دختری از مهتابزادگان! دختری که قلمموی سیاه را بر تنش کشیدند... من ماه بودم، من و تو ماه بودیم! ماهی که درخشش را به تو تقدیم کرد و تو شدی پر نورترین نقرهگون این اصیلزادگان!
تویی که تاجِ سپید را بر سرت گذاشتی؛ اما تنها من، با آن روی تاریکات آشنا بودم؛ با اینحال باز تو را در تمام این هزارسال و بیستماه و هشتادثانیه؛ بیش از پیش خواستم! مگر میشود تو ناز کنی و من نخواهمت؟ باشد! تبعید کن، از شمیم آرامشت، از عشقبازی با همهی وجودت... مرا از خودت دور کن، هرشب دورتر شو، ظهور کن و نه برای من! من پذیرفتهام بیدرخشش و حال با دستِ این مردمان، سیاه، برایت کافی نیستم و اما مگر کسی جز من هست که با نبودت دلش از خودش، اطرافیانش و حتی مادرش بگیرد؟ شده کسی جز من برای تو ثانیه به ثانیه، به درگاه آن بالاسری مجهول، اشک بریزد؟ بسوزد و بسوزد؟
ببیند و بسوزد؟ قدم بزند و بسوزد؟ خاکستر شود و بسوزد؟ شاید این عشق سرانجام ندارد؛ ولیکن این دفتر هم به پایانِ خود رسید!
در یک گوشهی این زمین در خود مچاله از غم؛
سیلاب فراموشی زده بر تنش و قلم را پرت میکند!
راستی نامش چه بود؟ یادش نمیآمد...
تنها بیتی شعر، زیر ل*بش زمزمه میشد:
قسم به اینهمه که در سرم مُدام شده
قسم بهمن به همین شاعر تمام شد...
#سید_مهدی_موسوی
تویی که تاجِ سپید را بر سرت گذاشتی؛ اما تنها من، با آن روی تاریکات آشنا بودم؛ با اینحال باز تو را در تمام این هزارسال و بیستماه و هشتادثانیه؛ بیش از پیش خواستم! مگر میشود تو ناز کنی و من نخواهمت؟ باشد! تبعید کن، از شمیم آرامشت، از عشقبازی با همهی وجودت... مرا از خودت دور کن، هرشب دورتر شو، ظهور کن و نه برای من! من پذیرفتهام بیدرخشش و حال با دستِ این مردمان، سیاه، برایت کافی نیستم و اما مگر کسی جز من هست که با نبودت دلش از خودش، اطرافیانش و حتی مادرش بگیرد؟ شده کسی جز من برای تو ثانیه به ثانیه، به درگاه آن بالاسری مجهول، اشک بریزد؟ بسوزد و بسوزد؟
ببیند و بسوزد؟ قدم بزند و بسوزد؟ خاکستر شود و بسوزد؟ شاید این عشق سرانجام ندارد؛ ولیکن این دفتر هم به پایانِ خود رسید!
در یک گوشهی این زمین در خود مچاله از غم؛
سیلاب فراموشی زده بر تنش و قلم را پرت میکند!
راستی نامش چه بود؟ یادش نمیآمد...
تنها بیتی شعر، زیر ل*بش زمزمه میشد:
قسم به اینهمه که در سرم مُدام شده
قسم بهمن به همین شاعر تمام شد...
#سید_مهدی_موسوی
آخرین ویرایش توسط مدیر: