***
قبرستان فراموشی را شنیدهای؟
من از آنجا میآیم
همانجا که مردمانش بیروح بر سنگ قبر احساسات و یادِ خود قدمزنان، باران میشوند...
گویی بودم من!
من و دخترکی که تارهای تنهایی به دورش پیچیده و موهایش سرگردان بودند
و او تنها میگریست
به او گفتم تو کیستی آنقدر نحیف و خُرد،
در این گورستان سرد؟
گفت او: «من در یادت هستم؛ تمام کودکیات!
منم همان دخترکی که در نوجوانی به باد رها سپردی و با ماه، سفر کردی از این شهر... به خودم میآیی
مهتاب من فراموش گشت در این زمین!»
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان