کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_شصت_نه

من توی این همه مدت فکر می‌کردم روی کره زمین زندگی می کنم اما در واقع سرزمین من، توی قلب کسی بود که دیوونه‌وار اون رو دوست دارم؛ اون هم کسی جز سیاوش نبود. با چشم‌های اشکی، به امیرحسین نگاه کردم که با چشم‌های به خون نشسته و دست‌های لرزون، اسلحه رو به دست گرفته بود و قلبش پر از غم و سیاهی شده بود. دل بی‌قرارم برای امیر‌حسینم سوخته بود. گناه اون عاشقی بود اما عشق اون یک طرفه بود و عشق یک طرفه، پر از درد و رنج بود. با غم به سیاوش نگاه کردم که اون هم تسلیم عشق شده بود. با چشم‌های بسته، جلوی اسلحه‌ی بی‌رحم امیرحسین ایستاده بود و می‌خواست خودش رو برای عشقمون فدا کنه. هر کسی می‌خواست که من، جانان قلب اون باشم اما در واقع جانان کدومشون می‌تونم باشم؟ سیاوش یا امیرحسین؟ سیاوشی که قلب و روحم فقط اسم اون رو صدا می‌زد، یا امیرحسینی که تک‌ تک سلول‌های بدنم عشق اون رو دفع می‌کردن؟
با درد چشم‌هام رو بستم و در افکار تلخم، آروم غرق شدم. امیرحسین امروز به سیم آخر زده بود. این فکر اشتباه بود که من باید بین دو نفر رو انتخاب کنم، در واقع حقیقت اصلی این‌جا بود که من باید بین خودم و سیاوش، یکی رو انتخاب کنم، اون هم برای زندگی و نفس کشیدن دوباره‌ روی این زمین بی‌رحم اما بدون من. سیاوشم، تو می‌دونی من هنوز چه چیزهایی رو باهات تجربه نکردم. هنوز کلی کتاب هست که من سرم رو روی پاهات نذاشتم تا برات بخونم. هنوز شب تولدت، کیک مورد علاقه‌ات رو خامه‌کشی نکردم تا در کنارت شمع‌ها رو فوت بکنم. من هنوز زیر بارون باهات نرقصیدم تا در کنار هم، تجربه‌ی ر*ق*ص رو داشته باشیم. هنوز کلی آهنگ دارم که باهات نشنیدم. من هنوز همه‌ی رنگ‌ها رو توی تنت ندیدم و خیلی کلمه‌ها هست که برای صدا کردنت دارم. من هنوز خیلی مونده تا بگم واقعاً چقدر دوست دارم اما من رو ببخش سیاوش که باید همه‌ی این‌ها رو به تنهایی تجربه کنی، اون هم بدون من، بدون جانانت، حتی بدون بچه‌ی معصومت.
من توی این دو راهی سخت تقدیر، تو رو برای زنده موندن و نفس کشیدن انتخاب می‌کنم چون من در این قصه‌ی عشق، ماموریتی مهمی دارم که باید کوله‌ بار غم رو از شونه‌هات بلند کنم و با خودم به اون‌ دنیا ببرم تا با آرامش زندگی کنی. زندگی کردن توی این زمین جهنمی، اصلاً به من نساخت. گویی این همه مدت، در تاریک‌ترین حالت ممکن به سر می‌بردم امّا در روشن‌ترین حالت آگاهی بودم، آگاهی نسبت به پایانی منطقی و زیبا، آگاهی به پایانی وصف نشدنی امّا غیرقابل رویت!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
من توی این همه مدت فکر می‌کردم روی کره زمین زندگی می کنم اما در واقع سرزمین من، توی قلب کسی بود که دیوونه‌وار اون رو دوست دارم؛ اون هم کسی جز سیاوش نبود. با چشم‌های اشکی، به امیرحسین نگاه کردم که با چشم‌های به خون نشسته و دست‌های لرزون، اسلحه رو به دست گرفته بود و قلبش پر از غم و سیاهی شده بود. دل بی‌قرارم برای امیر‌حسینم سوخته بود. گناه اون عاشقی بود اما عشق اون یک طرفه بود و عشق یک طرفه، پر از درد و رنج بود. با غم به سیاوش نگاه کردم که اون هم تسلیم عشق شده بود. با چشم‌های بسته، جلوی اسلحه‌ی بی‌رحم امیرحسین ایستاده بود و می‌خواست خودش رو برای عشقمون فدا کنه. هر کسی می‌خواست که من، جانان قلب اون باشم اما در واقع جانان کدومشون می‌تونم باشم؟ سیاوش یا امیرحسین؟ سیاوشی که قلب و روحم فقط اسم اون رو صدا می‌زد، یا امیرحسینی که تک‌ تک سلول‌های بدنم عشق اون رو دفع می‌کردن؟ 
با درد چشم‌هام رو بستم و در افکار تلخم، آروم غرق شدم. امیرحسین امروز به سیم آخر زده بود. این فکر اشتباه بود که من باید بین دو نفر رو انتخاب کنم، در واقع حقیقت اصلی این‌جا بود که من باید بین خودم و سیاوش، یکی رو انتخاب کنم، اون هم برای زندگی و نفس کشیدن دوباره‌ روی این زمین بی‌رحم اما بدون من. سیاوشم، تو می‌دونی من هنوز چه چیزهایی رو باهات تجربه نکردم. هنوز کلی کتاب هست که من سرم رو روی پاهات نذاشتم تا برات بخونم. هنوز شب تولدت، کیک مورد علاقه‌ات رو خامه‌کشی نکردم تا در کنارت شمع‌ها رو فوت بکنم. من هنوز زیر بارون باهات نرقصیدم تا در کنار هم، تجربه‌ی ر*ق*ص رو داشته باشیم. هنوز کلی آهنگ دارم که باهات نشنیدم. من هنوز همه‌ی رنگ‌ها رو توی تنت ندیدم و خیلی کلمه‌ها هست که برای صدا کردنت دارم. من هنوز خیلی مونده تا بگم واقعاً چقدر دوست دارم اما من رو ببخش سیاوش که باید همه‌ی این‌ها رو به تنهایی تجربه کنی، اون هم بدون من، بدون جانانت، حتی بدون بچه‌ی  معصومت. 
من توی این دو راهی سخت تقدیر، تو رو برای زنده موندن و نفس کشیدن انتخاب می‌کنم چون من در این قصه‌ی عشق، ماموریتی مهمی دارم که باید کوله‌ بار غم رو از شونه‌هات بلند کنم و با خودم به اون‌ دنیا ببرم تا با آرامش زندگی کنی. زندگی کردن توی این زمین جهنمی، اصلاً به من نساخت. گویی این همه مدت، در تاریک‌ترین حالت ممکن به سر می‌بردم امّا در روشن‌ترین حالت آگاهی بودم، آگاهی نسبت به پایانی منطقی و زیبا، آگاهی به پایانی وصف نشدنی امّا غیرقابل رویت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_هفتاد

من در این مدت، سیاهی سنگینی رو در زندگی با خودم حمل کرده بودم که از سیاهیِ شب هم سیاه‌تر بود. من در بین شدن و نشدن‌های زندگیم، گویی مرده بودم. در جلد انسانی شاد اما با گول زدن خودم، زندگی سختم رو با حسرت و آه گذروندم و از نشدن‌هایی که مثل چاقویی کُند بر قلب پریشونم می‌کشید و زخم می‌کرد اما در کمال ناباوری نمی‌برید، رنج کشیدم. در آخر این من بودم که محکوم به لِذتی دردناک به‌ نام زندگی شدم.
با چشم‌های به اشک نشسته، نگاهی به امیرحسین کردم که با دست‌های لرزون اسلحه رو به دست گرفته بود و به روی قلبم یعنی سیاوش، نشونه گرفته بود که این به قدری من رو از عمق غمگین می‌کرد که حس کردم نفسی برای کشیدن، ندارم. الان وقتش بود که دیگه نفسم رو برای همیشه قطع کنم. می‌دونی چیه سیاوشم؟ من، تو رو از همین فاصله‌ی دوری که ایستادی هم دوست دارم و بدون این‌ که بتونم بغلت کنم، یک دل سیر تو رو بو کنم و عطرت رو بفهمم، بدون این‌ که بتونم صورتت رو بگیرم توی دو تا دست‌هام و تند‌ تند بوست کنم، بدون این که دستت رو بگیرم، بدون این‌ که از نزدیک توی چشم‌هات نگاه کنم، بدون این که با هم بریم بیرون و غذای مورد علاقمون رو بخوریم‌، بدون این‌ که سرت رو بذاری رو پاهام و من موهات رو ناز کنم یا دو نفری زیر بارون برقصیم، بدون این‌ که توی گوشم آهنگ بخونی، بدون این‌ که بتونم ذوقت رو از نزدیک برای کادویی که برات گرفتم ببینم، ترکت می‌کنم.
آه سیاوشم! بدون این‌ که توی هوای خنک و تاریک باهات قدم بزنم، باهات بازی کنم و محو خنده‌هات بشم، ترکت می‌کنم. به نظر من، عشق فراتر از فاصله‌ها، مکان و زمان هستش. سیاوشم، می‌خوام بدونی که من تا ابد و هر جا که باشی، توی هر شرایطی، با یک دل همیشه تنگ دوست دارم. حتّی اگه دستم از این دنیا کوتاه باشه، باز هم بدون که من از بین ابرهای آسمون، دیوونه‌وار عاشقت خواهم موند.




#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
من در این مدت، سیاهی سنگینی رو در زندگی با خودم حمل کرده بودم که از سیاهیِ شب هم سیاه‌تر بود. من در بین شدن و نشدن‌های زندگیم، گویی مرده بودم. در جلد انسانی شاد اما با گول زدن خودم، زندگی سختم رو با حسرت و آه گذروندم و از نشدن‌هایی که مثل چاقویی کُند بر قلب پریشونم می‌کشید و زخم می‌کرد اما  در کمال ناباوری نمی‌برید، رنج کشیدم. در آخر این من بودم که محکوم به لِذتی دردناک به‌ نام زندگی شدم. 
با چشم‌های به اشک نشسته، نگاهی به امیرحسین کردم که با دست‌های لرزون اسلحه رو به دست گرفته بود و به روی قلبم یعنی سیاوش، نشونه گرفته بود که این به قدری من رو از عمق غمگین می‌کرد که حس کردم نفسی برای کشیدن، ندارم. الان وقتش بود که دیگه نفسم رو برای همیشه قطع کنم. می‌دونی چیه سیاوشم؟ من، تو رو از همین فاصله‌ی دوری که ایستادی هم دوست دارم و بدون این‌ که بتونم بغلت کنم، یک دل سیر تو رو بو کنم و عطرت رو بفهمم، بدون این‌ که بتونم صورتت رو بگیرم توی دو تا دست‌هام و تند‌ تند بوست کنم، بدون این که دستت رو بگیرم، بدون این‌ که از نزدیک توی چشم‌هات نگاه کنم، بدون این که با هم بریم بیرون و غذای مورد علاقمون رو بخوریم‌، بدون این‌ که سرت رو بذاری رو پاهام و من موهات رو ناز کنم یا دو نفری زیر بارون برقصیم، بدون این‌ که توی گوشم آهنگ بخونی، بدون این‌ که بتونم ذوقت رو از نزدیک برای کادویی که برات گرفتم ببینم، ترکت می‌کنم.
آه سیاوشم! بدون این‌ که توی هوای خنک و تاریک باهات قدم بزنم، باهات بازی کنم و محو خنده‌هات بشم، ترکت می‌کنم. به نظر من، عشق فراتر از فاصله‌ها، مکان و زمان هستش. سیاوشم، می‌خوام بدونی که من تا ابد و هر جا که باشی، توی هر شرایطی، با یک دل همیشه تنگ دوست دارم. حتّی اگه دستم از این دنیا کوتاه باشه، باز هم بدون که من از بین ابرهای آسمون، دیوونه‌وار عاشقت خواهم موند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_هفتاد_یک

امیر‌حسین انگشتش رو روی ماشه‌ی اسلحه گذاشت و با فشار دادن ماشه‌، تیر خلاص رو به آرزوهام می‌زد. قبل از فشار دادن ماشه توسط امیرحسین، دامن عروسم رو محکم بالا گرفتم. با گریه به سمت سیاوش رفتم و جلوی عشق زندگیم سپری شدم، قوی‌تر از اشک‌ و ناله‌هام که ناگهان، صدای شلیک تیر توی هوا پخش شد. با پخش شدن صدای شلیک توی گوش‌هام، تنها این بیت غمگین توی قلبم پیچید: « ای عشق من، بدون که با رفتنت، ‌نقطه‌ی‌ پایان به خوشی‌ها و آرزوهای دلم ‌زدم. »

*سیاوش *
با صدای شلیک، چشم‌‌هام رو باز کردم که با دیدن جانان که جلوم مثل یک سپر شده بود، شوکه شدم. تپش قلبم از ترس بالا رفت. قلب عاشقم این‌قدر بی‌قرار خودش رو به قفسه‌ی سینم می‌کوبید که هر آن ممکنه از س*ی*نه‌ام بیرون بزنه.
با بهت بازو‌های جانان رو از پشت گرفتم که با دیدن خون از سمت شکمش، اشک توی چشم‌هام جمع شد. ناباورانه به شکم تیر خورده‌ی جانان خیره شده بودم که جانان از درد نفسش قطع شده بود و می‌خواست روی زمین بیفته که محکم توی بغلم گرفتمش و ناباورانه صدا زدم:
- ج... جانان؟!
جانان با لباس عروس غرق در خون، توی بغلم افتاده بود که من با بدنی لرزون، روی زمین نشستم. جانان رو محکم توی بغلم گرفتم و ناباورانه صورتش رو با دست لرزونم لمس کردم و با ل*ب‌های خشکم زمزمه کردم:
- نه، جانان؟ جانان؟!
دست لرزونم رو روی شکم تیر خورده‌اش گذاشتم. با دیدن دست خونی‌ خودم، مردونه زیر گریه زدم و با زجه گفتم:
- لعنتی، چرا این کارو کردی؟! چرا خودت رو فدای من کردی جانان، چرا؟!
هجوم قطرات اشک از چشم‌هام باعث می‌شد که صورت قشنگ جانان رو تار ببینم. با گریه پیشونیم رو به پیشونی جانان چسبوندم و با هق گفتم:
- چرا جانان؟!



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
امیر‌حسین انگشتش رو روی ماشه‌ی اسلحه گذاشت و با فشار دادن ماشه‌، تیر خلاص رو به آرزوهام می‌زد. قبل از فشار دادن ماشه توسط امیرحسین، دامن عروسم رو محکم بالا گرفتم. با گریه به سمت سیاوش رفتم و جلوی عشق زندگیم سپری شدم، قوی‌تر از اشک‌ و ناله‌هام که ناگهان، صدای شلیک تیر توی هوا پخش شد. با پخش شدن صدای شلیک توی گوش‌هام، تنها این بیت غمگین توی قلبم پیچید: « ای عشق من، بدون که با رفتنت، ‌نقطه‌ی‌ پایان به خوشی‌ها و آرزوهای دلم ‌زدم. »

*سیاوش *
با صدای شلیک، چشم‌‌هام رو باز کردم که با دیدن جانان که جلوم مثل یک سپر شده بود، شوکه شدم. تپش قلبم از ترس بالا رفت. قلب عاشقم این‌قدر بی‌قرار خودش رو به قفسه‌ی سینم می‌کوبید که هر آن ممکنه از س*ی*نه‌ام بیرون بزنه.
با بهت بازو‌های جانان رو از پشت گرفتم که با دیدن خون از سمت شکمش، اشک توی چشم‌هام جمع شد. ناباورانه به شکم تیر خورده‌ی جانان خیره شده بودم که جانان از درد نفسش قطع شده بود و می‌خواست روی زمین بیفته که محکم توی بغلم گرفتمش و ناباورانه صدا زدم:
-  ج... جانان؟!
جانان با لباس عروس غرق در خون، توی بغلم افتاده بود که من با بدنی لرزون، روی زمین نشستم. جانان رو محکم توی بغلم گرفتم و ناباورانه صورتش رو با دست لرزونم لمس کردم و با ل*ب‌های خشکم زمزمه کردم:
- نه، جانان؟ جانان؟!
دست لرزونم رو روی شکم تیر خورده‌اش گذاشتم. با دیدن دست خونی‌ خودم، مردونه زیر گریه زدم و با زجه گفتم:
- لعنتی، چرا این کارو کردی؟! چرا خودت رو فدای من کردی جانان، چرا؟!
هجوم قطرات اشک از چشم‌هام باعث می‌شد که صورت قشنگ جانان رو تار ببینم. با گریه پیشونیم رو به پیشونی جانان چسبوندم و با هق گفتم:
- چرا جانان؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_هفتاد_دو

با دیدن حال بد جانان، بلند هق زدم و شونه‌هام از غم شروع به لرزین کردن که جانان با ل*ب‌های نیمه باز، آروم گفت:
- س... سیاوش.
با گریه صورت جانان رو ب*و*سیدم و گفتم:
- تو رو خدا حرف نزن. انرژیت رو روی من لعنتی تموم نکن. جانان، تو حق نداری من رو تنها بذاری.
بعد با عصبانیت، سرم رو به سمت امیرحسین گرفتم و با داد گفتم:
- تو چی‌ کار کردی ع*و*ضی؟!
امیرحسین بدون تکون خوردن، سر جاش خشکش زده بود. به جانان خیره شده بود که با داد در ادامه گفتم:
- عو... ع*و*ضی همین رو می‌خواستی، آره؟
بعد با دست‌های لرزون، دستم رو توی جیبم گذاشتم و فوراً گوشیم رو از جیبم در آوردم که با نبود آنتن، داد دل‌خراشی زدم. این‌قدر بلند بود که حس کردم گلوم از سوزش فریاد پر از دردم، سوخت. چند بار گوشیم رو بالا پایین کردم که یک‌ دفعه به صورت معجزه‌ی آنتن بالا اومد و فوراً به آمبولانس زنگ زدم و بعد گوشی رو روی زمین پرت کردم. با صورتی پر از اشک به جانان نگاه کردم و با گریه گفتم:
- جانان، حق نداری من رو این‌جا تنها بذاری، فهمیدی؟ طاقت بیار.
جانان با حرفم لبخند تلخ و بی‌جونی زد و با دهنی پر از خون گفت:
- خیلی دو... ست دار... م.
با حرفش، زار زدم و سر جانان رو توی س*ی*نه‌ام فشار دادم و گفتم:
- من هم دوست دارم جانانم ولی نمی‌تونی عشقی که با تموم قشنگیش به قلب من نشوندی رو دوباره با رفتنت از من بگیری.
چشم‌های اشکیم رو با درد بستم و گفتم:
- نذار باور کنم رفتنت حقمه جانان. نذار با رفتنت از خودم و از خدای خودم دور بشم.
بعد کاپشنم رو در آوردم و با بدنی لرزون کاپشنم رو روی زخمش گذاشتم و محکم فشار دادم تا جلوی خروج خون رو بگیرم. با اون یکی دستم، محکم دست بی‌جون جانان رو گرفتم که جانان با بی‌حالی می‌خواست چشم‌هاش رو ببنده که من با دیدن این صح*نه، زودی دستش رو آروم فشارش دادم و گفتم:
- لطفاً نخواب جانان. باید بیدار بمونی که زنده بمونی، که زندگی کنی دختر!




#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با دیدن حال بد جانان، بلند هق زدم و شونه‌هام از غم شروع به لرزین کردن که جانان با ل*ب‌های نیمه باز، آروم گفت:
- س... سیاوش.
با گریه صورت جانان رو ب*و*سیدم و گفتم:
-  تو رو خدا حرف نزن. انرژیت رو روی من لعنتی تموم نکن. جانان، تو حق نداری من رو تنها بذاری.
بعد با عصبانیت، سرم رو به سمت امیرحسین گرفتم و با داد گفتم:
- تو چی‌ کار کردی ع*و*ضی؟!
امیرحسین بدون تکون خوردن، سر جاش خشکش زده بود. به جانان خیره شده بود که با داد در ادامه گفتم:
- عو... ع*و*ضی همین رو می‌خواستی، آره؟
بعد با دست‌های لرزون، دستم رو توی جیبم گذاشتم و فوراً گوشیم رو از جیبم در آوردم که با نبود آنتن، داد دل‌خراشی زدم. این‌قدر بلند بود که حس کردم گلوم از سوزش فریاد پر از دردم، سوخت. چند بار گوشیم رو بالا پایین کردم که یک‌ دفعه به صورت معجزه‌ی آنتن بالا اومد و فوراً به آمبولانس زنگ زدم و بعد گوشی رو روی زمین پرت کردم. با صورتی پر از اشک به جانان نگاه کردم و با گریه گفتم:
- جانان، حق نداری من رو این‌جا تنها بذاری، فهمیدی؟ طاقت بیار.
جانان با حرفم لبخند تلخ و بی‌جونی زد و با دهنی پر از خون گفت:
- خیلی دو... ست دار... م.
با حرفش، زار زدم و سر جانان رو توی س*ی*نه‌ام فشار دادم و گفتم:
- من هم دوست دارم جانانم ولی نمی‌تونی عشقی که با تموم قشنگیش به قلب من نشوندی رو دوباره با رفتنت از من بگیری.
چشم‌های اشکیم رو با درد بستم و گفتم:
- نذار باور کنم رفتنت حقمه جانان. نذار با رفتنت از خودم و از خدای خودم دور بشم.
بعد کاپشنم رو در آوردم و با بدنی لرزون کاپشنم رو روی زخمش گذاشتم و محکم فشار دادم تا جلوی خروج خون رو بگیرم. با اون یکی دستم، محکم دست بی‌جون جانان رو گرفتم که جانان با بی‌حالی می‌خواست چشم‌هاش رو ببنده که من با دیدن این صح*نه، زودی دستش رو آروم فشارش دادم و گفتم:
- لطفاً نخواب جانان. باید بیدار بمونی که زنده بمونی، که زندگی کنی دختر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_هفتاد_سه

با معصومیت، قطره اشکی از چشم جانان افتاد و با ل*ب‌های لرزونی گفت:
- بع... د از مردنم، لطفاً من رو ببخش... که ازت پنهونش کردم.
با این حرفش، ناله‌ای از درد قلبم سر دادم و گفتم:
- چه مردنی؟ ما تازه به هم رسیدیم جانان. قرار بود خوش‌بخت بشیم، قرار بود... .
نتونستم حرفم رو ادامه بدم و محکم زدم زیر گریه زدم. شونه‌های مردی که جون دادن عشقش رو داره می‌بینه، به طرز تلخی دارن می‌لرزن. انگاری تقدیر فاصله رو به طرز بی‌رحمانه‌‌ای قسمت ما کرد. چشم‌هام رو با درد بستم و ناله‌کنان گفتم:
- نذار باور کنم رفتنت حقمه جانان. من لیاقت این همه فداکاری رو ندارم.
جانان با این حرفم، یک‌ دفعه خون بالا آورد که من با ترس خونش رو با دست پاک کردم و دستش رو محکم گرفتم و گفتم:
- ن... نترس جانان، من کنارتم. مبادا دستم رو ول کنی. من بی‌ تو زمین می‌خورم. طاقت بیار عشق دلم.
جانان آروم چشم‌هاش رو بست و خیلی آروم زیر ل*ب گفت:
- اجازه بده یکم بخ... وابم.
یک‌ دفعه به طرز ناباورانه‌ایی، چشم‌های جانان بسته شدند. دست ظریفش از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. نه، باور نمی‌کنم! این حتماً یک شوخی بود. با ترس جانان رو تکون می دادم و داد زدم:
- جانان، چشم‌هات رو باز کن تو رو خدا.
امّا جانان با داد من، هیچ تکونی نخورد و این یعنی پایان زندگی اون. با گریه روش خم شدم و با داد زار زدم:
- چشم‌هات رو باز کن لامصب! من رو تنها نذار جانان. من بی‌ تو نمی‌تونم.
با این حرف، بلند گریه کردم و کل بدنم داشت می‌لرزید. نکنه جانان من رو تنها گذاشت؟ نه! نمی‌تونه من رو تنها بذاره.
با دیدن چشم‌های بسته‌‌ی جانان، زیر ل*ب ناله‌کنان گفتم:
- چرا نذاشتی من بمیرم دختر؟ چرا گذاشتی من شاهد همچین صح*نه‌ی زجرآوری بشم؟ چرا نذاشتی من واسه‌ی عشق دوتامون بمیرم؟ چرا جانان؟ از این به بعد کی باید جمع کنه این قلب داغون سیاوشت رو جانان؟ تو که خودت خوب می‌دونی از غمت یک شبه آب میشم. نکنه خدا با گرفتنت از من جواب بدی‌هام رو بهم داد؟




#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با معصومیت، قطره اشکی از چشم جانان افتاد و با ل*ب‌های لرزونی گفت:
- بع... د از مردنم، لطفاً من رو ببخش... که ازت پنهونش کردم.
با این حرفش، ناله‌ای از درد قلبم سر دادم و گفتم:
- چه مردنی؟ ما تازه به هم رسیدیم جانان. قرار بود خوش‌بخت بشیم، قرار بود... .
نتونستم حرفم رو ادامه بدم و محکم زدم زیر گریه زدم. شونه‌های مردی که جون دادن عشقش رو داره می‌بینه، به طرز تلخی دارن می‌لرزن. انگاری تقدیر فاصله رو به طرز بی‌رحمانه‌‌ای قسمت ما کرد. چشم‌هام رو با درد بستم و ناله‌کنان گفتم:
- نذار باور کنم رفتنت حقمه جانان. من لیاقت این همه فداکاری رو ندارم.
جانان با این حرفم، یک‌ دفعه خون بالا آورد که من با ترس خونش رو با دست پاک کردم و دستش رو محکم گرفتم و گفتم:
- ن... نترس جانان، من کنارتم. مبادا دستم رو ول کنی. من بی‌ تو زمین می‌خورم. طاقت بیار عشق دلم.
جانان آروم چشم‌هاش رو بست و خیلی آروم زیر ل*ب گفت:
- اجازه بده یکم بخ... وابم.
یک‌ دفعه به طرز ناباورانه‌ایی، چشم‌های جانان بسته شدند. دست ظریفش از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. نه، باور نمی‌کنم! این حتماً یک شوخی بود. با ترس جانان رو تکون می دادم و داد زدم:
- جانان، چشم‌هات رو باز کن تو رو خدا.
امّا جانان با داد من، هیچ تکونی نخورد و این یعنی پایان زندگی اون. با گریه روش خم شدم و با داد زار زدم:
- چشم‌هات رو باز کن لامصب! من رو تنها نذار جانان. من بی‌ تو نمی‌تونم.
با این حرف، بلند گریه کردم و کل بدنم داشت می‌لرزید. نکنه جانان من رو تنها گذاشت؟ نه! نمی‌تونه من رو تنها بذاره. 
با دیدن چشم‌های بسته‌‌ی جانان، زیر ل*ب ناله‌کنان گفتم:
- چرا نذاشتی من بمیرم دختر؟ چرا گذاشتی من شاهد همچین صح*نه‌ی زجرآوری بشم؟ چرا نذاشتی من واسه‌ی عشق دوتامون بمیرم؟ چرا جانان؟ از این به بعد کی باید جمع کنه این قلب داغون سیاوشت رو جانان؟ تو که خودت خوب می‌دونی از غمت یک شبه آب میشم. نکنه خدا با گرفتنت از من جواب بدی‌هام رو بهم داد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_هفتاد_چهار

با شنیدن صدای آمبولانس، گریم شدید‌تر شد. رو به آسمون کردم و داد زدم:
- خدایا، چرا..‌. چرا عشقم رو از من گرفتی؟
با گریه، جانان رو محکم توی ب*غ*ل گرفتم و سرش رو روی قلبم گذاشتم که پرستارها بدو‌ بدو به سمتمون اومدن. جانان رو از بغلم بیرون کشیدن و روی برانکارد خوابوندن. بعد از این‌ کار، سریع نبضش رو گرفتن که با چک کردن نبضش، شروع به فشار دادن با دست به قفسه‌ی س*ی*نه‌اش شدن که جانان من، به این دنیا برگرده.
با نگاه پر از غم و خیس از اشک، به جانان خیره شده بودم که پرستارها نفس مصنوعی بهش می‌دادن. دوباره قفسه‌ی س*ی*نه‌ی جانان رو فشار دادند و من با چشم‌های امیدوار به صورت جانان خیره شده بودم. خدایا، عشقم رو برگردون. جون من رو بگیر امّا جانان من رو برگردون. من بدون اون نمی‌تونم. با این فکر زیر ل*ب با گریه، زمزمه کردم:
- لطفاً چشم‌های خوشگلت رو باز کن جانان. اگه برای همیشه اون چشم‌های آهو رو ببندی، بعدها از خودم ‌می‌پرسم‌ که این چشم‌های لعنتیم به‌ چه دردم ‌می‌خورن اگر دوباره ‌تو رو نبینن؟
ناگهان پرستارها دست از تلاش بر‌داشتن و با ناراحتی، سرشون رو پایین انداختن. پرستار دومی پارچه‌ی سفید رو از ماشین آمبولانس در آورد و جانان من رو با اون پوشوند. با دیدن این صح*نه، چشم‌هام رو با درد بستم. حس می‌کردم با نبودن جانان، نفس من هم قطع شده بود. تو رفتی و زندگیم رو هم با خودت بردی. یک عاشق رو زیر این بارون بی‌رحم تنها گذاشتی. دیدی جانان؟ آخرش یکیمون با تلخی رفت. کجایی جانان؟ من بمیرم بهتر از این عشق لعنتی هستش چون یک توده‌ی غم بعد از رفتنت توی دلم به وجود اومد.
« جناب رئیس بزرگ! میشه ازت خواهش کنم که این‌قدر نخود هر آش نشی برای من؟! »
با دست و پای پر از خاک، به سمت جنازه‌ی جانان رفتم. با دست‌های لرزون پارچه‌ی سفید رو از روی صورتش برداشتم که با دیدن چشم‌های بسته‌اش و صورت بی‌روحش، قطره اشکی از چشمم لغزید.
« سیاوش! میگم حسودی نکردم، چرا حرف‌هام رو باور نمی‌کنی؟ »
با یادآوری خاطراتش، آهی کشیدم. با دست لرزونم صورت سردش رو نوازش کردم و آروم پیشونی سردش رو ب*و*سیدم.
« نمی‌تونی دل بکنی؟ سخته؟ هر مرضی که داری، به من مربوط نیست. حالا هم زودتر بلند شو که داری عصبیم می‌کنی سیاوش! »




#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با شنیدن صدای آمبولانس، گریم شدید‌تر شد. رو به آسمون کردم و داد زدم:
- خدایا، چرا..‌. چرا عشقم رو از من گرفتی؟
با گریه، جانان رو محکم توی ب*غ*ل گرفتم و سرش رو روی قلبم گذاشتم که پرستارها بدو‌ بدو به سمتمون اومدن. جانان رو از بغلم بیرون کشیدن و روی برانکارد خوابوندن. بعد از این‌ کار، سریع نبضش رو گرفتن که با چک کردن نبضش، شروع به فشار دادن با دست به قفسه‌ی س*ی*نه‌اش شدن که جانان من، به این دنیا برگرده.
با نگاه پر از غم و خیس از اشک، به جانان خیره شده بودم که پرستارها نفس مصنوعی بهش می‌دادن. دوباره قفسه‌ی س*ی*نه‌ی جانان رو فشار دادند و من با چشم‌های امیدوار به صورت جانان خیره شده بودم. خدایا، عشقم رو برگردون. جون من رو بگیر امّا جانان من رو برگردون. من بدون اون نمی‌تونم. با این فکر زیر ل*ب با گریه، زمزمه کردم:
- لطفاً چشم‌های خوشگلت رو باز کن جانان. اگه برای همیشه اون چشم‌های آهو رو ببندی، بعدها از خودم ‌می‌پرسم‌ که این چشم‌های لعنتیم به‌ چه دردم ‌می‌خورن اگر دوباره ‌تو رو نبینن؟
ناگهان پرستارها دست از تلاش بر‌داشتن و با ناراحتی، سرشون رو پایین انداختن. پرستار دومی پارچه‌ی سفید رو از ماشین آمبولانس در آورد و جانان من رو با اون پوشوند. با دیدن این صح*نه، چشم‌هام رو با درد بستم. حس می‌کردم با نبودن جانان، نفس من هم قطع شده بود. تو رفتی و زندگیم رو هم با خودت بردی. یک عاشق رو زیر این بارون بی‌رحم تنها گذاشتی. دیدی جانان؟ آخرش یکیمون با تلخی رفت. کجایی جانان؟ من بمیرم بهتر از این عشق لعنتی هستش چون یک توده‌ی غم بعد از رفتنت توی دلم به وجود اومد.
« جناب رئیس بزرگ! میشه ازت خواهش کنم که این‌قدر نخود هر آش نشی برای من؟! »
با دست و پای پر از خاک، به سمت جنازه‌ی جانان رفتم. با دست‌های لرزون پارچه‌ی سفید رو از روی صورتش برداشتم که با دیدن چشم‌های بسته‌اش و صورت بی‌روحش، قطره اشکی از چشمم لغزید.
« سیاوش! میگم حسودی نکردم، چرا حرف‌هام رو باور نمی‌کنی؟ »
با یادآوری خاطراتش، آهی کشیدم. با دست لرزونم صورت سردش رو نوازش کردم و آروم پیشونی سردش رو ب*و*سیدم.
« نمی‌تونی دل بکنی؟ سخته؟ هر مرضی که داری، به من مربوط نیست. حالا هم زودتر بلند شو که داری عصبیم می‌کنی سیاوش! »
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_هفتاد_پنج

آروم سرم رو روی س*ی*نه‌ی جانان گذاشتم و هق زدم. خدایا، من چطوری بدون جانان از این به بعد زندگی کنم؟ چطوری می‌تونم بدون جانان از این به بعد نفس بکشم؟
پرستارها بازوهای من رو محکم گرفتن و به زور من رو از عشقم جدا کردن. جانان بی‌جون من رو داخل آمبولانس گذاشتند و رفتن. با رفتن آمبولانس، با بی‌حالی و غم روی زمین زانو زدم. از لحظه‌‌ای که جانان من رو با خودشون بردن، همون لحظه قلبم از کار افتاد. از این ساعت به طرز غمگینی سردرگُم شدم. از این به بعد کجا گریه‌هام رو ببارم؟ توی شهری که حتّی دریا هم نداره؟

«همه میگن چون که مَردم نباید گریه کنم.
خوب من هم دلم می‌خواد به عشقم تکیه کنم.
همون که بود مثل خودم دلم می‌خواد حسش کنم.
دست‌هاش رو لمسش کنم. برگرد بیا پیشم، عشق خودم.
هنوز چشم انتظارم بیای باز و بگی من اومدم.
دلم تنگ شده بمونه جای لبات رو صورتم.
عطرت رو بو کنم. چه زود ازت دور شدم.
نه خنده هام رو نبین، من از تو نابود شدم.
هنوز چشم انتظارم بیای یه دل سیر نگات کنم. »

***
*ساحل*
بعد از مرگ جانان، همه‌چی به طرز خیلی بدی نابود شد. بعد از رفتن جانان از کنارمون، شهر به طرز عجیبی بوی غم گرفت و این غم هیچ‌ وقت نه از قلب‌های ما رفت و نه از این شهر بی‌رحم. بدون وجود جانان، این شهر دیگه ارزش دیدن نداشت. به خصوص عاشق بی‌چاره‌ی جانان که بعد از مرگ عشقش دیگه هیچ‌ وقت نتونست مثل سابق نفس بکشه. نتونست مثل سابق زندگی کنه و نتونست قلب مرده‌اش رو دوباره به تپش بندازه. حال و روز داغون سیاوش، دل هر رهگذری که از کنارش می‌گذشت رو از ته می‌سوزوند. سیاوش هیچ‌ وقت مرگ جانان رو باور نکرد. نه خودش نه پدر و مادر جانان؛ چون مادر جانان بعد از شنیدن خبر مرگ دخترش، درجا سکته‌ی قلبی کرد امّا خدا رو شکر زنده موند ولی پدر جانان با رفتن دخترش، کمرش هزاران‌بار شکست. مسبب تموم این بدبختی‌ها کسی نبود جز برادرزاده‌اش.




#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
آروم سرم رو روی س*ی*نه‌ی جانان گذاشتم و هق زدم. خدایا، من چطوری بدون جانان از این به بعد زندگی کنم؟ چطوری می‌تونم بدون جانان از این به بعد نفس بکشم؟
پرستارها بازوهای من رو محکم گرفتن و به زور من رو از عشقم جدا کردن. جانان بی‌جون من رو داخل آمبولانس گذاشتند و رفتن. با رفتن آمبولانس، با بی‌حالی و غم روی زمین زانو زدم. از لحظه‌‌ای که جانان من رو با خودشون بردن، همون لحظه قلبم از کار افتاد. از این ساعت به طرز غمگینی سردرگُم شدم. از این به بعد کجا گریه‌هام رو ببارم؟ توی شهری که حتّی دریا هم نداره؟

«همه میگن چون که مَردم نباید گریه کنم.
خوب من هم دلم می‌خواد به عشقم تکیه کنم.
همون که بود مثل خودم دلم می‌خواد حسش کنم.
 دست‌هاش رو لمسش کنم. برگرد بیا پیشم، عشق خودم.
هنوز چشم انتظارم بیای باز و بگی من اومدم.
دلم تنگ شده بمونه جای لبات رو صورتم.
عطرت رو بو کنم. چه زود ازت دور شدم.
نه خنده هام رو نبین، من از تو نابود شدم.
هنوز چشم انتظارم بیای یه دل سیر نگات کنم. »

***
*ساحل*
بعد از مرگ جانان، همه‌چی به طرز خیلی بدی نابود شد. بعد از رفتن جانان از کنارمون، شهر به طرز عجیبی بوی غم گرفت و این غم هیچ‌ وقت نه از قلب‌های ما رفت و نه از این شهر بی‌رحم. بدون وجود جانان، این شهر دیگه ارزش دیدن نداشت. به خصوص عاشق بی‌چاره‌ی جانان که بعد از مرگ عشقش دیگه هیچ‌ وقت نتونست مثل سابق نفس بکشه. نتونست مثل سابق زندگی کنه و نتونست قلب مرده‌اش رو دوباره به تپش بندازه. حال و روز داغون سیاوش، دل هر رهگذری که از کنارش می‌گذشت رو از ته می‌سوزوند. سیاوش هیچ‌ وقت مرگ جانان رو باور نکرد. نه خودش نه پدر و مادر جانان؛ چون مادر جانان بعد از شنیدن خبر مرگ دخترش، درجا سکته‌ی قلبی کرد امّا خدا رو شکر زنده موند ولی پدر جانان با رفتن دخترش، کمرش هزاران‌بار شکست. مسبب تموم این بدبختی‌ها کسی نبود جز برادرزاده‌اش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_دویست_پنجاه_هفت

و امیرحسینی که بعد از به قتل رسوندن جانان، سلامت روانی خودش رو از دست داد. به حکم دادگاه به تیمارستان فرستاده شد امّا صح*نه‌ی غم‌انگیز این عشق، جایی بود که سیاوش عشق جانان رو همیشه توی قلبش زنده نگه داشت حتّی بعد از گذشت یک‌سال!
از تاکسی پیاده شدم و چترم رو باز کردم. بارون شدیدی داشت می‌بارید. خیلی عجیب بود چون فقط پنج‌شنبه‌ها بود که هوا بارونی میشد‌. شاید آسمون هم دلش به حال مظلومیت جانان سوخته بود. کسی چه می‌دونست؟
دوتا شاخه‌ی گل سفید رو توی دستم گرفتم و وارد قبرستون شدم، جایی که به اجبار باید با عزیزانت خداحافظی کنی. آهی کشیدم و به سمت مزار جانان رفتم که از دور، قامت خمیده‌ی مردی رو دیدم که بدون اهمیّت دادن به باریدن بارون، کنار مزار نشسته بود و غرق در سکوت و تنهاییش بود. با دیدنش، بی‌اراده بغضی ته گلوم نشست. با پاهای سنگین به سمتش رفتم و با دیدن سیاوش، ل*بم رو بی‌اراده گ*از گرفتم. سیاوشی که من می‌بینم، سیاوش سابق نبود. چقدر توی این یک‌سال شکسته شده بود. سر تا پاش مشکی بود، به همراه پالتوی بلند مشکی و ریش‌های بلند و موهای به‌هم ریخته‌ی خیس از بارون شلاقی.
بغضم رو به زور بلعیدم و نفس عمیقی کشیدم. زیر ل*ب گفتم:
- سلام.
سیاوش با شنیدن صدام، سرش رو بلند کرد‌. نگاه پر از غمی بهم کرد. لبخند تلخی زد و آروم سری به معنی سلام تکون داد. با دیدن حال بد سیاوش، چشم‌هام رو با درد بستم.
سلام‌ بر‌ اون‌هایی که ‌به‌ ظاهر‌ می‌‌خندن ولی‌ قلبشون سال‌هاست ‌که گریه می‌کنه. با غم شاخه‌های گل رو آروم روی سنگ قبر جانان گذاشتم و با بغض، سنگ قبر سرد رو با دستم لمس کردم که سیاوش با بغض گفت:
- سرد بود، نه؟
با چشم‌های اشکی به سیاوش نگاه کردم که سیاوش در ادامه گفت:
- باور می‌کنی تن نحیف جانان الان زیر این خاک سرده؟
با حرف سیاوش، آروم زیر گریه زدم. می‌دونستم دلتنگی داشت بی‌رحمانه قلب سیاوش رو چنگ می‌زد و این دلتنگی، چهارسوی قلب سیاوش رو بی‌رحمانه گرفته بود. سیاوش دوباره قبر جانان رو با دستش لمس کرد و قطره اشکی از چشمش لغزید امّا اشک‌هاش با قطرات بارون بی‌اراده گم شدن ولی چشم‌های قرمز سیاوش، حال بدش رو به خوبی برای همه آشکار می‌کرد.




#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
و امیرحسینی که بعد از به قتل رسوندن جانان، سلامت روانی خودش رو از دست داد. به حکم دادگاه به تیمارستان فرستاده شد امّا صح*نه‌ی غم‌انگیز این عشق، جایی بود که سیاوش عشق جانان رو همیشه توی قلبش زنده نگه داشت حتّی بعد از گذشت یک‌سال!
از تاکسی پیاده شدم و چترم رو باز کردم. بارون شدیدی داشت می‌بارید. خیلی عجیب بود چون فقط پنج‌شنبه‌ها بود که هوا بارونی میشد‌. شاید آسمون هم دلش به حال مظلومیت جانان سوخته بود. کسی چه می‌دونست؟
دوتا شاخه‌ی گل سفید رو توی دستم گرفتم و وارد قبرستون شدم، جایی که به اجبار باید با عزیزانت خداحافظی کنی. آهی کشیدم و به سمت مزار جانان رفتم که از دور، قامت خمیده‌ی مردی رو دیدم که بدون اهمیّت دادن به باریدن بارون، کنار مزار نشسته بود و غرق در سکوت و تنهاییش بود. با دیدنش، بی‌اراده بغضی ته گلوم نشست. با پاهای سنگین به سمتش رفتم و با دیدن سیاوش، ل*بم رو بی‌اراده گ*از گرفتم. سیاوشی که من می‌بینم، سیاوش سابق نبود. چقدر توی این یک‌سال شکسته شده بود. سر تا پاش مشکی بود، به همراه پالتوی بلند مشکی و ریش‌های بلند و موهای به‌هم ریخته‌ی خیس از بارون شلاقی.
 بغضم رو به زور بلعیدم و نفس عمیقی کشیدم. زیر ل*ب گفتم:
- سلام.
سیاوش با شنیدن صدام، سرش رو بلند کرد‌. نگاه پر از غمی بهم کرد. لبخند تلخی زد و آروم سری به معنی سلام تکون داد. با دیدن حال بد سیاوش، چشم‌هام رو با درد بستم.
سلام‌ بر‌ اون‌هایی که ‌به‌ ظاهر‌ می‌‌خندن ولی‌ قلبشون سال‌هاست ‌که گریه می‌کنه. با غم شاخه‌های گل رو آروم روی سنگ قبر جانان گذاشتم و با بغض، سنگ قبر سرد رو با دستم لمس کردم که سیاوش با بغض گفت:
- سرد بود، نه؟
با چشم‌های اشکی به سیاوش نگاه کردم که سیاوش در ادامه گفت:
- باور می‌کنی تن نحیف جانان الان زیر این خاک سرده؟
با حرف سیاوش، آروم زیر گریه زدم. می‌دونستم دلتنگی داشت بی‌رحمانه قلب سیاوش رو چنگ می‌زد و این دلتنگی، چهارسوی قلب سیاوش رو بی‌رحمانه گرفته بود. سیاوش دوباره قبر جانان رو با دستش لمس کرد و قطره اشکی از چشمش لغزید امّا اشک‌هاش با قطرات بارون بی‌اراده گم شدن ولی چشم‌های قرمز سیاوش، حال بدش رو به خوبی برای همه آشکار می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_پایانی

- بخواب جانانم. کسی دیگه باهات کاری نداره. دیگه دل بی‌ کس من، بی‌ یار شد.
اشک‌هام رو با دست‌مال پاک کردم. توی این یک‌ سال، توی دلم غصّه‌ی عالم بی‌اراده نشسته بود. مگه میشه اشک آدم با این همه بدبختی نریزه؟ سیاوش از دوری جانان ناله می‌کرد و گردنبندی که به جانان هدیه داده بود رو تو دستش فشرده بود و می‌گفت:
- بچّه‌ام.
سیاوش با گریه، سرش رو روی سنگ قبر گذاشت و آروم شونه‌هاش شروع به لرزیدن کردن. با ناله گفت:
- قرار بود این موقع کجا باشیم و ببین حالا کجاییم؟ این عادلانه نیست که هم بچّه‌ام و هم عشقم رو این‌قدر بی‌رحمانه از دست بدم.
سیاوش با این حرف، آروم هق زد و با صدای لرزونی شعر غمگینی رو زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هر چند که هرگز نرسیدم به وصالت امّا عمری که حرام تو شد ای‌عشق، حلالت!
با شنیدن این شعر، با گریه کنارش خم شدم. آروم دستم رو روی کتفش گذاشتم و گفتم:
- آروم باش، سیاوش.
سیاوش ناله‌کنان یک‌ دفعه لحنش عصبی شد و گفت:
- از این دنیا متنفرم! از این دنیایی که من رو از دیدن چهره‌ی زیبای جانان محروم کرده، متنفرم!
با گریه، کتف سیاوش رو آروم فشار دادم و با درد چشم‌هام بستم و بی‌اراده چتر رو کنارم روی زمین انداختم. حالا من و سیاوش زیر قطرات شلاقی بارون داشتیم خیس می‌شدیم. از دلتنگی و دوری جانان، اشک‌هامون بین قطرات بارون به تلخی گم می‌شدن. چشم‌هام رو با غم بستم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- نیا باران نیا،
زمین جای قشنگی نیست.
من از ج*ن*س زمینم، خوب می‌دانم.
که دریاها جای تو و ماهی بی‌چاره رو در تور ماهی‌گیر می‌ندازن.
نیا باران نیا،
زمین جای قشنگی نیست‌.
من از ج*ن*س زمینم، خوب می‌دانم‌.
که گل در عقد زنبور است؛ امّا یک‌ طرف سودای بلبل و یک‌ طرف بال و پَر پروانه را هم دوست می‌دارد‌.
نیا باران نیا،
زمین جای قشنگی نیست‌.
من از ج*ن*س زمینم، خوب می‌دانم.
که این‌جا جمعه بازار است و دیدم عشق را در بسته‌های زرد و کوچک نسیه می‌دهند.
نیا باران نیا،
در این‌جا قدر مردم را به جو اندازه می‌گیرند.
نیا باران نیا،
پشیمان می‌شوی از آمدن‌.
زمین جای قشنگی نیست‌.
چون در ناودان‌ها گیر می‌کنی.
نیا باران نیا،
در این‌جا مردم بی‌رحم، قدر نشناسند.
در این شهر، شعر حافظ به فال کولیان اندازه می‌گیرند.
نیا باران نیا،
زمین سرد است و بی‌احساس.
چرا بیهوده می‌آیی؟
زمین جای قشنگی نیست.

پایان :)




#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
- بخواب جانانم. کسی دیگه باهات کاری نداره. دیگه دل بی‌ کس من، بی‌ یار شد.
اشک‌هام رو با دست‌مال پاک کردم. توی این یک‌ سال، توی دلم غصّه‌ی عالم بی‌اراده نشسته بود. مگه میشه اشک آدم با این همه بدبختی نریزه؟ سیاوش از دوری جانان ناله می‌کرد و گردنبندی که به جانان هدیه داده بود رو تو دستش فشرده بود و می‌گفت:
- بچّه‌ام.
سیاوش با گریه، سرش رو روی سنگ قبر گذاشت و آروم شونه‌هاش شروع به لرزیدن کردن. با ناله گفت:
- قرار بود این موقع کجا باشیم و ببین حالا کجاییم؟ این عادلانه نیست که هم بچّه‌ام و هم عشقم رو این‌قدر بی‌رحمانه از دست بدم.
سیاوش با این حرف، آروم هق زد و با صدای لرزونی شعر غمگینی رو زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هر چند که هرگز نرسیدم به وصالت امّا عمری که حرام تو شد ای‌عشق، حلالت!
با شنیدن این شعر، با گریه کنارش خم شدم. آروم دستم رو روی کتفش گذاشتم و گفتم:
- آروم باش، سیاوش.
سیاوش ناله‌کنان یک‌ دفعه لحنش عصبی شد و گفت:
- از این دنیا متنفرم! از این دنیایی که من رو از دیدن چهره‌ی زیبای جانان محروم کرده، متنفرم!
با گریه، کتف سیاوش رو آروم فشار دادم و با درد چشم‌هام بستم و بی‌اراده چتر رو کنارم روی زمین انداختم. حالا من و سیاوش زیر قطرات شلاقی بارون داشتیم خیس می‌شدیم. از دلتنگی و دوری جانان، اشک‌هامون بین قطرات بارون به تلخی گم می‌شدن. چشم‌هام رو با غم بستم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- نیا باران نیا،
زمین جای قشنگی نیست.
من از ج*ن*س زمینم، خوب می‌دانم.
که دریاها جای تو و ماهی بی‌چاره رو در تور ماهی‌گیر می‌ندازن.
نیا باران نیا،
زمین جای قشنگی نیست‌.
من از ج*ن*س زمینم، خوب می‌دانم‌.
که گل در عقد زنبور است؛ امّا یک‌ طرف سودای بلبل و یک‌ طرف بال و پَر پروانه را هم دوست می‌دارد‌.
نیا باران نیا،
زمین جای قشنگی نیست‌.
من از ج*ن*س زمینم، خوب می‌دانم.
که این‌جا جمعه بازار است و دیدم عشق را در بسته‌های زرد و کوچک نسیه می‌دهند.
نیا باران نیا،
در این‌جا قدر مردم را به جو اندازه می‌گیرند.
نیا باران نیا،
پشیمان می‌شوی از آمدن‌.
زمین جای قشنگی نیست‌.
چون در ناودان‌ها گیر می‌کنی.
نیا باران نیا،
در این‌جا مردم بی‌رحم، قدر نشناسند.
در این شهر، شعر حافظ به فال کولیان اندازه می‌گیرند.
نیا باران نیا،
زمین سرد است و بی‌احساس.
چرا بیهوده می‌آیی؟
زمین جای قشنگی نیست.

پایان :)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,319
لایک‌ها
8,321
امتیازها
100
کیف پول من
295,457
Points
1,703
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Richette
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا