتی بیننده یکی از پایههای غیرِ ثابتِ طرحها را تا یکی از انحناهای دورتر دنبال کند، این پایه ناگهان خودش را گم میکند و در زاویههای خشمآلود غوطهور میشود و در تضادهای ناشناخته، خود را نابود میکند.
رنگِ کاغذ زرد چرک، چنان زننده است که به صورت عجیبی با تغییر نورِ خورشید محو میشود.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان