ابراهیم سری تکان داد. موبایلش را در آورد و به ساعت نگاه کرد. ساعت پنج و ۴۵ دقیقه بود. مدت زیادی بود که داخل ماشین نشسته بود، اما بالاخره به محل مهراب رسیدند.
برف کوچه را پر کرده بود و راهی برای ماشین باز نکرده بودند. ماشین را کنار خیابان پارک کردند و پیاده شدند.
وارد آن کوچه شدند. خلوت بود، به هر حال هوا سرد بود و همه برای استراحت به خانههایشان رفته بودند تا شهردار آن بخش شروع کند به باز کردن راههای کوچهها.
برف سرعتشان را کم کرده بود و با احتیاط راه میرفتند. نیم ساعت بعد به سر کوچه رسیدند. ابراهیم با دست، درِ زیبا و تمیزی را که به گفتهی مهراب خودش ساخته بود، نشان الدار داد.
به سمت آن خانه رفتند. هرچه نزدیکتر میشدند اضطراب الدار هم بیشتر میشد. در چندمتری در بودند که متعجب ایستادند.
به چیز سیاه و بلندی که روی زمین افتاده بود، خیره شدند. برف رویش را پوشانده بود و معلوم نبود که آن چیز سیاه رنگ دقیقا چیست. هر دو جلوتر رفتند.
الدار روی یکی از زانو هایش نشست و با دست روی آن چیز سیاه را کنار زد. آن چیز سیاه پارچهای بود و شبیه کتی بود که برای ابراهیم آشنا میزد.
ابراهیم فوری کنار الدار نشست، با دو دست اطراف آن پارچه را تمیز کرد. زیر پایشان سرِ یخزدهی مَردی افتاده بود.
نفس ابراهیم گرفت. این مرد چه کسی بود؟
الدار با دیدن این صح*نه مرد را چرخاند، چهرهی برفی و سردش را با کف دست پاک کرد.
چهرهای نمایان شد. چهرهای سرد و سفید، ساده اما مردانه، پر جذبه و ابهت!
چشمان کوچکش بسته بودند، برف ابروهای سیاه براقش را سفید و کدر کرده بود.
اشک در چشمان ابراهیم جمع شد. الدار ناباورانه تک تک اجزای صورت آن مرد را از نظر میگذراند. سرش را روی زانویش گذاشت و با دستان بزرگش صورت آن مرد را قاب کرد.
فوراً چاقوی ضامنداری را از جیبش در آورد و مقابل بینی مرد گرفت. نفسش نمیآمد، مِه نفس آن مرد روی چاقوی براقش نمیافتاد.
ابراهیم روی زانو افتاد. چهرهاش در هم شد. اشک از چشمانش سرازیر میشد، دانه به دانه!
الدار به خود نیامده بود. با د*ه*ان باز به آن چهرهی نورانیاش نگاه میکرد.
تپش قلبش از هیجان تندتر شد، در حدی که صدای نبضش را در گوشش میشنید که همچون طبل میکوبد. به ابراهیم که با صدای بلند کنارش میگریست نگاه کرد.
به خود آمد، ابروهایش بالا رفتند، چشمانش جمع شدند و چینهای ریز کنار چشمان درشتش نمایان شدند.
او مرده بود؟ باورش نمیشد! او مُرده بود؟
پیشانیاش را ب*و*سید، دیگر دلش طاقت نیاورد، نتوانست لال بماند، فریادی کشید که به گوش تمام مردمانِ آن محل رسید!
- مهراب...
برف کوچه را پر کرده بود و راهی برای ماشین باز نکرده بودند. ماشین را کنار خیابان پارک کردند و پیاده شدند.
وارد آن کوچه شدند. خلوت بود، به هر حال هوا سرد بود و همه برای استراحت به خانههایشان رفته بودند تا شهردار آن بخش شروع کند به باز کردن راههای کوچهها.
برف سرعتشان را کم کرده بود و با احتیاط راه میرفتند. نیم ساعت بعد به سر کوچه رسیدند. ابراهیم با دست، درِ زیبا و تمیزی را که به گفتهی مهراب خودش ساخته بود، نشان الدار داد.
به سمت آن خانه رفتند. هرچه نزدیکتر میشدند اضطراب الدار هم بیشتر میشد. در چندمتری در بودند که متعجب ایستادند.
به چیز سیاه و بلندی که روی زمین افتاده بود، خیره شدند. برف رویش را پوشانده بود و معلوم نبود که آن چیز سیاه رنگ دقیقا چیست. هر دو جلوتر رفتند.
الدار روی یکی از زانو هایش نشست و با دست روی آن چیز سیاه را کنار زد. آن چیز سیاه پارچهای بود و شبیه کتی بود که برای ابراهیم آشنا میزد.
ابراهیم فوری کنار الدار نشست، با دو دست اطراف آن پارچه را تمیز کرد. زیر پایشان سرِ یخزدهی مَردی افتاده بود.
نفس ابراهیم گرفت. این مرد چه کسی بود؟
الدار با دیدن این صح*نه مرد را چرخاند، چهرهی برفی و سردش را با کف دست پاک کرد.
چهرهای نمایان شد. چهرهای سرد و سفید، ساده اما مردانه، پر جذبه و ابهت!
چشمان کوچکش بسته بودند، برف ابروهای سیاه براقش را سفید و کدر کرده بود.
اشک در چشمان ابراهیم جمع شد. الدار ناباورانه تک تک اجزای صورت آن مرد را از نظر میگذراند. سرش را روی زانویش گذاشت و با دستان بزرگش صورت آن مرد را قاب کرد.
فوراً چاقوی ضامنداری را از جیبش در آورد و مقابل بینی مرد گرفت. نفسش نمیآمد، مِه نفس آن مرد روی چاقوی براقش نمیافتاد.
ابراهیم روی زانو افتاد. چهرهاش در هم شد. اشک از چشمانش سرازیر میشد، دانه به دانه!
الدار به خود نیامده بود. با د*ه*ان باز به آن چهرهی نورانیاش نگاه میکرد.
تپش قلبش از هیجان تندتر شد، در حدی که صدای نبضش را در گوشش میشنید که همچون طبل میکوبد. به ابراهیم که با صدای بلند کنارش میگریست نگاه کرد.
به خود آمد، ابروهایش بالا رفتند، چشمانش جمع شدند و چینهای ریز کنار چشمان درشتش نمایان شدند.
او مرده بود؟ باورش نمیشد! او مُرده بود؟
پیشانیاش را ب*و*سید، دیگر دلش طاقت نیاورد، نتوانست لال بماند، فریادی کشید که به گوش تمام مردمانِ آن محل رسید!
- مهراب...
کد:
ابراهیم سری تکان داد. موبایلش را در آورد و به ساعت نگاه کرد. ساعت پنج و ۴۵ دقیقه بود. مدت زیادی بود که داخل ماشین نشسته بود، اما بالاخره به محل مهراب رسیدند.
برف کوچه را پر کرده بود و راهی برای ماشین باز نکرده بودند. ماشین را کنار خیابان پارک کردند و پیاده شدند.
وارد آن کوچه شدند. خلوت بود، به هر حال هوا سرد بود و همه برای استراحت به خانههایشان رفته بودند تا شهردار آن بخش شروع کند به باز کردن راههای کوچهها.
برف سرعتشان را کم کرده بود و با احتیاط راه میرفتند. نیم ساعت بعد به سر کوچه رسیدند. ابراهیم با دست، درِ زیبا و تمیزی را که به گفتهی مهراب خودش ساخته بود، نشان الدار داد.
به سمت آن خانه رفتند. هرچه نزدیکتر میشدند اضطراب الدار هم بیشتر میشد. در چندمتری در بودند که متعجب ایستادند.
به چیز سیاه و بلندی که روی زمین افتاده بود، خیره شدند. برف رویش را پوشانده بود و معلوم نبود که آن چیز سیاه رنگ دقیقا چیست. هر دو جلوتر رفتند.
الدار روی یکی از زانو هایش نشست و با دست روی آن چیز سیاه را کنار زد. آن چیز سیاه پارچهای بود و شبیه کتی بود که برای ابراهیم آشنا میزد.
ابراهیم فوری کنار الدار نشست، با دو دست اطراف آن پارچه را تمیز کرد. زیر پایشان سرِ یخزدهی مَردی افتاده بود.
نفس ابراهیم گرفت. این مرد چه کسی بود؟
الدار با دیدن این صح*نه مرد را چرخاند، چهرهی برفی و سردش را با کف دست پاک کرد.
چهرهای نمایان شد. چهرهای سرد و سفید، ساده اما مردانه، پر جذبه و ابهت!
چشمان کوچکش بسته بودند، برف ابروهای سیاه براقش را سفید و کدر کرده بود.
اشک در چشمان ابراهیم جمع شد. الدار ناباورانه تک تک اجزای صورت آن مرد را از نظر میگذراند. سرش را روی زانویش گذاشت و با دستان بزرگش صورت آن مرد را قاب کرد.
فوراً چاقوی ضامنداری را از جیبش در آورد و مقابل بینی مرد گرفت. نفسش نمیآمد، مِه نفس آن مرد روی چاقوی براقش نمیافتاد.
ابراهیم روی زانو افتاد. چهرهاش در هم شد. اشک از چشمانش سرازیر میشد، دانه به دانه!
الدار به خود نیامده بود. با د*ه*ان باز به آن چهرهی نورانیاش نگاه میکرد.
تپش قلبش از هیجان تندتر شد، در حدی که صدای نبضش را در گوشش میشنید که همچون طبل میکوبد. به ابراهیم که با صدای بلند کنارش میگریست نگاه کرد.
به خود آمد، ابروهایش بالا رفتند، چشمانش جمع شدند و چینهای ریز کنار چشمان درشتش نمایان شدند.
او مرده بود؟ باورش نمیشد! او مُرده بود؟
پیشانیاش را ب*و*سید، دیگر دلش طاقت نیاورد، نتوانست لال بماند، فریادی کشید که به گوش تمام مردمانِ آن محل رسید!
- مهراب...
آخرین ویرایش توسط مدیر: