خسته و گشنه از کارگاه زدم بیرون. موتور رو استارت زدم و به سمت خونه حرکت کردم؛ هوای شهریور ماه اهواز اونقدر گرم بود که احساس خفگی به آدم دست میداد و با این حال شهر پر بود از آدمهایی که درحال خرید برای مدرسه بچهها و چیزهای دیگه بودند؛ یعنی هنوز کیمیا توی این شهره؟! از وقتی که به اجبار خانوادش مجبور شد با پسر عموش ازدواج کنه دیگه هیچوقت ندیدمش! خیلی تلاش کردم که خانوادش رو منصرف کنم؛ ولی پسرعموش دکتر بود و کدوم خانوادهای بچشون رو به یک پسر بیخانواده مکانیک میدن؟! کیمیا مخالفت زیادی نکرد! شاید اون هم قبول داشت که من تنها داراییم عشقم بهش بود و نمیتونستم با پول مکانیکی براش زندگی رویایی الانش رو فراهم کنم! شاید اگر الان بابا و مامان زنده بودن بهم کمک میکردن و قبل از تمام این اتفاقها دست و بالم رو میگرفتن و مانع ازدواج کیمیا میشدن. حالا من موندم توی یه ساختمون قدیمی با خونه هفتاد متره که ماموریت جدیدم نجات جون دختر همسایمه؛ بهتر از این نمیشه!
رسیدم به خونه و کلید انداختم و در ساختمون رو باز کردم؛ تا جایی که یادمه توی این ساختمون جز من هیچکس دیگه زندگی نمیکرد و الان تعجب میکنم که یک شبه چطور این دختر همسایه جدید پیداش شد! مخصوصا اینکه صاحب خونه به من گفته بود طبقه بالا مال یه تهرانیه که سالهاس رفته آلمان و خونش رو فعلا همینجوری نگه داشته. وقتی در خونه رو باز کردم اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد قابلمه بزرگ روی اپن و کاغذ قرار گرفته روش بود؛ به سمت قابلمه رفتم و کاغذ رو که با خط درشت آشنایی روش نوشته شده بود نگاه کردم
"سلام داداش خسته نباشی"
امروز که به مامان گفتم همش تخم مرغ میخوری
و شبیه مرغ شدی و غدغد میکنی سریع پاشد
و این رو برات درست کرد گفت برو بده به پسرم
میبینی که چقدر خاطرخواه داری؟!
من که پسر واقعیشم انقدر دوستم نداره که تورو دوست
داره! بخور نوش جونت تا کبدت رو به خاطر تخم مرغ
از دست ندادی.
" عشق همیشگی شما: فرهاد "
لبخندی زدم و با خوشحالی در قابلمه رو باز کردم؛ غذای مورد علاقم قرمه سبزی! رفتم توی اشپزخونه و بشقاب و قاشق چنگال آوردم که شروع کنم به خوردن؛ ولی یاد اون دختر افتادم، کسی که توی این محله و ساختمون زندگی میکنه قطعا وضع مالی خوبی نداره! پس حتما اونم غذای درست حسابی نداره. یک بشقاب و قاشق چنگال دیگه آوردم و قابلمه رو برداشتم و رفتم بالا. وقتی رسیدم در با پای راستم کوبیدم به در و منتظر موندم که درو باز کنه؛ چند دقیقه بعد کلید توی قفل چرخید و دو جفت چشم بادومی کنجکاو به من و قابلمه زل زد
-نذری آوردی؟
خندیدم و سرمو تکون دادم
-بگی نگی! غذام اضافه بود گفتم اگه شما غذا درست نکردی باهم بخوریم.
انگار واقعا درست نکرده بود چون تا گفتم با لبخند بیحالی زد و در رو کامل باز کرد؛ دوست نداشتم برم توی خونش تا بعد احساس معذب بودن بهش دست بده
-بهتر نیست بریم پشت بوم؟!
کمی فکر کرد و بعد از در اومد بیرون و کفشای راحتی مشکی رنگش رو پوشید و رفت طبقه بالا؛ پشت سرش رفتم و قابلمه رو وسط زمین گذاشتم. بشقاب و قاشق چنگال رو دو طرف قابلمه گذاشتم و سرم رو آوردم بالا تا صداش کنم؛ مثل اون سری ل*ب پشت بوم ایستاده بود و به پایین نگاه میکرد.
-اول غذات رو بخور و بعد خودت رو بکش! حداقل غذای من رو زهرمار نکن.
برگشت و روی زمین رو به رو من نشست؛ در قابلمه رو باز کردم و منتظر موندم اول اون بکشه و بعد خودم کشیدم
-خب؛ به نظرت خودکشی آخرین راه آرامشه؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه شونه بالا انداخت
-حداقل از اینهمه بدبختی خلاص میشم
پوزخندی زدم و یک قاشق غذا گذاشتم دهنم؛ قطعا دلیلش مهم بود که نمیتونست به من بگه!
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان