• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

داستان کوتاه داستان کوتاه سقوط خیال | matador کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

Matador

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-13
نوشته‌ها
352
لایک‌ها
1,503
امتیازها
73
سن
24
محل سکونت
پاکت وینستون
کیف پول من
16,746
Points
775
به نام خدای رنگین کمان

نام اثر: سقوط خیال
نام نویسنده: matador (کیوان) کاربر تک رمان
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: امیـر والا؏☣
خلاصه: دو دسته آدم وجود دارد؛ یک کسانی که وقتی ل*ب پرتگاه ایستاده‌ایم مارا نجات میدهند و بعد خود، مارا به پایین پرتگاه سوق میدهند و دو کسانی که با وجود آگاهی از مرگ همراه ما سقوط میکنند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

Matador

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-13
نوشته‌ها
352
لایک‌ها
1,503
امتیازها
73
سن
24
محل سکونت
پاکت وینستون
کیف پول من
16,746
Points
775
نگاهم به تخم مرغ‌‌ های درون ماهیتابه که با روغن تلق تلق میکردند بود؛ این روزها پولم فقط به خرید تخم مرغ میرسید و اگر خیلی می‌خواستم تلاش کنم برای ناهار لاکچری کنسرو تن ماهی می‌خوردم. مثل همیشه بعد از خوردن ناهار پاکت سیگارم رو در دست گرفتم و پله‌های ساختمون قدیمی‌ای که یک ماهی میشد که در اون بودم رو طی کردم و به پشت بوم رفتم؛ همونجور که به دنبال فندک توی جیب زیر شلواری‌ام بودم سرم رو بالا آوردم و اولین چیزی که دیدم باعث حیرتم شد! دختری لاغر اندام با موهایی بلند مشکی رنگ که پشتش به من بود و ل*ب دیوار ایستاده بود؛ قطعا می‌خواست خودکشی کنه و مثل اینکه من ناجی نجاتش شده بودم!
بلند رو بهش گفتم: هی! چیکار داری میکنی؟!
و قبل از اینکه واکنشی نشون بده به سمتش دویدم و دست‌های لرزونش رو گرفتم و کشیدم عقب؛ حالا میتونستم چشم‌های بادومی مشکی رنگش که با عصبانیت و ترس به من زل زده بود رو ببینم، دست‌های لاغرش رو مشت کرد و تقریبا داد زد
-برای چی من رو کشیدی عقب! برو کنار میخوام خودم رو بکشم
از اونجایی که نگاه کردن توی صورت بقیه به مدت زیاد رو دوست نداشتم به طرفی دیگه نگاه کردم
-خودکشی راه چاره نیست! اگر بود من خیلی وقت پیش انجامش میدادم، تو انقدر بچه‌ای که حتما دلیل خودکشیت دعوا با مامانته!
محکم هولم داد عقب و تارهای مویی که توی صورتش ریخته بود رو کنار زد
-به تو ربطی نداره! لطفا کاری به کارم نداشته باش، دیگه نمیخوام زنده بمونم
سرم رو تکون دادم و این بار به چشماش نگاه کردم
-باشه! ولی قبلش باید دلیلش رو بدونم. شاید چیزی باشه که بتونیم حلش کنیم!
دو قطره اشک از چشم‌هاش ریخت پایین و با التماس بهم نگاه کرد
-من نمیتونم دلیلم رو بهت بگم! اخه تو از کدوم جهنمی اومدی؟ اگه سر نمیرسیدی الان راحت شده بودم!
یه نخ سیگار از داخل پاکت در اوردم. اشک‌هاش من رو یاد چهره‌ای آشنا انداخت! این بار برای آخرین بار تلاش کردم حرفم رو به کرسی بشونم
-باشه کاری به کارت ندارم؛ ولی فقط چند روز بهم وقت بده شاید تونستم منصرفت کنم!
لبخندی غمگین زد و اشک‌هاش رو که الان تا پایین ل*بش رسیده بود پاک کرد
-اینهمه مدت صبر کردم این چند روز هم قبول؛ ولی آخرش خودت کمکم میکنی بپرم پایین!
و قبل از اینکه بخوام واکنشی نشون بدم از در پشت بوم رفته بود داخل. سیگارم رو روشن کردم و به جای قبلی‌ای که ایستاده بود نگاه کردم؛ به ل*ب پشت بوم رفتم و به آسمون چشم دوختم. من اونقدر بدبختی توی زندگیم داشتم که اگر میخواستم همون چهارسال پیش بعد از رفتن کیمیا و مرگ خانوادم خودم رو میکشتم، ولی حقیقت این بود که ما مجبوریم به ادامه دادن زندگی اجباری و راهی جز طی کردن این راه نداریم! دوست نداشتم که یک دختر اونم به این جوونی خودش رو بکشه، دنیا هنوز مسیرها و چالش‌های زیادی براش داشت. از پشت بوم پایین اومدم و سوار موتور قدیمی که تنها داراییم بود شدم؛ این وقت ظهر آفتاب اهواز چنان قوی بود که اگر از تخم مرغ‌های یخچالم میزاشتم کف آسفالت، سرخ میشد! به کارگاه فرهاد که رسیدم موتور رو کنار تیر برق گزاشتم و به چهره همیشه خندون رفیق قدیمیم نگاه کردم؛ به سمتش رفتم که حالا بلند شده بود و مشتش رو آورده بود حلو
-داداش این وقت ظهر کباب نشدی؟!
خندید و مثل همیشه برام چشمک زد
-منتظر بودم تو بیای تا مرخص شم. ناهار خوردی یا برات بگیرم؟
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم
-دمت گرم داداش مثل همیشه مرغ طلا خوردم؛ برو به سلامت بقیه روز با من.
بعد از کمی صحبت دیگه، فرهاد سوار ماشینش شد و رفت به سمت خونه؛ ما دوتا از چهارسالگی باهم دوست بودیم و از نظر سطح مثل هم بودیم. بعد از مرگ خانوادم فرهاد پیشنهاد داد که توی کارگاهش باهاش شریک بشم چون هرچقدر خواهش کرد باهاشون زندگی کنم قبول نکردم بار اضافی باشم براشون؛ تو کل زندگیم حامی و یارم فرهاد بود، مخصوصا بعد از اینکه به خاطر ازدواج کیمیا نابود شدم، من رو جمع و جور کرد و سرپا نگهم داشت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Matador

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-13
نوشته‌ها
352
لایک‌ها
1,503
امتیازها
73
سن
24
محل سکونت
پاکت وینستون
کیف پول من
16,746
Points
775
خسته و گشنه از کارگاه زدم بیرون. موتور رو استارت زدم و به سمت خونه حرکت کردم؛ هوای شهریور ماه اهواز اونقدر گرم بود که احساس خفگی به آدم دست میداد و با این حال شهر پر بود از آدم‌هایی که درحال خرید برای مدرسه بچه‌ها و چیزهای دیگه بودند؛ یعنی هنوز کیمیا توی این شهره؟! از وقتی که به اجبار خانوادش مجبور شد با پسر عموش ازدواج کنه دیگه هیچوقت ندیدمش! خیلی تلاش کردم که خانوادش رو منصرف کنم؛ ولی پسرعموش دکتر بود و کدوم خانواده‌ای بچشون رو به یک پسر بی‌خانواده مکانیک میدن؟! کیمیا مخالفت زیادی نکرد! شاید اون هم قبول داشت که من تنها داراییم عشقم بهش بود و نمی‌تونستم با پول مکانیکی براش زندگی رویایی الانش رو فراهم کنم! شاید اگر الان بابا و مامان زنده بودن بهم کمک میکردن و قبل از تمام این اتفاق‌ها دست و بالم رو می‌گرفتن و مانع ازدواج کیمیا میشدن. حالا من موندم توی یه ساختمون قدیمی با خونه هفتاد متره که ماموریت جدیدم نجات جون دختر همسایمه؛ بهتر از این نمیشه!
رسیدم به خونه و کلید انداختم و در ساختمون رو باز کردم؛ تا جایی که یادمه توی این ساختمون جز من هیچکس دیگه زندگی نمی‌کرد و الان تعجب میکنم که یک شبه چطور این دختر همسایه جدید پیداش شد! مخصوصا اینکه صاحب خونه به من گفته بود طبقه بالا مال یه تهرانیه که سالهاس رفته آلمان و خونش رو فعلا همینجوری نگه داشته. وقتی در خونه رو باز کردم اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد قابلمه بزرگ روی اپن و کاغذ قرار گرفته روش بود؛ به سمت قابلمه رفتم و کاغذ رو که با خط درشت آشنایی روش نوشته شده بود نگاه کردم
"سلام داداش خسته نباشی"
امروز که به مامان گفتم همش تخم مرغ میخوری
و شبیه مرغ شدی و غدغد میکنی سریع پاشد
و این رو برات درست کرد گفت برو بده به پسرم
می‌بینی که چقدر خاطرخواه داری؟!
من که پسر واقعیشم انقدر دوستم نداره که تورو دوست
داره! بخور نوش جونت تا کبدت رو به خاطر تخم مرغ
از دست ندادی.
" عشق همیشگی شما: فرهاد "
لبخندی زدم و با خوشحالی در قابلمه رو باز کردم؛ غذای مورد علاقم قرمه سبزی! رفتم توی اشپزخونه و بشقاب و قاشق چنگال آوردم که شروع کنم به خوردن؛ ولی یاد اون دختر افتادم، کسی که توی این محله و ساختمون زندگی میکنه قطعا وضع مالی خوبی نداره! پس حتما اونم غذای درست حسابی نداره. یک بشقاب و قاشق چنگال دیگه آوردم و قابلمه رو برداشتم و رفتم بالا. وقتی رسیدم در با پای راستم کوبیدم به در و منتظر موندم که درو باز کنه؛ چند دقیقه بعد کلید توی قفل چرخید و دو جفت چشم بادومی کنجکاو به من و قابلمه زل زد
-نذری آوردی؟
خندیدم و سرمو تکون دادم
-بگی نگی! غذام اضافه بود گفتم اگه شما غذا درست نکردی باهم بخوریم.
انگار واقعا درست نکرده بود چون تا گفتم با لبخند بی‌حالی زد و در رو کامل باز کرد؛ دوست نداشتم برم توی خونش تا بعد احساس معذب بودن بهش دست بده
-بهتر نیست بریم پشت بوم؟!
کمی فکر کرد و بعد از در اومد بیرون و کفشای راحتی مشکی رنگش رو پوشید و رفت طبقه بالا؛ پشت سرش رفتم و قابلمه رو وسط زمین گذاشتم. بشقاب و قاشق چنگال رو دو طرف قابلمه گذاشتم و سرم رو آوردم بالا تا صداش کنم؛ مثل اون سری ل*ب پشت بوم ایستاده بود و به پایین نگاه میکرد.
-اول غذات رو بخور و بعد خودت رو بکش! حداقل غذای من رو زهرمار نکن.
برگشت و روی زمین رو به رو من نشست؛ در قابلمه رو باز کردم و منتظر موندم اول اون بکشه و بعد خودم کشیدم
-خب؛ به نظرت خودکشی آخرین راه آرامشه؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه شونه بالا انداخت
-حداقل از اینهمه بدبختی خلاص میشم
پوزخندی زدم و یک قاشق غذا گذاشتم دهنم؛ قطعا دلیلش مهم بود که نمی‌تونست به من بگه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا