#پست۱
خلالهای سیبزمینی را توی تابه میریزم. صدای جلز و ولزهایشان بلند میشود. در روغن جان میدهند و سرخ میشوند و میسوزند! مثلِ من. مثلِ منی که سه سال و نیمی میشود که هر لحظه را سوختم! البته کسی جز خودم مقصر نیست. حواسِ پرتم با آمدنِ قامتِ مردانهاش به داخل آشپزخانه به سرِ جای خود برمیگردد. نگاهش میکنم. قد بلند است و چهارشانه. موهای ل*خت و سیاهی دارد؛ اما مسبب تارهای سفید قسمت جلویی موهای یکطرفهاش، من هستم. منی که از روی حرص و بچگی به یکی شدن با او "بله" گفته بودم. برای آنکه به کسی که هنوز درون مغز و قلبم زنده بود، ثابت کنم که من هم میتوانم بیخیال باشم و بروم با کسِ دیگری، با آرمین به زیر یک سقف رفته بودم.
نسبت به روزهای اول ازدواجمان صورتش اُفتادهتر و شاید شکستهتر شده است. که باز هم مسببش من هستم. لبخند مصنوعی به رویش میپاشم و طبقِ عادت و مثلِ این سه سال و نیم، نقش بازی و با او شوخی میکنم:
-تریپِ لَشِت ما رو کُشته آقا!
و آقا را یکطور عجیبی میکِشَم. آرمین میخندد و من دلم میریزد و ناخواسته با امیرطاهایم مقایسهاش میکنم. نه! مثلِ او نیست. اتفاقاً اصلا به کسی جز امیرطاها تیپ شلخته و شُلوِل نمیآید. ولی خب چارهای نیست. مجبوریم.
جلو میآید و درست پشت سرم قرار میگیرد. سر روی شانهام میگذارد و ب*وسهای گرمی هم روی بندِ پیراهنِ گُلدارم میکارَد. از من تمجید میکند:
-اختیار دارین. شاگردی کردیم پیشِ شما.
نازم را میکِشَد و من میخندم. البته که مصنوعی. یادِ امیرطاها میافتم. اگر او بود، به جای تمجید از من عصبانی میشد. داد میزد و میگفت که زبانم را گ*از بگیرم. حرف مرگ نزنم که جانش میرود! اما خب مَردِ من آرمین است. آرمین است و آرمین؛ امیرطاها نمیشود! دکتر است. فیزیوتراپی خوانده است. بیشتر منطقی میزند و جانش برای بچه در میرود و منِ لعنتی همان حق کوچک را هم از او گرفته بودم. بچهدار نشده بودیم. یعنی... نمیخواستم و نمیگذاشتم!
امیرطاها اما مهندس است. مهندس برق و بلد است که کُلی برق و لامپ و لوستر درون قلبم روشن کند و حالم را خوب!
در اصل... حتی اگر بلد هم نباشد، من شکستهبندبازیهای آرمین را نمیخواستم. دوست داشتم همینطور بنشینم تا صحبتهای راجعبه فیوز و کنتورِ امیرطاهایم را بشنوم.
-سوخت! حواست کجاست؟
هُل میشوم و دست و پایم را گُم میکنم. قاشق چوبی را برمیدارم و سیبزمینیهای تَه گرفته را هم میزنم. لعنت به من و به این زندگیِ ته گرفته. چرا تمام نمیشود؟
برای اینکه باز ضدحالش نشنوم، با لبخند جواب میدهم:
-فکرم رفت پیشِ مامان.
دروغ میگویم و... او که خیلی مهربان و زودباورتر از این حرفهاست. برای خوشحالیِ من پیشنهاد میدهد:
-میخوای عصر بریم پیشش؟
نه. نمیخواهم. راستش حوصلهی نصیحت شنیدن ندارم. که دوباره بخواهد موعظه کند و سنگ آرمین را به س*ی*نه بزند که چقدر آقاست و من چقدر نالایق برای او! برای همین میپیچانم:
-بمونه واسه یه روز بعد. امروز مهمون دارن فکر کنم.
او چیزی نمیگوید. میفهمدها. اما به رویم نمیآورد. قاشق را از دستم میگیرد.
-بِدِش من. خسته شدی تو.
این جملهی دومش خوب است. چرا که من خیلی خستهام. خیلی...
زیر گ*از را خاموش میکند و من بیحوصله به هال برمیگردم. ترکیب رنگِ خانه برایم مسخره است. آرمین همهشان را تیره و روشن چیده است. به نظم و به سبکی کلاسیک! حالا اگر امیرطاها بود، هر وسیله را یک رنگ جدا میخرید. مثلا مبلمانی قرمز با پردههای حریر طلایی! میز اما زرد با صندلیهای سبز یا آبی.
او هم به هال میآید. درست روبهرویم مینشیند. عمیق نگاهم میکند. و من این چند مدتِ شناختم او را. میدانم که میخواهد چیزی بپرسد. لبانش از هم فاصله میگیرند و... بله! میپرسد. و من درست حدس زدهام.
-هنوز بهش فکر میکنی؟!
نه میترسم و نه لرز میگیرم و نه هیچی! جای تعجب ندارد. چرا که او از عشق من به امیرطاها خبر دارد. درست یک هفته بعد از ازدواجمان زیر گریه زده و با زجه خواسته بودم که امیرطاهایم را برایم بیاورد وگرنه خودم را با تیغ و قرص تمام میکنم! مَرد بود. اما به خودش نامردی کرده و طاهایم را آورده بود. و من چه بیشرمانه پیشِ چشمانِ سیاه او به آ*غ*و*ش طاها خزیده بودم. هق زده بودیم. آرمین اما فقط به نظاره نشسته بود.
لبخند تلخی روی لبانم شکل میگیرد و میدانم که جوابم برای قلب بزرگ و مهربانش زیادی بیرحمانه است:
-هنوز؟! من هیچوقت از فکر کردن بهش دست برنداشتم.
آرام میخندد. مردانه و متین... و سری به تایید تکان میدهد:
-درسته.
چیزی نمیگویم که سوال بعدی را میپرسد:
-کِی میخوایم زندگی کردن رو شروع کنیم؟ هوم؟ قراره همینجوری بگذره روزامون؟ بیسَر و تَه؟ پوچ و بدون عشق؟! آره؟
باز هم منطقی حرف میزند. و باز هم بیاراده تلخ میشوم:
-عشقی وجود نداره این وسط. پس لطفاً بحثهای تکراری رو پیش نکش قربونت برم. تو که از اولش میدونستی و باز خواستی که بمونی. مگه من گفتم ولم نکن و پابهپام بسوز؟
سری به نشانهی نفی بالا میاندازد. آرام است و چرا عرضهی بد شدن ندارد این بشر؟ مثلا بیاید و یک سیلی محکم توی گوشم بزند و من بهانه کنم و طلاق بگیریم. هر کس برود پیِ خودش! نمیکند. دیوانه است. دیوانهی من.
-چه بحثی خانومِ من؟ ما فقط داریم حرف میزنیم. درسته. حق با توعه. خودم خواستم که پات بمونم. ولی خودت یه بار نگاه کن. این زندگی قشنگه؟ منو تو لیاقتمون اینه؟ که همش افسرده باشیم و غصه بخوریم؟
نمیخواهم حرفهایش را بفهمم. پایم را عصبی و ریتمیکوار تکان میدهم. پلک چپم بیاراده میپرد و باز هم زبان نیشدارم زَهر میریزد:
-قشنگه. این زندگی قشنگه و از سرمون هم زیادیه آرمین. میدونی چرا؟ چون نه تو امیرطاهایی و نه من زنِ عاشقپیشهت!
-اما میتونیم باشیم. نمیشه؟
خواهشش غلطِ اضافه است. اینکه بخواهد امیرطاها باشد حتی... مسخره است و مضحک! اینکه میخواهد برایش همسری عاشق باشم هم کمی نابهجاست. چرا که من دلبریهایم را در گذشته در صندوقچهای حبس کرده بودم. صندوقچه پیشِ چشمان طاهایم بود. نمیشد که پسش بگیرم.
صدای تلویزون را زیاد میکنم و همانطور که نگاهم به صفحهی پُر از جنگ و خونریزیِ آن است، پچ میزنم:
-نمیشه.
-چرا؟
احمق است؟ توپم پُر میشود و بیاراده و ناخواسته پرخاش میکنم. چرا که این روزها اعصابی برایم نمانده است.
-واقعاً انقدر ناواضحه؟ انقدر سخته که بفهمی؟ چندبار باید یه حرفو تکرار کنم؟ دارم میگم تو امیرطاها نیستی! نیستی آرمین. و آرمین برای من امیرطاها نمیشه!
از جایش بلند میشود. به سمتم میآید و با گرفتن دستانم مرا به آ*غ*و*ش میکشد. به صلح و به آرامش و سکوت دعوتم میکند. اما من مثل خیلی از روزهای سوختدادهام به گریه میافتم. اولش آرام اشک میریزم و بعد... در کسری از ثانیه تیشرت مردانهی او خیس اشکهای من است و شلیک هقهای من بند به هوا!
آهسته برایم زمزمه میکند:
-اما من قدرِ صدتا امیرطاها دوستت دارم.
لجباز میشوم. بچه میشوم.
-نمیخوام.
-من قدرِ بودنتو میدونم. من دردتو میدونم. من نگاهتو میدونم. من امیرطاها نیستم ولی تورو میدونم. خیلی هم میدونم.
صدای خشدار و گرفتهی مردانهاش را نمیفهمم. حتی جملات پس و پیشش را!
فقط آن یکی را میشنوم که دلم میخواهد. با بغض مینالم:
-همون دیگه. منم دارم همونو میگم. امیرطاها نیستی.
میخندد. پر از بغض و درد! دیگر چیزی نمیگوید و محکمتر بغلم میکند. روی موهایم را مُهرِ ب*وسه میزند و مثل همیشه کوتاه میآید:
-نیستم. قبوله. فقط آروم شو الآن. من خانومِ زشت با دماغ بادکرده و قرمز نمیخواما!
حوصلهی شوخیهایش را ندارم. نه میخندم و نه حرفی میزنم. نیاز به آرامش دارم. نمیدانم چطور میشود که بر زبان میآورمش:
-آرومم کن.
و مغز آرمین مثلِ مغز مردهای بیمصرفِ دیگر نیست که فقط حولِ یک محور معاشقه و ب*وسه بچرخد. آرمین منحصر به فرد است. میدانم که میتواند راهی پیدا کند. طولی نمیکشد که همان هم میشود:
-با یه پیادهروی طولانی ل*بِ ساحل و دوتا بستنی چطوری؟
خوشم میآید. لبخند میزنم و همانطور که سرم را به س*ی*نهاش مالش میدهم، اضافه میکنم:
-با پشمکِ شکلاتی؟
میخندد و تایید میکند:
-با پشمکِ شکلاتی!
من هم میخندم. آرام. به دور از بغض. از آغوشش بیرون میآیم. باید بروم تا آماده بشوم ولی... قدم اول را برنداشته بادم خالی میشود. من و آرمین کلی نقاط مشترک داشتیم و داریم. کوچکترینش همین پشمکِ شکلاتیست و اما... امیرطاها زعفرانی دوست دارد! چانهام باز میلرزد. گفته بودم که. آرمین، امیرطاها نمیشود!
#صبا_نوشت
#بماندبهیادگار
*پایان*