اما هنوز امید داشت که بتواند باز هم رختخواب نرمش را ببیند. پس با سرعت زیادی حرکت کرد.
اتوبان تقریباً شلوغ بود. ماشین بود که میرفت و میآمد. ابراهیم از کناره خیابان میرفت و سعی میکرد از ماشینها سبقت بگیرد.
وارد ترافیک شد. ناراحت دستش را به روی فرمان کوبید و بر شانس بدش لعنت فرستاد.
پشت ماشین سفید دویست و شیشی که پر بود از پسران جوان و خندان، ایستاد. نگاهی به آن دخترک جوان و غمگینی که لبهی جدول نشسته بود و متلکهای پسران را تحمل میکرد، کرد.
دخترک لباس پوشیده و ضخیمی به تن داشت. قد بلند و هیکلی بود. صورتش را با شال کلفت و بافتنیاش پوشانده بود و اطراف را نگاه میکرد.
چشمش به ابراهیم افتاد. خیره نگاهش کرد و در کمال تعّجب، از جایش پرید و سمت ماشین او آمد.
در عقب را باز کرد و خود را داخل پرت کرد.
ابراهیم با تعّجب چرخیده بود و به آن دختر که خود را روی صندلی پخش کرده بود، خیره شده بود.
- سلام.
با سلام عصبی که ابراهیم داد، دختر کمی خودش را جمع و جود کرد و گفت:
- سلام...ببخشید آقا اب...یعنی...اه ببخشید آقا. فکر کردم شما قابل اعتماد میاین اومدم یه جای امن بشینم. مگه شما تاکسی نیستی؟
ابراهیم مشکوک نگاهی به دختر کرد و به سمت جلو چرخید. پرسید:
- از کجا فهمیدی تاکسیم؟
- چون کلی پول رو داشبورد جلوییه. بهتره بذاریشون تو جیبت، دزد زیاده.
نفس عمیق بود که ابراهیم پی در پی وارد ریههایش میکرد. چیزی نگفت، توجهش به چندتا پسر بیست و پنجساله که از ماشین مقابل پیاده میشدند جلب شد. ابراهیم زمزمه کرد:
- فقط بلدین دردسر درست کنین.
دختر هول زده گفت:
- کی من؟ من و از کجا شناختی؟
ابراهیم با حرص گفت:
- فقط تو رو نمیگم. یه دختر دیگهای هم بود خواستم کار خیر کنم، شر شدم. نزدیک پنج ماهه عذابش دامن زندگیم رو گرفته. الان هم تو، بیهیچ شناسی چپیدی تو ماشین من و میگی پیش من امنِ! میشه پیاده بشی؟ تحمل دردسر و جر و بحثِ اضافی ندارم.
دختر نگاهی خیره به او کرد و در آخر آهسته گفت:
- الان به برادرم زنگ میزنم.
و تلفنش را در آورد و شماره گرفت.
اتوبان تقریباً شلوغ بود. ماشین بود که میرفت و میآمد. ابراهیم از کناره خیابان میرفت و سعی میکرد از ماشینها سبقت بگیرد.
وارد ترافیک شد. ناراحت دستش را به روی فرمان کوبید و بر شانس بدش لعنت فرستاد.
پشت ماشین سفید دویست و شیشی که پر بود از پسران جوان و خندان، ایستاد. نگاهی به آن دخترک جوان و غمگینی که لبهی جدول نشسته بود و متلکهای پسران را تحمل میکرد، کرد.
دخترک لباس پوشیده و ضخیمی به تن داشت. قد بلند و هیکلی بود. صورتش را با شال کلفت و بافتنیاش پوشانده بود و اطراف را نگاه میکرد.
چشمش به ابراهیم افتاد. خیره نگاهش کرد و در کمال تعّجب، از جایش پرید و سمت ماشین او آمد.
در عقب را باز کرد و خود را داخل پرت کرد.
ابراهیم با تعّجب چرخیده بود و به آن دختر که خود را روی صندلی پخش کرده بود، خیره شده بود.
- سلام.
با سلام عصبی که ابراهیم داد، دختر کمی خودش را جمع و جود کرد و گفت:
- سلام...ببخشید آقا اب...یعنی...اه ببخشید آقا. فکر کردم شما قابل اعتماد میاین اومدم یه جای امن بشینم. مگه شما تاکسی نیستی؟
ابراهیم مشکوک نگاهی به دختر کرد و به سمت جلو چرخید. پرسید:
- از کجا فهمیدی تاکسیم؟
- چون کلی پول رو داشبورد جلوییه. بهتره بذاریشون تو جیبت، دزد زیاده.
نفس عمیق بود که ابراهیم پی در پی وارد ریههایش میکرد. چیزی نگفت، توجهش به چندتا پسر بیست و پنجساله که از ماشین مقابل پیاده میشدند جلب شد. ابراهیم زمزمه کرد:
- فقط بلدین دردسر درست کنین.
دختر هول زده گفت:
- کی من؟ من و از کجا شناختی؟
ابراهیم با حرص گفت:
- فقط تو رو نمیگم. یه دختر دیگهای هم بود خواستم کار خیر کنم، شر شدم. نزدیک پنج ماهه عذابش دامن زندگیم رو گرفته. الان هم تو، بیهیچ شناسی چپیدی تو ماشین من و میگی پیش من امنِ! میشه پیاده بشی؟ تحمل دردسر و جر و بحثِ اضافی ندارم.
دختر نگاهی خیره به او کرد و در آخر آهسته گفت:
- الان به برادرم زنگ میزنم.
و تلفنش را در آورد و شماره گرفت.
کد:
اما هنوز امید داشت که بتواند باز هم رختخواب نرمش را ببیند. پس با سرعت زیادی حرکت کرد.
اتوبان تقریباً شلوغ بود. ماشین بود که میرفت و میآمد. ابراهیم از کناره خیابان میرفت و سعی میکرد از ماشینها سبقت بگیرد.
وارد ترافیک شد. ناراحت دستش را به روی فرمان کوبید و بر شانس بدش لعنت فرستاد.
پشت ماشین سفید دویست و شیشی که پر بود از پسران جوان و خندان، ایستاد. نگاهی به آن دخترک جوان و غمگینی که لبهی جدول نشسته بود و متلکهای پسران را تحمل میکرد، کرد.
دخترک لباس پوشیده و ضخیمی به تن داشت. قد بلند و هیکلی بود. صورتش را با شال کلفت و بافتنیاش پوشانده بود و اطراف را نگاه میکرد.
چشمش به ابراهیم افتاد. خیره نگاهش کرد و در کمال تعّجب، از جایش پرید و سمت ماشین او آمد.
در عقب را باز کرد و خود را داخل پرت کرد.
ابراهیم با تعّجب چرخیده بود و به آن دختر که خود را روی صندلی پخش کرده بود، خیره شده بود.
- سلام.
با سلام عصبی که ابراهیم داد، دختر کمی خودش را جمع و جود کرد و گفت:
- سلام...ببخشید آقا اب...یعنی...اه ببخشید آقا. فکر کردم شما قابل اعتماد میاین اومدم یه جای امن بشینم. مگه شما تاکسی نیستی؟
ابراهیم مشکوک نگاهی به دختر کرد و به سمت جلو چرخید. پرسید:
- از کجا فهمیدی تاکسیم؟
- چون کلی پول رو داشبورد جلوییه. بهتره بذاریشون تو جیبت، دزد زیاده.
نفس عمیق بود که ابراهیم پی در پی وارد ریههایش میکرد. چیزی نگفت، توجهش به چندتا پسر بیست و پنجساله که از ماشین مقابل پیاده میشدند جلب شد. ابراهیم زمزمه کرد:
- فقط بلدین دردسر درست کنین.
دختر هول زده گفت:
- کی من؟ من و از کجا شناختی؟
ابراهیم با حرص گفت:
- فقط تو رو نمیگم. یه دختر دیگهای هم بود خواستم کار خیر کنم، شر شدم. نزدیک پنج ماهه عذابش دامن زندگیم رو گرفته. الان هم تو، بیهیچ شناسی چپیدی تو ماشین من و میگی پیش من امنِ! میشه پیاده بشی؟ تحمل دردسر و جر و بحثِ اضافی ندارم.
دختر نگاهی خیره به او کرد و در آخر آهسته گفت:
- الان به برادرم زنگ میزنم.
و تلفنش را در آورد و شماره گرفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: