کامل شده داستان کوتاه دل آزار | پور رضا آبی‌ بیگلو کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع حیدار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 38
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
ابراهیم سری تکان داد. موبایلش را در آورد و به ساعت نگاه کرد. ساعت پنج و ۴۵ دقیقه بود. مدت زیادی بود که داخل ماشین نشسته بود، اما بالاخره به محل مهراب رسیدند.
برف کوچه را پر کرده بود و راهی برای ماشین باز نکرده بودند. ماشین را کنار خیابان پارک کردند و پیاده شدند.
وارد آن کوچه شدند. خلوت بود، به هر حال هوا سرد بود و همه برای استراحت به خانه‌هایشان رفته بودند تا شهردار آن بخش شروع کند به باز کردن راه‌های کوچه‌ها.
برف سرعتشان را کم کرده بود و با احتیاط راه می‌رفتند. نیم ساعت بعد به سر کوچه رسیدند. ابراهیم با دست، درِ زیبا و تمیزی را که به گفته‌ی مهراب خودش ساخته بود، نشان الدار داد.
به سمت آن خانه رفتند. هرچه نزدیک‌تر می‌شدند اضطراب الدار هم بیشتر می‌شد. در چندمتری در بودند که متعجب ایستادند.
به چیز سیاه و بلندی که روی زمین افتاده بود، خیره شدند. برف رویش را پوشانده بود و معلوم نبود که آن چیز سیاه رنگ دقیقا چیست. هر دو جلوتر رفتند.
الدار روی یکی از زانو هایش نشست و با دست روی آن چیز سیاه را کنار زد. آن چیز سیاه پارچه‌ای بود و شبیه کتی بود که برای ابراهیم آشنا می‌زد.
ابراهیم فوری کنار الدار نشست، با دو دست اطراف آن پارچه را تمیز کرد. زیر پایشان سرِ یخ‌زده‌ی مَردی افتاده بود.
نفس ابراهیم گرفت. این مرد چه کسی بود؟
الدار با دیدن این صح*نه مرد را چرخاند، چهره‌ی برفی و سردش را با کف دست پاک کرد.
چهره‌ای نمایان شد. چهره‌ای سرد و سفید، ساده اما مردانه، پر جذبه و ابهت!
چشمان کوچکش بسته بودند، برف ابروهای سیاه براقش را سفید و کدر کرده بود.
اشک در چشمان ابراهیم جمع شد. الدار ناباورانه تک تک اجزای صورت آن مرد را از نظر می‌گذراند. سرش را روی زانویش گذاشت و با دستان بزرگش صورت آن مرد را قاب کرد.
فوراً چاقوی ضامن‌داری را از جیبش در آورد و مقابل بینی مرد گرفت. نفسش نمی‌آمد، مِه نفس آن مرد روی چاقوی براقش نمی‌افتاد.
ابراهیم روی زانو افتاد. چهره‌اش در هم شد. اشک از چشمانش سرازیر می‌شد، دانه به دانه!
الدار به خود نیامده بود. با د*ه*ان باز به آن چهره‌ی نورانی‌اش نگاه می‌کرد.
تپش قلبش از هیجان تندتر شد، در حدی که صدای نبضش را در گوشش می‌شنید که همچون طبل می‌کوبد. به ابراهیم که با صدای بلند کنارش می‌گریست نگاه کرد.
به خود آمد، ابروهایش بالا رفتند، چشمانش جمع شدند و چین‌های ریز کنار چشمان درشتش نمایان شدند.
او مرده بود؟ باورش نمی‌‌شد! او مُرده بود؟
پیشانی‌اش را ب*و*سید، دیگر دلش طاقت نیاورد، نتوانست لال بماند، فریادی کشید که به گوش تمام مردمانِ آن محل رسید!
- مهراب...

کد:
ابراهیم سری تکان داد. موبایلش را در آورد و به ساعت نگاه کرد. ساعت پنج و ۴۵ دقیقه بود. مدت زیادی بود که داخل ماشین نشسته بود، اما بالاخره به محل مهراب رسیدند.

برف کوچه را پر کرده بود و راهی برای ماشین باز نکرده بودند. ماشین را کنار خیابان پارک کردند و پیاده شدند.

وارد آن کوچه شدند. خلوت بود، به هر حال هوا سرد بود و همه برای استراحت به خانه‌هایشان رفته بودند تا شهردار آن بخش شروع کند به باز کردن راه‌های کوچه‌ها.

برف سرعتشان را کم کرده بود و با احتیاط راه می‌رفتند. نیم ساعت بعد به سر کوچه رسیدند. ابراهیم با دست، درِ زیبا و تمیزی را که به گفته‌ی مهراب خودش ساخته بود، نشان الدار داد.

به سمت آن خانه رفتند. هرچه نزدیک‌تر می‌شدند اضطراب الدار هم بیشتر می‌شد. در چندمتری در بودند که متعجب ایستادند.

به چیز سیاه و بلندی که روی زمین افتاده بود، خیره شدند. برف رویش را پوشانده بود و معلوم نبود که آن چیز سیاه رنگ دقیقا چیست. هر دو جلوتر رفتند.

الدار روی یکی از زانو هایش نشست و با دست روی آن چیز سیاه را کنار زد. آن چیز سیاه پارچه‌ای بود و شبیه کتی بود که برای ابراهیم آشنا می‌زد.

ابراهیم فوری کنار الدار نشست، با دو دست اطراف آن پارچه را تمیز کرد. زیر پایشان سرِ یخ‌زده‌ی مَردی افتاده بود.

نفس ابراهیم گرفت. این مرد چه کسی بود؟

الدار با دیدن این صح*نه مرد را چرخاند، چهره‌ی برفی و سردش را با کف دست پاک کرد.

چهره‌ای نمایان شد. چهره‌ای سرد و سفید، ساده اما مردانه، پر جذبه و ابهت!

چشمان کوچکش بسته بودند، برف ابروهای سیاه براقش را سفید و کدر کرده بود.

اشک در چشمان ابراهیم جمع شد. الدار ناباورانه تک تک اجزای صورت آن مرد را از نظر می‌گذراند. سرش را روی زانویش گذاشت و با دستان بزرگش صورت آن مرد را قاب کرد.

فوراً چاقوی ضامن‌داری را از جیبش در آورد و مقابل بینی مرد گرفت. نفسش نمی‌آمد، مِه نفس آن مرد روی چاقوی براقش نمی‌افتاد.

ابراهیم روی زانو افتاد. چهره‌اش در هم شد. اشک از چشمانش سرازیر می‌شد، دانه به دانه!

الدار به خود نیامده بود. با د*ه*ان باز به آن چهره‌ی نورانی‌اش نگاه می‌کرد.

تپش قلبش از هیجان تندتر شد، در حدی که صدای نبضش را در گوشش می‌شنید که همچون طبل می‌کوبد. به ابراهیم که با صدای بلند کنارش می‌گریست نگاه کرد.

به خود آمد، ابروهایش بالا رفتند، چشمانش جمع شدند و چین‌های ریز کنار چشمان درشتش نمایان شدند.

او مرده بود؟ باورش نمی‌‌شد! او مُرده بود؟

پیشانی‌اش را ب*و*سید، دیگر دلش طاقت نیاورد، نتوانست لال بماند، فریادی کشید که به گوش تمام مردمانِ آن محل رسید!

- مهراب...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
***

پوستری بزرگ از چهره‌ی خندان مهراب زاهد در بلوار اصلی آن بخش چسبانده بودند. کلاه پشمین قهوه‌ای رنگش که تنها میراث پدری بود که داشت، کت سنگین و گشادش، شلوار پارچه‌ای مشکی رنگش، همان تیپ و قیافه‌ای که سالیان سال تغییرش نمی‌داد، خط سیاه رنگی در بالای پوستر کشیده شده بود و در پایین آن بزرگ نوشته بود"حلالم کنید".
کل همان منطقه به مراسمش رفته بودند، شاید آدم اسم و رسم‌داری در کشور نبود، اما همه با او رفاقت داشتند، گاهی می‌دیدی کسی می‌گفت که این مرد، برایش کار کرده بود؛ دیگری می‌گفت چندین میلیون از او پول قرض گرفته بود اما صدای مهراب در نیامد، آن یکی می‌گفت ناموسش را نجات داده...
رفیق‌های زیادی داشت. الدار و ابراهیم نیز جزوشان بودند!
سومین مراسم آن مرد بود. می‌گفتند پدر و برادری هم دارد، اما هرچه منتظر ماندند سراغی از آنها پیدا نشد و به اجبار مجبور شدند پس از گذشت یک روز جنازه را کنار مادرش به خاک بسپارند.
چهار خانه‌ی همسایه به مراسم مردانه واگذار شده بود و در خانه‌ی خودش زنان جمع شده بودند. دخترانی نوزده بیست ساله را می‌شد دید که گوشه‌ای ایستاده‌اند و گریه‌اش بند نمی‌آید! پیرزنانی که روی زانوهای خود می‌کوبیدند و روضه‌گویان اشک می‌ریختند، خواهر! خواهرش مریم چندین ساعت بود که بر روی تخت بیمارستان بی‌هوش افتاده بود، فشار روحی که توسط مرگ برادرش به او وارد شده بود، آن دخترک پر شور و شوق را از پا انداخته بود.
اِلدار گوشه‌ی خانه نشسته بود و دستان بزرگش را جلوی صورتش گرفته بود و مردانه اشک می‌ریخت، شانه‌هایش می‌لرزیدند و گاهی صدای هق‌هق‌اش می‌آمد.
ابراهیم اشک چشمش را پاک کرد، سینی چای را از دست مرد جوان که چای دم می‌کرد، گرفت و شروع به پخش کردن کرد.
باورش نمی‌شد که مهراب مرده است، می‌گفتند ایست قلبی کرده، می‌توانست زنده بماند اما سردی هوا خون در رگ‌هایش را منقبض کرده بود.
چهره‌اش در هم رفت و بار دیگر شروع به اشک ریختن کرد.
زمزمه‌هایی شنیده بود...می‌گفتند که مهراب به خاطر خاطرخواهی‌اش به خانم روشنک نامی، زیر فشار قرار گرفته و دار فانی را وداع گفته است.
وقتی هنوز جنازه‌ی تنومند مهراب در خانه بود، ابراهیم دو دختر جوان را دید که صدای گریه‌شان از چند کوچه آن‌ورتر هم می‌آمد. وقتی وارد خانه شدند همه را به گریه انداختند. روی مهراب پخش شدند و سر بی جانش را به ب*غ*ل گرفتند.
جوان بود، هرچند راه پیرمرد صدساله را گذرانده بود اما هنوز جوان بود...
ابراهیم از چند روز پیش آنقدر دولا و راست شده بود که احساس می‌کرد کمرش دارد می‌شکند، اما این چای پخش کردن تنها کاری بود که می‌توانست از آن راه گوشه‌ای از محبت‌هایش را جبران کند.
به سمت پنجره رفت تا بازش کند. با دیدن ماشین پلیس در حیاط تعّجب کرد! چند مأمور از آن پیاده شدند و داخل آمدند.
ابراهیم یکی از آنها را می‌شناخت، همان سرگرد شاهد نامی بود که او را به عنوان مجرم گیر انداخته بود.
از بین جمعیت گذشت و سمت در ورودی رفت اما مأموران را جلوی رویش دید، با کفش روی فرش ایستاده بودند و به ابراهیم خیره شده بودند.
ابراهیم سلامی کرد و گفت:
- چیزی‌شده؟

کد:
***



پوستری بزرگ از چهره‌ی خندان مهراب زاهد در بلوار اصلی آن بخش چسبانده بودند. کلاه پشمین قهوه‌ای رنگش که تنها میراث پدری بود که داشت، کت سنگین و گشادش، شلوار پارچه‌ای مشکی رنگش، همان تیپ و قیافه‌ای که سالیان سال تغییرش نمی‌داد، خط سیاه رنگی در بالای پوستر کشیده شده بود و در پایین آن بزرگ نوشته بود"حلالم کنید".

کل همان منطقه به مراسمش رفته بودند، شاید آدم اسم و رسم‌داری در کشور نبود، اما همه با او رفاقت داشتند، گاهی می‌دیدی کسی می‌گفت که این مرد، برایش کار کرده بود؛ دیگری می‌گفت چندین میلیون از او پول قرض گرفته بود اما صدای مهراب در نیامد، آن یکی می‌گفت ناموسش را نجات داده...

رفیق‌های زیادی داشت. الدار و ابراهیم نیز جزوشان بودند!

سومین مراسم آن مرد بود. می‌گفتند پدر و برادری هم دارد، اما هرچه منتظر ماندند سراغی از آنها پیدا نشد و به اجبار مجبور شدند پس از گذشت یک روز جنازه را کنار مادرش به خاک بسپارند.

چهار خانه‌ی همسایه به مراسم مردانه واگذار شده بود و در خانه‌ی خودش زنان جمع شده بودند. دخترانی نوزده بیست ساله را می‌شد دید که گوشه‌ای ایستاده‌اند و گریه‌اش بند نمی‌آید! پیرزنانی که روی زانوهای خود می‌کوبیدند و روضه‌گویان اشک می‌ریختند، خواهر! خواهرش مریم چندین ساعت بود که بر روی تخت بیمارستان بی‌هوش افتاده بود، فشار روحی که توسط مرگ برادرش به او وارد شده بود، آن دخترک پر شور و شوق را از پا انداخته بود.

اِلدار گوشه‌ی خانه نشسته بود و دستان بزرگش را جلوی صورتش گرفته بود و مردانه اشک می‌ریخت، شانه‌هایش می‌لرزیدند و گاهی صدای هق‌هق‌اش می‌آمد.

ابراهیم اشک چشمش را پاک کرد، سینی چای را از دست مرد جوان که چای دم می‌کرد، گرفت و شروع به پخش کردن کرد.

باورش نمی‌شد که مهراب مرده است، می‌گفتند ایست قلبی کرده، می‌توانست زنده بماند اما سردی هوا خون در رگ‌هایش را منقبض کرده بود.

چهره‌اش در هم رفت و بار دیگر شروع به اشک ریختن کرد.

زمزمه‌هایی شنیده بود...می‌گفتند که مهراب به خاطر خاطرخواهی‌اش به خانم روشنک نامی، زیر فشار قرار گرفته و دار فانی را وداع گفته است.

وقتی هنوز جنازه‌ی تنومند مهراب در خانه بود، ابراهیم دو دختر جوان را دید که صدای گریه‌شان از چند کوچه آن‌ورتر هم می‌آمد. وقتی وارد خانه شدند همه را به گریه انداختند. روی مهراب پخش شدند و سر بی جانش را به ب*غ*ل گرفتند.

جوان بود، هرچند راه پیرمرد صدساله را گذرانده بود اما هنوز جوان بود...

ابراهیم از چند روز پیش آنقدر دولا و راست شده بود که احساس می‌کرد کمرش دارد می‌شکند، اما این چای پخش کردن تنها کاری بود که می‌توانست از آن راه گوشه‌ای از محبت‌هایش را جبران کند.

به سمت پنجره رفت تا بازش کند. با دیدن ماشین پلیس در حیاط تعّجب کرد! چند مأمور از آن پیاده شدند و داخل آمدند.

ابراهیم یکی از آنها را می‌شناخت، همان سرگرد شاهد نامی بود که او را به عنوان مجرم گیر انداخته بود.

از بین جمعیت گذشت و سمت در ورودی رفت اما مأموران را جلوی رویش دید، با کفش روی فرش ایستاده بودند و به ابراهیم خیره شده بودند.

ابراهیم سلامی کرد و گفت:

- چیزی‌شده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
سرگرد شاهد سری تکان داد و به مردمی که چرخیده بودند و به او خیره شده بودند، نگاه کرد. در آخر سمت ابراهیم رفت و دستش را بالا آورد، دستبندی که به دستانش زد ابراهیم را در بهت فرو برد.
- برای بردنِ تو اومدیم.
الدار که از سکوت خانه متعجب شده بود، دستانش را از چهره‌اش برداشت و با چشمان تار و نمناکش به در ورودی خیره شد. وقتی توانست واضح ببیند، ابتدا تعجبی کرد، سپس به دستبندی که به دستان ابراهیم زده بود خیره شد. اخمی کرد و از جایش بلند شد. مردان برایش راه را باز کردند، به دنبال مأمور سبز پوشی که ابراهیم را پشت خود می‌کشید رفت و مقابلش ایستاد.
- جان آقا؟ فرمایش و اینا؟ چایی نخورده دارین تشریف می‌برین؟
سرگرد شاهد س*ی*نه ستبر کرد و با صدای تو گلویی گفت:
- باید به شمام جواب پس بدیم؟
اِلدار جلوتر رفت. سرگرد شاهد سرش را بالا گرفت و به چشمان نزدیک الدار خیره شد. صدای خشمگین مردی را شنید که افسار پاره کرده بود و گویی از هیچ چیزی نمی‌ترسید.
- ببین حاجی، واسه هرکی ترسناکی واس من یکی نی‌نی کوچولویی! من اعصابم ندارم، مثل بچه آدم جواب میدی میگی واس چی مثل خر سرت رو انداختی پایین اومدی ابراهیم رو دستبند کرده می‌بری اونم تو مجلس عزای رفیق من؟
باید عرض شود که...
به دلیل کمبود مکان، این دو تن مرد را که ابراهیم و الدار نام داشتند، روی زمین کثیفِ بازداشتگاه عمومی نشانده بودند و تاکید کرده بودند اگر از جایشان تکان بخورند با یک تیر خلاصشان می‌کنند.
الدار تهدیدشان را جدی نگرفت، با مردانی که آنجا بود تور رفاقت پهن کرده بود و اداره‌ی آگاهی را روی سرش گذاشته بود.
اما ابراهیم غمبرک ‌زده به زمین زیر پایش چشم دوخته بود. او را برای چه آنجا آورده بودند؟ در عمرش قانون دولت را نشکسته بود، حتی جریمه‌ی ماشین هم نداشت! پس برای چه آورده بودند او را به آن خوک‌دانی که عنوان بازداشتگاه را داشت؟
نفسی شدت ‌دار بیرون دمید. گویی بعد از مرگ مهراب خدا نیز از رو روی برگردانده بود. به الدار که خنده بر لبانش بود نگاه کرد. ابراهیم می‌دانست که آن مرد بخاطر او خودش را به دست مأمورین سپرد که تنها نباشد.
الدار وقتی نگاه خیره‌ای را احساس کرد، سمتش چرخید. لبخندی زد و چهره‌اش مهربان شد. سرش را سمت گوش ابراهیم آورد و گفت:
- نگران چی داداش؟ اینا باز یه خبطی کردن بعداً می‌فهمن چه گندی زدن از اینجا بیرونمون می‌کنن.
همان موقع در بازداشتگاه باز شد. سربازی وارد شد و با صدای بلند فریاد زد:
- اِلدار تورک و ابراهیم صاحب، بلند شن.
اِلدار دست ابراهیم را گرفت و بلندش کرد. به اشاره سرباز سمت در رفتند. از آن دخمه خارج شدند و بالاخره نفسی پاکیزه کشیدند.
سرگرد شاهد به سمت آنها آمد و دستبند به دستشان زد، پوزخندی روی لبانش بود. اِلدار لبخندی دندان‌نما زد و با صدای بلند گفت:
- فکر نکنی زیادی زور داری جوجو کوچولو، پلیس نبودی دهنت و صافکاری می‌کردم عینهو داش حسین صدام.
سرگرد شاهد نگاهی غضبناک به او کرد و با اشاره، به مأمور سبز پوش کناری‌اش دستوری داد.
مأمور آمد و دستبند به دستان الدار زد و کشان کشان از راه‌رو بیرونش برد. اِلدار چرخید و چشمکی به ابراهیم زد و گفت:
- فوقش دو هفته زندان، خداییش اینقدره خوبه. بخور و بخواب به راه، کم مونده قلیون هم بکشیم به مولا.
و خنده‌کنان از در بیرون رفت.

کد:
سرگرد شاهد سری تکان داد و به مردمی که چرخیده بودند و به او خیره شده بودند، نگاه کرد. در آخر سمت ابراهیم رفت و دستش را بالا آورد، دستبندی که به دستانش زد ابراهیم را در بهت فرو برد.

- برای بردنِ تو اومدیم.

الدار که از سکوت خانه متعجب شده بود، دستانش را از چهره‌اش برداشت و با چشمان تار و نمناکش به در ورودی خیره شد. وقتی توانست واضح ببیند، ابتدا تعجبی کرد، سپس به دستبندی که به دستان ابراهیم زده بود خیره شد. اخمی کرد و از جایش بلند شد. مردان برایش راه را باز کردند، به دنبال مأمور سبز پوشی که ابراهیم را پشت خود می‌کشید رفت و مقابلش ایستاد.

- جان آقا؟ فرمایش و اینا؟ چایی نخورده دارین تشریف می‌برین؟

سرگرد شاهد س*ی*نه ستبر کرد و با صدای تو گلویی گفت:

- باید به شمام جواب پس بدیم؟

اِلدار جلوتر رفت. سرگرد شاهد سرش را بالا گرفت و به چشمان نزدیک الدار خیره شد. صدای خشمگین مردی را شنید که افسار پاره کرده بود و گویی از هیچ چیزی نمی‌ترسید.

- ببین حاجی، واسه هرکی ترسناکی واس من یکی نی‌نی کوچولویی! من اعصابم ندارم، مثل بچه آدم جواب میدی میگی واس چی مثل خر سرت رو انداختی پایین اومدی ابراهیم رو دستبند کرده می‌بری اونم تو مجلس عزای رفیق من؟

باید عرض شود که...

به دلیل کمبود مکان، این دو تن مرد را که ابراهیم و الدار نام داشتند، روی زمین کثیفِ بازداشتگاه عمومی نشانده بودند و تاکید کرده بودند اگر از جایشان تکان بخورند با یک تیر خلاصشان می‌کنند.

الدار تهدیدشان را جدی نگرفت، با مردانی که آنجا بود تور رفاقت پهن کرده بود و اداره‌ی آگاهی را روی سرش گذاشته بود.

اما ابراهیم غمبرک ‌زده به زمین زیر پایش چشم دوخته بود. او را برای چه آنجا آورده بودند؟ در عمرش قانون دولت را نشکسته بود، حتی جریمه‌ی ماشین هم نداشت! پس برای چه آورده بودند او را به آن خوک‌دانی که عنوان بازداشتگاه را داشت؟

نفسی شدت ‌دار بیرون دمید. گویی بعد از مرگ مهراب خدا نیز از رو روی برگردانده بود. به الدار که خنده بر لبانش بود نگاه کرد. ابراهیم می‌دانست که آن مرد بخاطر او خودش را به دست مأمورین سپرد که تنها نباشد.

الدار وقتی نگاه خیره‌ای را احساس کرد، سمتش چرخید. لبخندی زد و چهره‌اش مهربان شد. سرش را سمت گوش ابراهیم آورد و گفت:

- نگران چی داداش؟ اینا باز یه خبطی کردن بعداً می‌فهمن چه گندی زدن از اینجا بیرونمون می‌کنن.

همان موقع در بازداشتگاه باز شد. سربازی وارد شد و با صدای بلند فریاد زد:

- اِلدار تورک و ابراهیم صاحب، بلند شن.

اِلدار دست ابراهیم را گرفت و بلندش کرد. به اشاره سرباز سمت در رفتند. از آن دخمه خارج شدند و بالاخره نفسی پاکیزه کشیدند.

سرگرد شاهد به سمت آنها آمد و دستبند به دستشان زد، پوزخندی روی لبانش بود. اِلدار لبخندی دندان‌نما زد و با صدای بلند گفت:

- فکر نکنی زیادی زور داری جوجو کوچولو، پلیس نبودی دهنت و صافکاری می‌کردم عینهو داش حسین صدام.

سرگرد شاهد نگاهی غضبناک به او کرد و با اشاره، به مأمور سبز پوش کناری‌اش دستوری داد.

مأمور آمد و دستبند به دستان الدار زد و کشان کشان از راه‌رو بیرونش برد. اِلدار چرخید و چشمکی به ابراهیم زد و گفت:

- فوقش دو هفته زندان، خداییش اینقدره خوبه. بخور و بخواب به راه، کم مونده قلیون هم بکشیم به مولا.

و خنده‌کنان از در بیرون رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
سرگرد سمت ابراهیم چرخید و وقتی لبخندش را دید، پوزخندی زد و گفت:
- وقتی حکم اعدامت اومد هم می‌خندی؟ بخند...خنده خوبه.
هوش از سر ابراهیم پرید. چه می‌شنید؟ اعدام؟ او چه کار با اعدام داشت اصلاً؟ طرز نوشتنش را یاد نداشت؟ حال چطور قرار بود حکم قصاص ببرند برایش؟ به گناهِ کدام کار نکرده؟
با ترس نگاهی به سرگرد انداخت. صدای لرزانش لبخندی بر روی سرگرد شاهد نشاند:
- واسه‌ی چی اعدام؟ مگه قتل کردم؟ من تا حالا آزارم به مورچه هم نرسیده. من هیچ کاری نکردم.
سرگرد حرفی نزد. با همان لبخند ابراهیم را پشت خود کشاند. از راه‌روهای پیچ ‌در پیچ بیرون رفتند، از محوطه‌ای به محوطه‌ی دیگر گذشتند و وارد اتاقی شدند.
ده مرد بالغ روی صندلی‌ها موجود نشسته بودند. مرد مسن و جدی پشت میز بلندی نشسته بود و روی برگه‌ای چیزی می‌نوشت.
با ورود ابراهیم به آن اتاق، همه سرها به سویش برگشتند. یکی از مردان فریاد زد:
- خود ناکسشه آقای قاضی.
ابراهیم را روی صندلی ردیف جلو نشاندند. با بسم‌الله آن مردِ مسن، دادگاه شروع شد.
ابراهیم چیزهایی را می‌شنید که حتی ذهنش به انجامشان هم نمی‌رفت. با د*ه*ان باز و تعّجبی آشکار، گفته‌های قاضی را در ذهن کنار هم می‌گذاشت و هر بار گیج‌تر از قبل، به اطراف نگاه می‌کرد.
قاضی که حرفش تمام شد رو به آن چند مرد کرد و گفت:
- این مرد با این چهره با نام ابراهیم صاحب می‌شناسین؟
یکی از مردان گفت:
- آقای قاضی ما این لقمه حروم رو با اسم ابی قرمزی شناس داریم. همین ریخت و قیافه رو داشت.
دیگری گفت:
- همیشه یه سویشرت قرمز می‌پوشید.
- البته ریش نمی‌ذاشت امّا می‌دونم که همین آقاست. خودم چندباری دیدمش.
- همیشه می‌گفت به کسی اعتماد ندارم که کمک دستم باشه، واسه‌ همین خودش می‌اومد و چندتا ماشین بهمون می‌داد و می‌گفت اینارو یه جایی پارک کنیم و برگردیم.
- به خدا آقای قاضی ما اصن نمی‌دونیم مواد چیه، این آقا تهدید می‌کرد اگه از این کار در بریم گر*دن زن بچه‌هامون رو جلوی چشمای خودمون می‌زنه.
ابراهیم عقب چرخید و با داد گفت:
- چه زری می‌زنین من اصلا شما مر*تیکه‌ها رو نمی‌شناسم.
و وحشت‌زده سمت قاضی چرخید و گفت:
- به جان مادرم قسم من تو این کارها نیستم. هیچ‌وقت حتی یه چاقو توی جیبم نبود چه برسه به اینکه آدم جمع کنم برای حمل مواد!
سرگرد شاهد چند قدمی جلوتر آمد و روبه قاضی گفت:
- طبق تحقیقاتی که انجام دادیم، این مرد در پنجمین ماه سال هزار و سیصد و نود و هشت، دختر خانمی به نام ...
قاضی دستانش را بالا آورد و گفت:
- همه این‌ها تو پرونده نوشته شده بود. مورد جدیدی پیش نیومده؟
سرگرد سرش را تکان داد و گفت:
- ما شک آنچنانی به ابراهیم صاحب نداشتیم، ولی وقتی یکی از ماشین‌هاش رو که به اسم خودش بود شناسایی کردیم، شد نقش اصلی پرونده ما. امروز صبح ماشینی که با تازگی خریده بود رو گشتیم، هشت کیلو مواد بسته بندی شده زیر صندلی‌ها جاگذاری شده بودن.
ابراهیم فریاد زد:
- اینطور که نمیشه. من چرا باید چند کیلو مواد رو تو ماشینم جاساز کنم؟ به چه کارم میاد؟ من دارم مثل آدم زندگی می‌کنم.

کد:
سرگرد سمت ابراهیم چرخید و وقتی لبخندش را دید، پوزخندی زد و گفت:

- وقتی حکم اعدامت اومد هم می‌خندی؟ بخند...خنده خوبه.

هوش از سر ابراهیم پرید. چه می‌شنید؟ اعدام؟ او چه کار با اعدام داشت اصلاً؟ طرز نوشتنش را یاد نداشت؟ حال چطور قرار بود حکم قصاص ببرند برایش؟ به گناهِ کدام کار نکرده؟

با ترس نگاهی به سرگرد انداخت. صدای لرزانش لبخندی بر روی سرگرد شاهد نشاند:

- واسه‌ی چی اعدام؟ مگه قتل کردم؟ من تا حالا آزارم به مورچه هم نرسیده. من هیچ کاری نکردم.

سرگرد حرفی نزد. با همان لبخند ابراهیم را پشت خود کشاند. از راه‌روهای پیچ ‌در پیچ بیرون رفتند، از محوطه‌ای به محوطه‌ی دیگر گذشتند و وارد اتاقی شدند.

ده مرد بالغ روی صندلی‌ها موجود نشسته بودند. مرد مسن و جدی پشت میز بلندی نشسته بود و روی برگه‌ای چیزی می‌نوشت.

با ورود ابراهیم به آن اتاق، همه سرها به سویش برگشتند. یکی از مردان فریاد زد:

- خود ناکسشه آقای قاضی.

ابراهیم را روی صندلی ردیف جلو نشاندند. با بسم‌الله آن مردِ مسن، دادگاه شروع شد.

ابراهیم چیزهایی را می‌شنید که حتی ذهنش به انجامشان هم نمی‌رفت. با د*ه*ان باز و تعّجبی آشکار، گفته‌های قاضی را در ذهن کنار هم می‌گذاشت و هر بار گیج‌تر از قبل، به اطراف نگاه می‌کرد.

قاضی که حرفش تمام شد رو به آن چند مرد کرد و گفت:

- این مرد با این چهره با نام ابراهیم صاحب می‌شناسین؟

یکی از مردان گفت:

- آقای قاضی ما این لقمه حروم رو با اسم ابی قرمزی شناس داریم. همین ریخت و قیافه رو داشت.

دیگری گفت:

- همیشه یه سویشرت قرمز می‌پوشید.

- البته ریش نمی‌ذاشت امّا می‌دونم که همین آقاست. خودم چندباری دیدمش.

- همیشه می‌گفت به کسی اعتماد ندارم که کمک دستم باشه، واسه‌ همین خودش می‌اومد و چندتا ماشین بهمون می‌داد و می‌گفت اینارو یه جایی پارک کنیم و برگردیم.

- به خدا آقای قاضی ما اصن نمی‌دونیم مواد چیه، این آقا تهدید می‌کرد اگه از این کار در بریم گر*دن زن بچه‌هامون رو جلوی چشمای خودمون می‌زنه.

ابراهیم عقب چرخید و با داد گفت:

- چه زری می‌زنین من اصلا شما مر*تیکه‌ها رو نمی‌شناسم.

و وحشت‌زده سمت قاضی چرخید و گفت:

- به جان مادرم قسم من تو این کارها نیستم. هیچ‌وقت حتی یه چاقو توی جیبم نبود چه برسه به اینکه آدم جمع کنم برای حمل مواد!

سرگرد شاهد چند قدمی جلوتر آمد و روبه قاضی گفت:

- طبق تحقیقاتی که انجام دادیم، این مرد در پنجمین ماه سال هزار و سیصد و نود و هشت، دختر خانمی به نام ...

قاضی دستانش را بالا آورد و گفت:

- همه این‌ها تو پرونده نوشته شده بود. مورد جدیدی پیش نیومده؟

سرگرد سرش را تکان داد و گفت:

- ما شک آنچنانی به ابراهیم صاحب نداشتیم، ولی وقتی یکی از ماشین‌هاش رو که به اسم خودش بود شناسایی کردیم، شد نقش اصلی پرونده ما. امروز صبح ماشینی که با تازگی خریده بود رو گشتیم، هشت کیلو مواد بسته بندی شده زیر صندلی‌ها جاگذاری شده بودن.

ابراهیم فریاد زد:

- اینطور که نمیشه. من چرا باید چند کیلو مواد رو تو ماشینم جاساز کنم؟ به چه کارم میاد؟ من دارم مثل آدم زندگی می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
قاضی نگاه گذرا به ابراهیم کرد و گفت:
- وکیل داری؟
- خیر آقا...
- برات وکیل می‌گیریم. دادگاه بعدی همه چی مشخص میشه... اتمام دادگاه.
و اشاره کرد که از اتاق بیرون بروند. سربازی جلوتر آمد و از بازوی ابراهیم کشید و بلندش کرد.
***

برایش وکیل گرفتند. وکیل گرفتند!؟
هر روز او را به سمت میزی که وکیل رویش می‌نشست می‌بردند. وکیل همیشه سرش روی برگه‌هایی بود که برای ابراهیم نبودند. وقتی پرسید چرا کاری برایش نمی‌کند، آن مرد جوان و خوش‌پوش روبه‌رویش که عنوان وکیل داشت، گفت:
- چون کارهای مهم‌تری دارم.
ابراهیم هرچه می‌گفت که این وکیل هیچ‌کاری برایش نمی‌کند همه توی سرش می‌زدند و می‌گفتند:
- زندگی‌نامه‌ا‌ت رو براش گفتی آخرشم تهدیدش کردی اگه بیرونت نیاره به آدمت میگی تا بکشتش. حکمت مشخصه، وکیل گرفتن که نگی بی‌دفاعی.
دادگاه دوم یک هفته بعد شروع شد. لاغرتر شده بود، زیر چشمانش گود افتاده بود و بدنش ضعیف‌تر شده بود. ضعف داشت، حال نداشت حرکت کند. هیچی نمی‌توانست بخورد.
روی صندلی قبلی نشاندنش، دادگاه با ورود قاضی آغاز شد. یک ساعتی به طول انجامید که کل حرف‌ها و مدارک جمع‌بندی شوند و در آخر از ابراهیم پرسیدند:
- دفاعی نداری؟
ابراهیم چشمان نیمه بازش را به قاضی دوخت. دهانش را بازکرد تا دفاعی کند، بگوید که او کاره‌ای نیست...اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. نا‌امید دهانش را بست.
قاضی چند لحظه مکث کرد و سپس چکش کنار میزن را روی جایگاه کوبید و گفت:
- آقای ابراهیم صاحب معروف به آبی قرمزی، فرزند اسمائیل صاحب، اولین فرزند خانواده، با بیست و هشت سال سن، به دلیل حمل مواد بازداشت شد. این مرد فردا صبح ساعت هفت اعدام خواهد شد.
حکم را به همین آسانی دادند؟ اصلاً به چه حکم دادند؟ حاکم همان قاضی بود که ندانسته امر می‌کرد یا...
حاکم کس دیگری بود. همانی که پشت پرده برایش بلایی نازل کرده بود که در خواب هم نمی‌توانست ببیند. دادگاه پس از حکم قاضی تمام شد.
سرباز از بازوی بی‌جان و نحیف ابراهیم گرفت و بلندش کرد. ابراهیم به رنگ مرده در آمده بود. نمرده مرده بود. این عمل سریع و فرزش لبخندی ناتوان به لبانش کاشت.
سرگرد شاهد لبخند ابراهیم را که دید غمگین گفت:
- پسر تو واقعاً دیونه‌ای. حکمت اعدامه و داری می‌خندی؟
ابراهیم سرش را بلند کرد. کمر خمیده‌اش باعث شده بود وقتی کسی با او حرف می‌زند، مجبور شود سرش را بلند کند و از پایین نگاهش کند.
باز هم لبخندی زد. سرگرد وقتی پاسخی از او دریافت نکرد، ناراحت اشاره کرد که ببرندش.
از راه‌رو می‌گذشت. برای روز آخری که عمر می‌کرد، به دستش قرآن داده بودند و برایش جایی در انفرادی باز کرده بودند تا برود از خدایش آمرزش بطلبد و مغفرت بخواهد.
چشمش به چهره‌ی آشنایی خورد. او...آن مرد را جایی دیده بود!

کد:
قاضی نگاه گذرا به ابراهیم کرد و گفت:

- وکیل داری؟

- خیر آقا...

- برات وکیل می‌گیریم. دادگاه بعدی همه چی مشخص میشه... اتمام دادگاه.

و اشاره کرد که از اتاق بیرون بروند. سربازی جلوتر آمد و از بازوی ابراهیم کشید و بلندش کرد.

***



برایش وکیل گرفتند. وکیل گرفتند!؟

هر روز او را به سمت میزی که وکیل رویش می‌نشست می‌بردند. وکیل همیشه سرش روی برگه‌هایی بود که برای ابراهیم نبودند. وقتی پرسید چرا کاری برایش نمی‌کند، آن مرد جوان و خوش‌پوش روبه‌رویش که عنوان وکیل داشت، گفت:

- چون کارهای مهم‌تری دارم.

ابراهیم هرچه می‌گفت که این وکیل هیچ‌کاری برایش نمی‌کند همه توی سرش می‌زدند و می‌گفتند:

- زندگی‌نامه‌ا‌ت رو براش گفتی آخرشم تهدیدش کردی اگه بیرونت نیاره به آدمت میگی تا بکشتش. حکمت مشخصه، وکیل گرفتن که نگی بی‌دفاعی.

دادگاه دوم یک هفته بعد شروع شد. لاغرتر شده بود، زیر چشمانش گود افتاده بود و بدنش ضعیف‌تر شده بود. ضعف داشت، حال نداشت حرکت کند. هیچی نمی‌توانست بخورد.

روی صندلی قبلی نشاندنش، دادگاه با ورود قاضی آغاز شد. یک ساعتی به طول انجامید که کل حرف‌ها و مدارک جمع‌بندی شوند و در آخر از ابراهیم پرسیدند:

- دفاعی نداری؟

ابراهیم چشمان نیمه بازش را به قاضی دوخت. دهانش را بازکرد تا دفاعی کند، بگوید که او کاره‌ای نیست...اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. نا‌امید دهانش را بست.

قاضی چند لحظه مکث کرد و سپس چکش کنار میزن را روی جایگاه کوبید و گفت:

- آقای ابراهیم صاحب معروف به آبی قرمزی، فرزند اسمائیل صاحب، اولین فرزند خانواده، با بیست و هشت سال سن، به دلیل حمل مواد بازداشت شد. این مرد فردا صبح ساعت هفت اعدام خواهد شد.

حکم را به همین آسانی دادند؟ اصلاً به چه حکم دادند؟ حاکم همان قاضی بود که ندانسته امر می‌کرد یا...

حاکم کس دیگری بود. همانی که پشت پرده برایش بلایی نازل کرده بود که در خواب هم نمی‌توانست ببیند. دادگاه پس از حکم قاضی تمام شد.

سرباز از بازوی بی‌جان و نحیف ابراهیم گرفت و بلندش کرد. ابراهیم به رنگ مرده در آمده بود. نمرده مرده بود. این عمل سریع و فرزش لبخندی ناتوان به لبانش کاشت.

سرگرد شاهد لبخند ابراهیم را که دید غمگین گفت:

- پسر تو واقعاً دیونه‌ای. حکمت اعدامه و داری می‌خندی؟

ابراهیم سرش را بلند کرد. کمر خمیده‌اش باعث شده بود وقتی کسی با او حرف می‌زند، مجبور شود سرش را بلند کند و از پایین نگاهش کند.

باز هم لبخندی زد. سرگرد وقتی پاسخی از او دریافت نکرد، ناراحت اشاره کرد که ببرندش.

از راه‌رو می‌گذشت. برای روز آخری که عمر می‌کرد، به دستش قرآن داده بودند و برایش جایی در انفرادی باز کرده بودند تا برود از خدایش آمرزش بطلبد و مغفرت بخواهد.

چشمش به چهره‌ی آشنایی خورد. او...آن مرد را جایی دیده بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
مرد با دیدن ابراهیم لبخندی زد و جلو آمد. قد تقریبا کوتاه امّا هیکلی ورزیده و ورزشکاری داشت، چهره‌اش به نوعی شیطنت‌آمیز بود و این حالت به بامزه بودنش می‌افزود. یادش آمد! این مرد را در مراسم مهراب دیده بود! اینجا چه می‌کرد؟
مرد جلوتر آمد. لبخندی زد و رو به سرباز لاغری که کنار ابراهیم ایستاده بود گفت:
- فقط چند لحظه می‌تونم با ایشون حرف بزنم؟ جبران می‌کنم!
سرباز نگاهی خیره به او کرد و یک متر عقب‌تر رفت. مرد چشمان درخشانش را به ابراهیم دوخت و آهسته گفت:
- من سهرابم، برادر مرحوم مهراب.
و خنده‌ی دندان‌نمایی کرد. ادامه داد:
- ناراحت نیستم که مرد، اما خوشحالم نیستم، بالاخره برادرم بود. بگذریم...‌می‌دونی، اولش چشمم ازت آب نمی‌خورد، اما وقتی ماشینت رو به آدم من فروختی امیدوار شدم، اینقدر عجله داشتی که حتی پلاک ماشینت رو هم باز نکردی. ممنونم که به خاطر سر پا موندن ما فداکاری کردی. یه عالمه آدم رو نجات دادی، اگه مواد بهشون نمی‌رسید حتماً می‌مردن. همه بهت مدیونن. امیدوارم از مرگ نترسی، اما بهت قول می‌دم آدم بگیرم برات یاسین بخونن.
و لبخندی می‌زند. چندبار به شانه‌ی بی حالش می‌کوبد و از کنارش می‌گذرد.
***

او آن بالاست، بی‌جان از طنابِ‌دار حلق‌آویز شده و دیگر تکان‌تکان نمی‌خورد. دیگر نگاه اشک ‌بارش را به خواهرش که با نفرت به او خیره شده بود، نمی‌دوزد. حال آرام خوابیده است.
به فکر انتقام نیست! نمی‌خواهد برگردد. کینه‌ای به دل نگرفت...اما در آخرین لحظاتش ل**ب زنان گفت:
- ما زِ آن پاک دلانیم، که زِ کس کینه نداریم... یک شهر همه دشمن و، یک دوست نداریم...
مریم با شنیدن خبر اعدام ابراهیم، بی‌هیچ واکنشی روی زمین نشست، چشمانش را به نقطه‌ای دوخت و ل**ب‌های خشک شده‌اش را به زمزمه وا داشت.
- من پیداش می‌کنم.
یک سال از زندگی‌اش را پای تحقیق گذاشت و در آخر، دست برادر و پدرش رو شد.
هر دو به دلیل انجام خیلی کارها اعدام شدند، به همه‌ی کارهایی که کرده بودند اعتراف کردند و گفتند که ابراهیم صاحب تنها یک فدایی بی‌خبر بود که برای پنهان کردن خودشان از او استفاده کردند.
مریم امیدوار است که روح ابراهیم همیشه در آرامش باشد. همه شب با خود زمزمه می‌کند:
- آرام بخواب مردِ من...


"پایان"

سخن نویسنده:
خیلی ممنون از خوندن این رمان کوتاه. تنها دلیلی که خواستم این رمان رو بنویسم برای تمرین قلم بود، امّا رفته رفته بر من الزام شد تا این رمان رو چه با قلم ضعیف چه با قلم قوی، تمومش کنم. می‌دونم شاید زیاد براتون جالب نبوده باشه اما خوندنش کم لطفی نیست!
ممنون میشم اگه ایرادات رمان رو بدون کوبیدن، و با مهربانی بیان کنین.

کد:
مرد با دیدن ابراهیم لبخندی زد و جلو آمد. قد تقریبا کوتاه امّا هیکلی ورزیده و ورزشکاری داشت، چهره‌اش به نوعی شیطنت‌آمیز بود و این حالت به بامزه بودنش می‌افزود. یادش آمد! این مرد را در مراسم مهراب دیده بود! اینجا چه می‌کرد؟

مرد جلوتر آمد. لبخندی زد و رو به سرباز لاغری که کنار ابراهیم ایستاده بود گفت:

- فقط چند لحظه می‌تونم با ایشون حرف بزنم؟ جبران می‌کنم!

سرباز نگاهی خیره به او کرد و یک متر عقب‌تر رفت. مرد چشمان درخشانش را به ابراهیم دوخت و آهسته گفت:

- من سهرابم، برادر مرحوم مهراب.

و خنده‌ی دندان‌نمایی کرد. ادامه داد:

- ناراحت نیستم که مرد، اما خوشحالم نیستم، بالاخره برادرم بود. بگذریم...‌می‌دونی، اولش چشمم ازت آب نمی‌خورد، اما وقتی ماشینت رو به آدم من فروختی امیدوار شدم، اینقدر عجله داشتی که حتی پلاک ماشینت رو هم باز نکردی. ممنونم که به خاطر سر پا موندن ما فداکاری کردی. یه عالمه آدم رو نجات دادی، اگه مواد بهشون نمی‌رسید حتماً می‌مردن. همه بهت مدیونن. امیدوارم از مرگ نترسی، اما بهت قول می‌دم آدم بگیرم برات یاسین بخونن.

و لبخندی می‌زند. چندبار به شانه‌ی بی حالش می‌کوبد و از کنارش می‌گذرد.

***



او آن بالاست، بی‌جان از طنابِ‌دار حلق‌آویز شده و دیگر تکان‌تکان نمی‌خورد. دیگر نگاه اشک ‌بارش را به خواهرش که با نفرت به او خیره شده بود، نمی‌دوزد. حال آرام خوابیده است.

به فکر انتقام نیست! نمی‌خواهد برگردد. کینه‌ای به دل نگرفت...اما در آخرین لحظاتش ل**ب زنان گفت:

- ما زِ آن پاک دلانیم، که زِ کس کینه نداریم... یک شهر همه دشمن و، یک دوست نداریم...

مریم با شنیدن خبر اعدام ابراهیم، بی‌هیچ واکنشی روی زمین نشست، چشمانش را به نقطه‌ای دوخت و ل**ب‌های خشک شده‌اش را به زمزمه وا داشت.

- من پیداش می‌کنم.

یک سال از زندگی‌اش را پای تحقیق گذاشت و در آخر، دست برادر و پدرش رو شد.

هر دو به دلیل انجام خیلی کارها اعدام شدند، به همه‌ی کارهایی که کرده بودند اعتراف کردند و گفتند که ابراهیم صاحب تنها یک فدایی بی‌خبر بود که برای پنهان کردن خودشان از او استفاده کردند.

مریم امیدوار است که روح ابراهیم همیشه در آرامش باشد. همه شب با خود زمزمه می‌کند:

- آرام بخواب مردِ من...





"پایان"



سخن نویسنده:

خیلی ممنون از خوندن این رمان کوتاه. تنها دلیلی که خواستم این رمان رو بنویسم برای تمرین قلم بود، امّا رفته رفته بر من الزام شد تا این رمان رو چه با قلم ضعیف چه با قلم قوی، تمومش کنم. می‌دونم شاید زیاد براتون جالب نبوده باشه اما خوندنش کم لطفی نیست!

ممنون میشم اگه ایرادات رمان رو بدون کوبیدن، و با مهربانی بیان کنین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~S A R A~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-21
نوشته‌ها
1,067
لایک‌ها
2,738
امتیازها
83
کیف پول من
21,822
Points
1,431
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : ~S A R A~

~S A R A~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-21
نوشته‌ها
1,067
لایک‌ها
2,738
امتیازها
83
کیف پول من
21,822
Points
1,431
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : ~S A R A~

S.M.Z

مدیر بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-09
نوشته‌ها
101
لایک‌ها
1,576
امتیازها
73
کیف پول من
6,304
Points
85
Untitled_1.jpg
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا