امروز باد میآمد، برگههای آزمایشات تو را کنار دستم گذاشته بودم؛ چشمانت را گرد نکن! تکتک شان را که تو به من داده بودی، همهشان را داشتم.
بادی آمد و به ناگهان تمام برگهها را با خود به هوا برد! چشمان خیسم، وحشتزده به پیِشان دوید و پاهایم.
اما؛ انگار باد نامرد آنها را برای، تو به آسمانها آورده! به من بگو بی معرفت تو که آسمانی شده ای، دگر برگهها را میخواستی چهكار؟
نامرد! داشتم با آن برگهها گریه میکردم، غصه میخوردم، دلتنگی میکردم. آخرین یادگاریات را هم گرفتی! مگر اسمت مهراد نبود، یار من؟ مهراد؛ یعنی جوانمرد! این جفاها که میکنی، رسم جوانمردی است؟ تو بگو هست یا نیست!
بادی آمد و به ناگهان تمام برگهها را با خود به هوا برد! چشمان خیسم، وحشتزده به پیِشان دوید و پاهایم.
اما؛ انگار باد نامرد آنها را برای، تو به آسمانها آورده! به من بگو بی معرفت تو که آسمانی شده ای، دگر برگهها را میخواستی چهكار؟
نامرد! داشتم با آن برگهها گریه میکردم، غصه میخوردم، دلتنگی میکردم. آخرین یادگاریات را هم گرفتی! مگر اسمت مهراد نبود، یار من؟ مهراد؛ یعنی جوانمرد! این جفاها که میکنی، رسم جوانمردی است؟ تو بگو هست یا نیست!
آخرین ویرایش توسط مدیر: