• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده داستان کوتاه دل آزار | پور رضا آبی‌ بیگلو کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع حیدار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 38
  • بازدیدها 900
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
سرگرد فریاد کشید:
- پس چرا بردیش تو خونتون؟
- خوابیده بود.
سرگرد گ*ردنش با شدت به سوی او چرخید. نگاهی وحشتناک به ابراهیم کرد و با دندان‌های کلید شده گفت:
- امثال تو لجن، باعث این همه بدبختی توی کشور شدن...من تو رو...
ابراهیم وسط حرفش پرید:
- قضاوت کشور رو نابود کرده.
سرگرد غرید:
- زر اضافی بزنی می‌ندازمت پای چوب دار...حالیته؟
- بله.
سرگرد نفسش را با شدت بیرون دمید. پس از چند ثانیه مکث گفت:
- خوابیده بود و تو بردیش خونتون؟
- صداش زدم جواب نداد.
- خوب؟
- سپردمش به خواهرام.
راننده با غیض گفت:
- داری عین سگ دروغ میگی. ما آدرس خونتون رو پیدا کردیم و رفتیم پِی تو... هیشکی اونجا نبود.
- خبر ندارم.
سرگرد شاهد خواست پوزخندی دیگر بزند که صدای زنگ تلفنش اجازه نداد.
- بله سرهنگ پیداش کردیم. تو محوطه تاکسی‌ران‌ها بود.
نگاهی به ابراهیم انداخت.
- مریم خانم اونجاست؟ چطور ممکنه؟
نفسش را با شدت بیرون دمید و کلافه گفت:
- الان می‌رسیم قربان.
و قطع کرد. نگاه خیره‌ای به راننده کرد و آهسته گفت که تندتر بروند.
بعد از پنج دقیقه مقابل اداره آگاهی ایستادند. وارد محوطه بزرگ حیاط شدند. ابراهیم را از ماشین بیرون آوردند و داخل آپارتمان راهنمایی‌اش کردند. وارد اتاق شدند و احترام نظامی کردند. ابراهیم را به جلو هول دادند و او نیز سلامی زیر ل*ب گفت.
نگاهش را دور اتاق سبز و سفید رنگ شبیه فیلم‌ها چرخاند، امّا با دیدن مادر و خواهرانش میخکوب شد. روی صندلی چرمی جلوی میز ریاست نشسته بودند و نگاه نمناکشان را به او دوخته بودند.
مردی مسن که چهره‌ای خشن داشت، با جدیت گفت:
- این مرد که ابراهیم صاحب معرفی شده، به اتهام آدم‌ربایی توسط مامورهای این پاسگاه و به دستور خودِ من دستگیر شدند. وقتی دستور این کار رو داده بودم هیچ چیزی مشخص نبود. اما خانم مریم جوان اومدن و خودشون ماجرا رو بهمون گفتن. اما می‌خوام آقای صاحب هم این قضیه رو تعریف کنن.

کد:
سرگرد فریاد کشید:

- پس چرا بردیش تو خونتون؟

- خوابیده بود.

سرگرد گ*ردنش با شدت به سوی او چرخید. نگاهی وحشتناک به ابراهیم کرد و با دندان‌های کلید شده گفت:

- امثال تو لجن، باعث این همه بدبختی توی کشور شدن...من تو رو...

ابراهیم وسط حرفش پرید:

- قضاوت کشور رو نابود کرده.

سرگرد غرید:

- زر اضافی بزنی می‌ندازمت پای چوب دار...حالیته؟

- بله.

سرگرد نفسش را با شدت بیرون دمید. پس از چند ثانیه مکث گفت:

- خوابیده بود و تو بردیش خونتون؟

- صداش زدم جواب نداد.

- خوب؟

- سپردمش به خواهرام.

راننده با غیض گفت:

- داری عین سگ دروغ میگی. ما آدرس خونتون رو پیدا کردیم و رفتیم پِی تو... هیشکی اونجا نبود.

- خبر ندارم.

سرگرد شاهد خواست پوزخندی دیگر بزند که صدای زنگ تلفنش اجازه نداد.

- بله سرهنگ پیداش کردیم. تو محوطه تاکسی‌ران‌ها بود.

نگاهی به ابراهیم انداخت.

- مریم خانم اونجاست؟ چطور ممکنه؟

نفسش را با شدت بیرون دمید و کلافه گفت:

- الان می‌رسیم قربان.

و قطع کرد. نگاه خیره‌ای به راننده کرد و آهسته گفت که تندتر بروند.

بعد از پنج دقیقه مقابل اداره آگاهی ایستادند. وارد محوطه بزرگ حیاط شدند. ابراهیم را از ماشین بیرون آوردند و داخل آپارتمان راهنمایی‌اش کردند. وارد اتاق شدند و احترام نظامی کردند. ابراهیم را به جلو هول دادند و او نیز سلامی زیر ل*ب گفت.

نگاهش را دور اتاق سبز و سفید رنگ شبیه فیلم‌ها چرخاند، امّا با دیدن مادر و خواهرانش میخکوب شد. روی صندلی چرمی جلوی میز ریاست نشسته بودند و نگاه نمناکشان را به او دوخته بودند.

مردی مسن که چهره‌ای خشن داشت، با جدیت گفت:

- این مرد که ابراهیم صاحب معرفی شده، به اتهام آدم‌ربایی توسط مامورهای این پاسگاه و به دستور خودِ من دستگیر شدند. وقتی دستور این کار رو داده بودم هیچ چیزی مشخص نبود. اما خانم مریم جوان اومدن و خودشون ماجرا رو بهمون گفتن. اما می‌خوام آقای صاحب هم این قضیه رو تعریف کنن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
ابراهیم نگاهی خشمگین به مریم انداخت. او باعث شده بود که میان خانواده‌اش دیگر نتواند سرش را بلند کند.
نفسی عمیق کشید و چشمانش را بست. خشمش که فروکش کرد، شروع به گفتن کرد:
- چندتا مرد دنبال خانم بودن، وقتی از پارک بیرون اومدن دیدم. کمکشون کردم از دستشون در برن. ساعت دو نصف شب ایشون رو که خواب بودن و اصلاً هم نمی‌خواستن بیدار بشن به خونمون بردم و به دست خواهرام سپردمشون.
تا به حال در این حد صحبت نکرده بود. صدای آهسته‌اش، بلند و رسا بود و این دو مورد، به نظر خانواده ابراهیم بعید بودند!
سرهنگ سری تکان داد. رو به سرگرد شاهد کرد و گفت:
- این آقا رو که اذیت نکردین؟
گویی زبان ابراهیم باز شده بود، با صدای بلند گفت:
- خیر جناب! اجازه‌ی رفتن می‌خوام.
و لبخندی می‌زند.
سرهنگ به سرگرد شاهد اشاره کرد که دستانِ بسته‌ی ابراهیم را باز کنند.
ابراهیم نگاهی گذرا به مریم می‌اندازد و با اشاره‌ی دست، به خانواده‌اش امر می‌کند تا به دنبالش از اتاق بیرون بروند.
***

یک ماه از آن روز پر دردسر می‌گذرد. ابراهیم به همان محوطه مخصوص تاکسی‌ران ها که بیشتر کناره‌های خیابان بود، می‌رفت و مسافر جابه‌جا می‌کرد. از وقتی که آن ماجرای بردن ابراهیم توسط پلیس اتفاق افتاده بود، کسی جرأت نمی‌کرد نزدیکش شود که خدایی نکرده ناگهان او را به جرم همدستی با او نزد خود نخوانند.
فهمیده بودند که او مرد بی‌آزاری هست، حتی در حین درگیری هم از خود دفاع نمی‌کرد، زودتر کوتاه می‌آمد.
با کسی گفت‌وگو نمی‌کرد و با هیچ کسی کاری نداشت.
بازهم می‌گفتند که او همچون آدم زندگی می‌کند، امّا او که زندگی نمی‌کرد! فکر و خیال اجازه‌ی زندگی کردن را از او گرفته بود. هنوز به یک ماه پیش که باعث شده بود خیلی کارها انجام شود، فکر می‌کرد.
میانه‌اش با خانواده سردتر شده بود. خجالت می‌کشید به روی مادرش نگاه کند. همه شب در زمانی که روی صندلی ماشینش برای خواب دراز می‌کشید، بر خود لعنت می‌فرستاد و می‌گفت:
- چی‌کار مردم داشتی؟ می‌ذاشتی همونجا می‌موند تا وضعیتت بدتر از این نمیشد.
اما هرباره در پاسخ به خود تشر می‌زد:
- اگه من به کمکش نمی‌رفتم معلوم نبود چه بلایی سرش می‌آوردن.
روی کاپوت ماشین نشسته بود و بی‌صدا و بی هیچ حرکتی منتظر بود تا مسافری بیاید.
همیشه ساعت دو بعد از ظهر پیرزنی می‌آمد و سوار ماشین ابراهیم میشد. همیشه هم در مقابل خانه سالمندان پیاده میشد.
به ابراهیم گفته بود که شوهرش را آنجا نگه می‌دارند، هردویشان پیر بودند و آب و غذا گیر نمی‌آوردند. شوهرش گویی بسیار از آن پیرتر بود چون کم کم نزدیک بود به صد سالگی برسد.

کد:
ابراهیم نگاهی خشمگین به مریم انداخت. او باعث شده بود که میان خانواده‌اش دیگر نتواند سرش را بلند کند.

نفسی عمیق کشید و چشمانش را بست. خشمش که فروکش کرد، شروع به گفتن کرد:

- چندتا مرد دنبال خانم بودن، وقتی از پارک بیرون اومدن دیدم. کمکشون کردم از دستشون در برن. ساعت دو نصف شب ایشون رو که خواب بودن و اصلاً هم نمی‌خواستن بیدار بشن به خونمون بردم و به دست خواهرام سپردمشون.

تا به حال در این حد صحبت نکرده بود. صدای آهسته‌اش، بلند و رسا بود و این دو مورد، به نظر خانواده ابراهیم بعید بودند!

سرهنگ سری تکان داد. رو به سرگرد شاهد کرد و گفت:

- این آقا رو که اذیت نکردین؟

گویی زبان ابراهیم باز شده بود، با صدای بلند گفت:

- خیر جناب! اجازه‌ی رفتن می‌خوام.

و لبخندی می‌زند.

سرهنگ به سرگرد شاهد اشاره کرد که دستانِ بسته‌ی ابراهیم را باز کنند.

ابراهیم نگاهی گذرا به مریم می‌اندازد و با اشاره‌ی دست، به خانواده‌اش امر می‌کند تا به دنبالش از اتاق بیرون بروند.

***



یک ماه از آن روز پر دردسر می‌گذرد. ابراهیم به همان محوطه مخصوص تاکسی‌ران ها که بیشتر کناره‌های خیابان بود، می‌رفت و مسافر جابه‌جا می‌کرد. از وقتی که آن ماجرای بردن ابراهیم توسط پلیس اتفاق افتاده بود، کسی جرأت نمی‌کرد نزدیکش شود که خدایی نکرده ناگهان او را به جرم همدستی با او نزد خود نخوانند.

فهمیده بودند که او مرد بی‌آزاری هست، حتی در حین درگیری هم از خود دفاع نمی‌کرد، زودتر کوتاه می‌آمد.

با کسی گفت‌وگو نمی‌کرد و با هیچ کسی کاری نداشت.

بازهم می‌گفتند که او همچون آدم زندگی می‌کند، امّا او که زندگی نمی‌کرد! فکر و خیال اجازه‌ی زندگی کردن را از او گرفته بود. هنوز به یک ماه پیش که باعث شده بود خیلی کارها انجام شود، فکر می‌کرد.

میانه‌اش با خانواده سردتر شده بود. خجالت می‌کشید به روی مادرش نگاه کند. همه شب در زمانی که روی صندلی ماشینش برای خواب دراز می‌کشید، بر خود لعنت می‌فرستاد و می‌گفت:

- چی‌کار مردم داشتی؟ می‌ذاشتی همونجا می‌موند تا وضعیتت بدتر از این نمیشد.

اما هرباره در پاسخ به خود تشر می‌زد:

- اگه من به کمکش نمی‌رفتم معلوم نبود چه بلایی سرش می‌آوردن.

روی کاپوت ماشین نشسته بود و بی‌صدا و بی هیچ حرکتی منتظر بود تا مسافری بیاید.

همیشه ساعت دو بعد از ظهر پیرزنی می‌آمد و سوار ماشین ابراهیم میشد. همیشه هم در مقابل خانه سالمندان پیاده میشد.

به ابراهیم گفته بود که شوهرش را آنجا نگه می‌دارند، هردویشان پیر بودند و آب و غذا گیر نمی‌آوردند. شوهرش گویی بسیار از آن پیرتر بود چون کم کم نزدیک بود به صد سالگی برسد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
ابراهیم تقریبا از یک ماه پیش آخر هر هفته‌ها وسایل تغذیه پیرزن را می‌گرفت و جلوی خانه‌اش می‌برد.
امّا امروز نیامده بود. تا ساعت چهار بعد از ظهر مسافر رد می‌کرد و هر لحظه منتظر بود پیرزن نفس‌زنان برسد و بگوید:
- وای مادر، ببخشید دیر کردم. خواب مونده بودم...شرمنده نوه‌ام اومده بود باید بهش نهار می‌دادم...قربونت برم مادر، باید داروهام رو یکم دیر می‌خوردم.
پکر از نیامدنِ او، سوار ماشین شد و به سوی خانه پیرزن رفت.
وارد کوچه دل‌باز و پر دار و درختی شد که سرچشمه‌اش درخت اقاقی داخل حیاط خانه‌ی پیرزن بود.
لبخندی زد. تابحال این اتفاق چندین بار پیش آمده بود. یادش می‌آید وقتی دید که آن پیر زن نیامده، می‌رفت و زنگ در خانه‌شان را میزد، می‌دید کسی پاسخ نمی‌دهد، زنگ درِ همسایه را که میزد، متوجه میشد آن پیرزنِ شیرین، سرش با غیبت گرم شده و یادش رفته که قرار است ساعت دو به دیدار همسرش برود.
پس ابتدا به سوی در همسایه رفت. زنگ زد، صدای دختر جوانی را شنید که می‌گفت دارد می‌آید.
در باز شد.
دخترک ابراهیم را که دید، سرش را از خجالت پایین انداخت و با ناز گفت:
- سلام آقا ابراهیم. خوبین؟ اگه سراغ مهدیه خانوم اومدین باید بگم که دو ساعت پیش رفت خونشون.
ابراهیم لبخندی به چهره‌ی شیرین او زد و گفت:
- سلام سمیرا خانم. به خوبی شما...اِ پس، پس چرا امروز نیومده؟ خیلی وقته منتظرشم.
- اجازه بدین من برم زنگ خونشون رو بزنم.
ابراهیم لبخندی زد و خود را کنار کشید.
از پشت سر به اندام کوچک و ریز سمیرا خیره شد. چند روزی بود که احساس می‌کرد به سمیرا احساسی دارد. هروقت می‌دیدش از استرس معده‌اش اسید بیرون می‌زد و دهانش خشک می‌شد. چشمان کوچک و کشیده‌ی سمیرا هر بار به ابراهیم نگاه می‌کردند، احساس می‌کرد الان است که از خجالت آب شود. هر لحظه وقتی که او را می‌دید، دلش می‌خواست که صدای ناز و دل‌نوازش را که از قصد عشوه هم چاشنی‌اش کرده بود، بشنود.
اکنون هم در آرزوی شنیدن همان صدا بود. سمیرا برگشت و شال سرش را مرتب کرد و گفت:
- آقا ابراهیم اگه اجازه بدین من برم از خونه کلید و بردارم بیام. مهدیه جون همیشه کلید خونشون رو گم می‌کنه واسه‌ی همین یه کلید یدک دست مامانم داده. الان هم مطمئنم خوابیده. گفته هر وقت یادش رفت بره دیدن آقا مسلم برم و بهش بگم.
ابراهیم خوشحال از این گفتار طولانی سری برای تایید تکان می‌دهد. سمیرا فوراً با کلید از راه می‌رسد و به سوی در آهنی آبی رنگ می‌رود. کلید را می‌اندازد و در را باز می‌کند.
وارد حیاط خانه می‌شود و از همانجا هم شروع به صدا زدن آن پیرزن می‌کند.
وقتی که جوابی نمی‌شنود، کلید در خانه را هم می‌اندازد و وارد می‌شود.
ابراهیم از این صح*نه‌ها زیاد در خواب دیده بود. دیده بود که وارد خانه‌ی خودشان می‌شود، هرچقدر در می‌زند کسی پاسخ نمی‌دهد. کلید می‌اندازد، به خانه می‌رود و جنازه‌ی خانواده‌اش را که در خون غلتان هستند داخل حالِ خانه می‌بیند.
هر لحظه منتظر صدای فریاد سیمرا بود که بگوید مهدیه خانم نفس نمی‌کشد.

کد:
ابراهیم تقریبا از یک ماه پیش آخر هر هفته‌ها وسایل تغذیه پیرزن را می‌گرفت و جلوی خانه‌اش می‌برد.

امّا امروز نیامده بود. تا ساعت چهار بعد از ظهر مسافر رد می‌کرد و هر لحظه منتظر بود پیرزن نفس‌زنان برسد و بگوید:

- وای مادر، ببخشید دیر کردم. خواب مونده بودم...شرمنده نوه‌ام اومده بود باید بهش نهار می‌دادم...قربونت برم مادر، باید داروهام رو یکم دیر می‌خوردم.

پکر از نیامدنِ او، سوار ماشین شد و به سوی خانه پیرزن رفت.

وارد کوچه دل‌باز و پر دار و درختی شد که سرچشمه‌اش درخت اقاقی داخل حیاط خانه‌ی پیرزن بود.

لبخندی زد. تابحال این اتفاق چندین بار پیش آمده بود. یادش می‌آید وقتی دید که آن پیر زن نیامده، می‌رفت و زنگ در خانه‌شان را میزد، می‌دید کسی پاسخ نمی‌دهد، زنگ درِ همسایه را که میزد، متوجه میشد آن پیرزنِ شیرین، سرش با غیبت گرم شده و یادش رفته که قرار است ساعت دو به دیدار همسرش برود.

پس ابتدا به سوی در همسایه رفت. زنگ زد، صدای دختر جوانی را شنید که می‌گفت دارد می‌آید.

در باز شد.

دخترک ابراهیم را که دید، سرش را از خجالت پایین انداخت و با ناز گفت:

- سلام آقا ابراهیم. خوبین؟ اگه سراغ مهدیه خانوم اومدین باید بگم که دو ساعت پیش رفت خونشون.

ابراهیم لبخندی به چهره‌ی شیرین او زد و گفت:

- سلام سمیرا خانم. به خوبی شما...اِ پس، پس چرا امروز نیومده؟ خیلی وقته منتظرشم.

- اجازه بدین من برم زنگ خونشون رو بزنم.

ابراهیم لبخندی زد و خود را کنار کشید.

از پشت سر به اندام کوچک و ریز سمیرا خیره شد. چند روزی بود که احساس می‌کرد به سمیرا احساسی دارد. هروقت می‌دیدش از استرس معده‌اش اسید بیرون می‌زد و دهانش خشک می‌شد. چشمان کوچک و کشیده‌ی سمیرا هر بار به ابراهیم نگاه می‌کردند، احساس می‌کرد الان است که از خجالت آب شود. هر لحظه وقتی که او را می‌دید، دلش می‌خواست که صدای ناز و دل‌نوازش را که از قصد عشوه هم چاشنی‌اش کرده بود، بشنود.

اکنون هم در آرزوی شنیدن همان صدا بود. سمیرا برگشت و شال سرش را مرتب کرد و گفت:

- آقا ابراهیم اگه اجازه بدین من برم از خونه کلید و بردارم بیام. مهدیه جون همیشه کلید خونشون رو گم می‌کنه واسه‌ی همین یه کلید یدک دست مامانم داده. الان هم مطمئنم خوابیده. گفته هر وقت یادش رفت بره دیدن آقا مسلم برم و بهش بگم.

ابراهیم خوشحال از این گفتار طولانی سری برای تایید تکان می‌دهد. سمیرا فوراً با کلید از راه می‌رسد و به سوی در آهنی آبی رنگ می‌رود. کلید را می‌اندازد و در را باز می‌کند.

وارد حیاط خانه می‌شود و از همانجا هم شروع به صدا زدن آن پیرزن می‌کند.

وقتی که جوابی نمی‌شنود، کلید در خانه را هم می‌اندازد و وارد می‌شود.

ابراهیم از این صح*نه‌ها زیاد در خواب دیده بود. دیده بود که وارد خانه‌ی خودشان می‌شود، هرچقدر در می‌زند کسی پاسخ نمی‌دهد. کلید می‌اندازد، به خانه می‌رود و جنازه‌ی خانواده‌اش را که در خون غلتان هستند داخل حالِ خانه می‌بیند.

هر لحظه منتظر صدای فریاد سیمرا بود که بگوید مهدیه خانم نفس نمی‌کشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
اما هرچه انتظار کشید، صدایی نیامد.
به سمت خانه‌ی سمیرا رفت، زنگ در را فشرد و پدر سمیرا پاسخ داد:
- بله؟
- سلام آقا سجاد. ببخشید مزاحم شدم.
- به به آقا ابراهیم! مراحمی شما داداش این چه حرفیه. چیزی‌شده؟ سمیرا اومده بود خدمتت.
- بله آقا سجاد، رفتن مهدیه خانم رو صدا بزنن اما خبری از خودشونم نشد. من اجازه ندارم وارد خونه بشم اگر امکان داره شما بیاین ببینین...
سجاد میان حرف ابراهیم پرید و بعد از گفتن " الان میام" آیفون را قطع کرد.
ابراهیم نفسی عمیق کشید. چند لحظه‌ی بعد سجاد را دید که تفنگ به دست با دو سمت ابراهیم می‌آید.
- سلام آقا سجاد. این چی میگه تو دستتون؟
سجاد فوری گلن‌گدنش را کشید و گفت:
- من قبلا تو نیروی انتظامی بودم. عادتمه این کارا.
و با سرعت وارد خانه پیرزن شد.
همان دقیقه با کمال تعجب صدای شلیک بلند شد...
ابراهیم ترس را در خود احساس کرد. به عجله سوی در دوید امّا با شلیکی که به سویش شد، فوری پشت در سنگر گرفت.
سجاد چهار دست و پا از خانه بیرون آمد و کنار ابراهیم نشست و به پاهای بلند ابراهیم تکیه داد.
- آقا سجاد اینجا چه خبره؟
سجاد که نفس نفس می‌زد، از جایش بلند شد و گفت:
- رفتم تو...دیدم سه نفر...دارن از...از دیوار بالا میرن...سیاه پوشیده بودن؛ من رو که دیدن فوری شلیک کردن...من برم از خونه گلوله بیارم...
و در یک لحظه غیب شد.
ابراهیم وحشت‌زده به این سو آن‌سو نگاه کرد. بعضی‌ها از خانه‌هایشان خانواده‌گی بیرون آمده بودند و پی در پی می‌پرسیدند که چه اتفاقی افتاده و برخی دیگر نیز از پشت پنجره شاهد این نمایش بودند.
ابراهیم موبایلش را در آورد. با صد و ده تماس گرفت و با عجله و بدون هیچ حرفی آدرس را داد و گفت که تیراندازی شده.
قطع که کرد، به مرد جوان و بلند قدی که به سویش می‌آمد نگاه کرد. خشم وجودش را در بر گرفت. با فریادی که خود هم اولین بار بود از خود می‌شنید، گفت:
- برین خونه‌هاتون.
مرد وسط راه ایستاد. نگاهی کوتاه به او کرد و سپس آرام به سوی خانه دوید. همه با این فریاد به خود آمدند، مردان خانواده با هول زن و فرزندانشان را به داخل هول می‌دادند و می‌گفتند هرچه زودتر تو بروند.
ابراهیم دید که همه پشت پنجره نشسته‌اند و نگاهش می‌کنند.
سری تکان داد. هرچه فکر می‌کرد با عقلش جور در نمی‌آمد که آن چند تیرانداز داخل خانه‌ی پیرزن چه می‌کردند.
آیا هنوز آن پیرزن و دختر جوان زنده هستند یا توسط آن سه مرد کشته شده‌اند؟

کد:
اما هرچه انتظار کشید، صدایی نیامد.

به سمت خانه‌ی سمیرا رفت، زنگ در را فشرد و پدر سمیرا پاسخ داد:

- بله؟

- سلام آقا سجاد. ببخشید مزاحم شدم.

- به به آقا ابراهیم! مراحمی شما داداش این چه حرفیه. چیزی‌شده؟ سمیرا اومده بود خدمتت.

- بله آقا سجاد، رفتن مهدیه خانم رو صدا بزنن اما خبری از خودشونم نشد. من اجازه ندارم وارد خونه بشم اگر امکان داره شما بیاین ببینین...

سجاد میان حرف ابراهیم پرید و بعد از گفتن " الان میام" آیفون را قطع کرد.

ابراهیم نفسی عمیق کشید. چند لحظه‌ی بعد سجاد را دید که تفنگ به دست با دو سمت ابراهیم می‌آید.

- سلام آقا سجاد. این چی میگه تو دستتون؟

سجاد فوری گلن‌گدنش را کشید و گفت:

- من قبلا تو نیروی انتظامی بودم. عادتمه این کارا.

و با سرعت وارد خانه پیرزن شد.

همان دقیقه با کمال تعجب صدای شلیک بلند شد...

ابراهیم ترس را در خود احساس کرد. به عجله سوی در دوید امّا با شلیکی که به سویش شد، فوری پشت در سنگر گرفت.

سجاد چهار دست و پا از خانه بیرون آمد و کنار ابراهیم نشست و به پاهای بلند ابراهیم تکیه داد.

- آقا سجاد اینجا چه خبره؟

سجاد که نفس نفس می‌زد، از جایش بلند شد و گفت:

- رفتم تو...دیدم سه نفر...دارن از...از دیوار بالا میرن...سیاه پوشیده بودن؛ من رو که دیدن فوری شلیک کردن...من برم از خونه گلوله بیارم...

و در یک لحظه غیب شد.

ابراهیم وحشت‌زده به این سو آن‌سو نگاه کرد. بعضی‌ها از خانه‌هایشان خانواده‌گی بیرون آمده بودند و پی در پی می‌پرسیدند که چه اتفاقی افتاده و برخی دیگر نیز از پشت پنجره شاهد این نمایش بودند.

ابراهیم موبایلش را در آورد. با صد و ده تماس گرفت و با عجله و بدون هیچ حرفی آدرس را داد و گفت که تیراندازی شده.

قطع که کرد، به مرد جوان و بلند قدی که به سویش می‌آمد نگاه کرد. خشم وجودش را در بر گرفت. با فریادی که خود هم اولین بار بود از خود می‌شنید، گفت:

- برین خونه‌هاتون.

مرد وسط راه ایستاد. نگاهی کوتاه به او کرد و سپس آرام به سوی خانه دوید. همه با این فریاد به خود آمدند، مردان خانواده با هول زن و فرزندانشان را به داخل هول می‌دادند و می‌گفتند هرچه زودتر تو بروند.

ابراهیم دید که همه پشت پنجره نشسته‌اند و نگاهش می‌کنند.

سری تکان داد. هرچه فکر می‌کرد با عقلش جور در نمی‌آمد که آن چند تیرانداز داخل خانه‌ی پیرزن چه می‌کردند.

آیا هنوز آن پیرزن و دختر جوان زنده هستند یا توسط آن سه مرد کشته شده‌اند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
چهره‌اش در هم رفت. چرا وقتی با کسی احساس راحتی و ن*زد*یک*ی می‌کرد چنین بلایی سرشان می‌آمد؟
به در تکیه داد و نشست. دستانش را مشت کرد و روی پیشانی‌اش گذاشت.
همان لحظه صدای پایی را شنید. آقا سجاد بود که داشت می‌آمد. همان که او را دید از زمین بلند شد. زمزمه‌وار گفت:
- پلیس رو خبر کردم.
- خوب کاری کردی.
- منتظر باشیم؟
- ممکنه فرار کنن، حداقل باید یکیشون رو نگه‌داریم.
- شاید تا الان هم فرار کرده باشن.
سجاد سری تکان داد و گفت:
- نه؛ نکردن.
گلن‌گدن را کشید و آهسته وارد خانه شد. ابراهیم نیز با ترس و اضطراب پشت سرش راه افتاد.
هیچ‌کس داخل حیاط نبود. در خانه باز بود و دو جفت دمپایی که مال پیرزن و سمیرا بود، دیده میشد.
سجاد نجواکنان گفت:
- هیچ کفشی نیست!
ابراهیم ابرو بالا انداخت و پاسخ داد:
- به نظرتون کفشاشون رو در میارن وارد خونه میشن؟
سجاد نیشخندی زد و شانه بالا انداخت. همان لحظه دید که پرده‌ی اتاق تکان می‌خورد. نشانه گرفت و شلیک کرد. صدای داد سمیرا در آمد:
- بابا شلیک نکن منم.
سجاد دو دستی بر سرش کوبید و داد زد:
- بیچاره شدم...خوبی بابا؟
سمیرا گفت:
- آره خوبم، تیر به نرده‌ی پنجره خورد.
سجاد زیر ل**ب خدایش را شکر کرد و در ادامه با صدای بلند گفت:
- کجا رفتن؟
- تا شما بیاین فرار کردن.
- مطمئنی؟
- آره خودم دیدم.
سجاد ناسزایی گفت و به سوی خانه حرکت کرد. ابراهیم پشت سرش راه افتاد. وارد خانه شدند، پیرزن رو به قبله نشسته بود و رنگ به رخ نداشت، ابروهای کم‌پشت سیاه رنگش عرق کرده بودند و آب از گونه‌های لاغرش سرازیر بود. ابراهیم چهره‌اش گرفته شد. وسط خانه‌ی نقلی ایستاده بود و به رفت و آمد سمیرا و سجاد نگاه می‌کرد.
وقتی به خود آمد که سمیرا صدایش زد:

کد:
چهره‌اش در هم رفت. چرا وقتی با کسی احساس راحتی و ن*زد*یک*ی می‌کرد چنین بلایی سرشان می‌آمد؟

به در تکیه داد و نشست. دستانش را مشت کرد و روی پیشانی‌اش گذاشت.

همان لحظه صدای پایی را شنید. آقا سجاد بود که داشت می‌آمد. همان که او را دید از زمین بلند شد. زمزمه‌وار گفت:

- پلیس رو خبر کردم.

- خوب کاری کردی.

- منتظر باشیم؟

- ممکنه فرار کنن، حداقل باید یکیشون رو نگه‌داریم.

- شاید تا الان هم فرار کرده باشن.

سجاد سری تکان داد و گفت:

- نه؛ نکردن.

گلن‌گدن را کشید و آهسته وارد خانه شد. ابراهیم نیز با ترس و اضطراب پشت سرش راه افتاد.

هیچ‌کس داخل حیاط نبود. در خانه باز بود و دو جفت دمپایی که مال پیرزن و سمیرا بود، دیده میشد.

سجاد نجواکنان گفت:

- هیچ کفشی نیست!

ابراهیم ابرو بالا انداخت و پاسخ داد:

- به نظرتون کفشاشون رو در میارن وارد خونه میشن؟

سجاد نیشخندی زد و شانه بالا انداخت. همان لحظه دید که پرده‌ی اتاق تکان می‌خورد. نشانه گرفت و شلیک کرد. صدای داد سمیرا در آمد:

- بابا شلیک نکن منم.

سجاد دو دستی بر سرش کوبید و داد زد:

- بیچاره شدم...خوبی بابا؟

سمیرا گفت:

- آره خوبم، تیر به نرده‌ی پنجره خورد.

سجاد زیر ل**ب خدایش را شکر کرد و در ادامه با صدای بلند گفت:

- کجا رفتن؟

- تا شما بیاین فرار کردن.

- مطمئنی؟

- آره خودم دیدم.

سجاد ناسزایی گفت و به سوی خانه حرکت کرد. ابراهیم پشت سرش راه افتاد. وارد خانه شدند، پیرزن رو به قبله نشسته بود و رنگ به رخ نداشت، ابروهای کم‌پشت سیاه رنگش عرق کرده بودند و آب از گونه‌های لاغرش سرازیر بود. ابراهیم چهره‌اش گرفته شد. وسط خانه‌ی نقلی ایستاده بود و به رفت و آمد سمیرا و سجاد نگاه می‌کرد.

وقتی به خود آمد که سمیرا صدایش زد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
- آقا ابراهیم، کمک کنین مهدیه جون رو ببریم بیمارستان، الانه که سکته کنه پیرزن بیچاره.
ابراهیم تند تند سری تکان داد. به سوی مهدیه رفت از زیر بغلش گرفت و بلندش کرد، به کمک سمیرا پیرزن را از خانه بیرون آوردند، خواستند سمت ماشین سمند بروند که شنیدند صدای آژیر پلیس در کوچه اِکو می‌شود. چند لحظه بعد چند ماشین و یک ون سیاه رنگ آمدند، به دنبالش آمبولانس نیز از راه رسید. سمیرا با دو جلوی آمبولانس دوید و نگه‌داری پیرزن را بر عهده ابراهیم گذاشت. ابراهیم به اجبار از دو سوی پیرزن گرفت و منتظر ماند تا سمیرا برانکارد را بیاورد...
آوردند، پیرزن را رویش خواباندند و با عجله به سوی آمبولانس بردند.
سمیرا همراه پیرزن به بیمارستان رفت. سجاد از خانه بیرون آمد. با مامور سبزپوش بی‌سیم به دست خوش و بشی کرد. ابراهیم مکالمه‌شان را می‌شنید.
- مهدیه خانم چون کلیدش رو گم می‌کرد یدونه یدکش رو گذاشته بود دست زنم امانت، همیشه بعد از ظهرا برای دیدن شوهرش آقا مسلم به خونه سالمندا می‌رفت. این آقایی که می‌بینین آقا ابراهیم تاکسی‌چیه...
و به ابراهیم که چند قدمی‌شان سر به زیر ایستاده بود اشاره کرد و ادامه داد:
- اومد پِی مهدیه خانم که بپرسه چرا نیومده، دخترم سمیرا کلید رو برد در و باز کرد. به گفته ابراهیم انگار خبری از سمیرا هم نشد آیفون رو زد که من برم یه خبری بگیرم. با تفنگ اومدم بیرون چون خودم توی نیروی انتظامی بودم تو این موارد ریسک نمی‌کردم. رفتم خونه مهدیه خانم اینا...همین که قدم اول رو گذاشتم سه تا مرد که داشتن از دیوار حیاط بالا می‌رفتن بهم شلیک کردن.
پلیس نگاه خیره‌ای به ابراهیم کرد و گفت:
- اون پیرزنه مهدیه خانمه؟ دخترتون کجا رفتن؟
- دخترم همراه مهدیه خانم رفت بیمارستان.
پلیس بی‌سیمش را در آورد و به چند نفر دستور داد تا به دنبال سمیرا بروند و اگر حرفی زد به او اطلاع بدهند.
- نفهمیدین اون سه تا مرد برای چی تو خونه مهدیه خانم بودن؟
سجاد شانه بالا انداخت و با تردید گفت:
- نه والا... مهدیه خانم کاره‌ای نیست، پسراشم شغل شریفی دارن نمیشه گفت می‌خواستن از روش مادرشون اونا رو تهدید کنن.
افسر سری تکان داد. پرسید:
- از کجا فهمیدی مردن؟ قیافه‌هاشون رو دیدی؟
- نه جناب، قیافه‌هاشون رو ندیدم اما خیلی گنده بودن. شبیه این افسرهای تو فیلم‌ها، سریع و خشن.
افسر رو به ابراهیم چرخید و گفت:
- شما دوتا آقایون به عنوان شاهدین اصلی با ما میاین برای بازپرسی. به افرادم اطلاع دادم با دختر شما و اون خانم مسن هم گفت‌و‌گو کنن که شاید چیزی فهمیدن.
با دست اشاره‌ای به ماشین پلیس کرد. سجاد سری تکان داد و به سوی ماشین رفت تا در صندلی عقبش بنشیند. ابراهیم قدم اول را برداشت، اما در قدم دوم، با شنیدن زنگ موبایلش ایستاد. معذرت خواهی آرامی کرد و گوشی را از جیبش در آورد.
- الهه‌اس!

کد:
- آقا ابراهیم، کمک کنین مهدیه جون رو ببریم بیمارستان، الانه که سکته کنه پیرزن بیچاره.

ابراهیم تند تند سری تکان داد. به سوی مهدیه رفت از زیر بغلش گرفت و بلندش کرد، به کمک سمیرا پیرزن را از خانه بیرون آوردند، خواستند سمت ماشین سمند بروند که شنیدند صدای آژیر پلیس در کوچه اِکو می‌شود. چند لحظه بعد چند ماشین و یک ون سیاه رنگ آمدند، به دنبالش آمبولانس نیز از راه رسید. سمیرا با دو جلوی آمبولانس دوید و نگه‌داری پیرزن را بر عهده ابراهیم گذاشت. ابراهیم به اجبار از دو سوی پیرزن گرفت و منتظر ماند تا سمیرا برانکارد را بیاورد...

آوردند، پیرزن را رویش خواباندند و با عجله به سوی آمبولانس بردند.

سمیرا همراه پیرزن به بیمارستان رفت. سجاد از خانه بیرون آمد. با مامور سبزپوش بی‌سیم به دست خوش و بشی کرد. ابراهیم مکالمه‌شان را می‌شنید.

- مهدیه خانم چون کلیدش رو گم می‌کرد یدونه یدکش رو گذاشته بود دست زنم امانت، همیشه بعد از ظهرا برای دیدن شوهرش آقا مسلم به خونه سالمندا می‌رفت. این آقایی که می‌بینین آقا ابراهیم تاکسی‌چیه...

و به ابراهیم که چند قدمی‌شان سر به زیر ایستاده بود اشاره کرد و ادامه داد:

- اومد پِی مهدیه خانم که بپرسه چرا نیومده، دخترم سمیرا کلید رو برد در و باز کرد. به گفته ابراهیم انگار خبری از سمیرا هم نشد آیفون رو زد که من برم یه خبری بگیرم. با تفنگ اومدم بیرون چون خودم توی نیروی انتظامی بودم تو این موارد ریسک نمی‌کردم. رفتم خونه مهدیه خانم اینا...همین که قدم اول رو گذاشتم سه تا مرد که داشتن از دیوار حیاط بالا می‌رفتن بهم شلیک کردن.

پلیس نگاه خیره‌ای به ابراهیم کرد و گفت:

- اون پیرزنه مهدیه خانمه؟ دخترتون کجا رفتن؟

- دخترم همراه مهدیه خانم رفت بیمارستان.

پلیس بی‌سیمش را در آورد و به چند نفر دستور داد تا به دنبال سمیرا بروند و اگر حرفی زد به او اطلاع بدهند.

- نفهمیدین اون سه تا مرد برای چی تو خونه مهدیه خانم بودن؟

سجاد شانه بالا انداخت و با تردید گفت:

- نه والا... مهدیه خانم کاره‌ای نیست، پسراشم شغل شریفی دارن نمیشه گفت می‌خواستن از روش مادرشون اونا رو تهدید کنن.

افسر سری تکان داد. پرسید:

- از کجا فهمیدی مردن؟ قیافه‌هاشون رو دیدی؟

- نه جناب، قیافه‌هاشون رو ندیدم اما خیلی گنده بودن. شبیه این افسرهای تو فیلم‌ها، سریع و خشن.

افسر رو به ابراهیم چرخید و گفت:

- شما دوتا آقایون به عنوان شاهدین اصلی با ما میاین برای بازپرسی. به افرادم اطلاع دادم با دختر شما و اون خانم مسن هم گفت‌و‌گو کنن که شاید چیزی فهمیدن.

با دست اشاره‌ای به ماشین پلیس کرد. سجاد سری تکان داد و به سوی ماشین رفت تا در صندلی عقبش بنشیند. ابراهیم قدم اول را برداشت، اما در قدم دوم، با شنیدن زنگ موبایلش ایستاد. معذرت خواهی آرامی کرد و گوشی را از جیبش در آورد.

- الهه‌اس!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
چند لحظه به صفحه گوشی خیره شد. برای چه به او زنگ ‌زده بود؟ در این مدت یک ماه حتی یک پیام هم برایش نفرستاده بودند!
زنگ قطع شد. افسر پلیس نگاهی مشکوک به ابراهیم انداخت. بار دیگر تلفن زنگ خورد، این‌بار کلید پاسخ را فشرد و گوشی را دم گوشش گذاشت.
- الو...الو داداش...داداش صدام رو می‌شنوی؟
ابراهیم آهسته پاسخ داد:
- سلام...بله.
الهه با جیغ و داد شروع به حرف زدن کرد، اما ابراهیم گوشی را کیپ گوشش چسبانده بود.
- خان داداش به دادمون برس، بابا حالش بد شد بردیمش دکتر، آقا دکتره که اسمش سهیل مرتضویه گفت دیسک کمر بابا ترکیده. اگه عمل نشه کلا فلج میشه.
ابراهیم ابرو بالا انداخت. پس به او نیاز پیدا کرده بودند، وگرنه برادر کیلویی چند است؟
- خب؟
الهه بار دیگر فریاد کشید:
- خب؟ این خبب داره؟ تو چطور...
ابراهیم وسط حرفش پرید. کلاهش را از سرش برداشت و با خشم به زمین کوبید. نمی‌دانست چطور خشمش را کنترل کند. پی در پی فریاد می‌کشید. دور خود می‌چرخید و به ریش اصلاح نشده و پرپشتش چنگ می‌انداخت.
- تا یه ماه هیچ خبری از منِ بدبخت نگرفتین الان زنگ می‌زنین می‌گین بابات داره می‌میره؟ خب بمیره...بمیره...به درک که داره می‌میره من چیکار کنم؟ پول عمل رو از من می‌خواین؟ با چه رویی زنگ زدین دارین می‌گین حال بابات بده؟ من حالش رو بد کردم؟ یا اینکه می‌خواین عذابش رو من بکشم؟ خود بدبختش ده ساله مثل یه تیکه گوشت کنج اتاق نشسته صداش در نمیاد، شما هیچکدومتونم شعورتون نمیکشه حداقل جلوی روش نگین که اگه فلان کار رو نمی‌کردی الان فلج نمی‌شدی...
این صدای پدرش بود؟ کسی که پشت تلفن با عجز و شرمندگی صدایش می‌کرد پدرش بود؟ ابراهیم گفتن‌هایش در ذهن هنگ شده‌ی ابراهیم با اکتاو بلندی پخش میشد.
بغض گلویش را گرفت. هرکاری می‌کرد صدایش در نمی‌آمد. اشک چشمانش را پر کرد. با پشیمانی ل**ب زد:
- بابا...
- ابراهیم نمی‌دونم الهه کله خر چرا بهت زنگ‌ زده، امّا هرکاری ازت خواسته باشه لازم نیست انجام بدی.
و قطع کرد.
ابراهیم به خودش آمد، اشک چشمانش درآمد. شانه‌های چهارشانه‌ اما ضعیفش می‌لرزیدند. زیر این همه مسئولیت و فشار کمر خودش هم شکسته بود. این کمر شکستگی از آنهایی که پول میدهی و مداوا می‌شوی نبود! چه کسی می‌خواست کاری کند که این پیکر تکه تکه شده دوباره جان بگیرد؟ سخت بود...اینکه بخاطر بی‌دوایی گریه کنی سخت بود.
برای خودش که کاری نمی‌توانست بکند، اما برای پدر پیرش...چرا!
بی‌هیچ حرفی با عجله سمت ماشین رفت، آن را روشن کرد و با سرعت زیادی از کوچه پر از ماشین و آدم خارج شد.
سربازی به دنبالش دوید و فریاد " ایست" کشید، امّا ابراهیم که نمی‌شنید!

کد:
چند لحظه به صفحه گوشی خیره شد. برای چه به او زنگ ‌زده بود؟ در این مدت یک ماه حتی یک پیام هم برایش نفرستاده بودند!

زنگ قطع شد. افسر پلیس نگاهی مشکوک به ابراهیم انداخت. بار دیگر تلفن زنگ خورد، این‌بار کلید پاسخ را فشرد و گوشی را دم گوشش گذاشت.

- الو...الو داداش...داداش صدام رو می‌شنوی؟

ابراهیم آهسته پاسخ داد:

- سلام...بله.

الهه با جیغ و داد شروع به حرف زدن کرد، اما ابراهیم گوشی را کیپ گوشش چسبانده بود.

- خان داداش به دادمون برس، بابا حالش بد شد بردیمش دکتر، آقا دکتره که اسمش سهیل مرتضویه گفت دیسک کمر بابا ترکیده. اگه عمل نشه کلا فلج میشه.

ابراهیم ابرو بالا انداخت. پس به او نیاز پیدا کرده بودند، وگرنه برادر کیلویی چند است؟

- خب؟

الهه بار دیگر فریاد کشید:

- خب؟ این خبب داره؟ تو چطور...

ابراهیم وسط حرفش پرید. کلاهش را از سرش برداشت و با خشم به زمین کوبید. نمی‌دانست چطور خشمش را کنترل کند. پی در پی فریاد می‌کشید. دور خود می‌چرخید و به ریش اصلاح نشده و پرپشتش چنگ می‌انداخت.

- تا یه ماه هیچ خبری از منِ بدبخت نگرفتین الان زنگ می‌زنین می‌گین بابات داره می‌میره؟ خب بمیره...بمیره...به درک که داره می‌میره من چیکار کنم؟ پول عمل رو از من می‌خواین؟ با چه رویی زنگ زدین دارین می‌گین حال بابات بده؟ من حالش رو بد کردم؟ یا اینکه می‌خواین عذابش رو من بکشم؟ خود بدبختش ده ساله مثل یه تیکه گوشت کنج اتاق نشسته صداش در نمیاد، شما هیچکدومتونم شعورتون نمیکشه حداقل جلوی روش نگین که اگه فلان کار رو نمی‌کردی الان فلج نمی‌شدی...

این صدای پدرش بود؟ کسی که پشت تلفن با عجز و شرمندگی صدایش می‌کرد پدرش بود؟ ابراهیم گفتن‌هایش در ذهن هنگ شده‌ی ابراهیم با اکتاو بلندی پخش میشد.

بغض گلویش را گرفت. هرکاری می‌کرد صدایش در نمی‌آمد. اشک چشمانش را پر کرد. با پشیمانی ل**ب زد:

- بابا...

- ابراهیم نمی‌دونم الهه کله خر چرا بهت زنگ‌ زده، امّا هرکاری ازت خواسته باشه لازم نیست انجام بدی.

و قطع کرد.

ابراهیم به خودش آمد، اشک چشمانش درآمد. شانه‌های چهارشانه‌ اما ضعیفش می‌لرزیدند. زیر این همه مسئولیت و فشار کمر خودش هم شکسته بود. این کمر شکستگی از آنهایی که پول میدهی و مداوا می‌شوی نبود! چه کسی می‌خواست کاری کند که این پیکر تکه تکه شده دوباره جان بگیرد؟ سخت بود...اینکه بخاطر بی‌دوایی گریه کنی سخت بود.

برای خودش که کاری نمی‌توانست بکند، اما برای پدر پیرش...چرا!

بی‌هیچ حرفی با عجله سمت ماشین رفت، آن را روشن کرد و با سرعت زیادی از کوچه پر از ماشین و آدم خارج شد.

سربازی به دنبالش دوید و فریاد " ایست" کشید، امّا ابراهیم که نمی‌شنید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
پایش را بیشتر روی گ*از فشار داد. در ذهن حساب و کتاب کرد:
- دست اول سمند ۶۰ میلیون... پس این ماشین ۴۰ میلیون می‌ارزه. باید فوری بفروشمش.
اولین گالری ماشین که دید فوری روبه‌رویش ایستاد. از ماشین پیاده شد و از بین ماشین‌های صفر و براق گذشت. وارد گالری شد، مردی شیک پوش و زیباروی با لبخند درحال تعریف ماشین پژو پارس سفیدی بود که همچون شیشه می‌درخشید. چشمش که به ابراهیم افتاد، از آن زن و مرد جوان معذرت ‌خواهی کرد و با همان لبخند به سوی ابراهیم آمد.
سلامی کرد و گفت که چه کاری از دستش بر می‌آید. ابراهیم فوری پاسخ داد:
- اون ماشین سمند، دست دوم بدون خط و خش، چهل میلیونه اما من سی میلیون می‌فروشم. خریدارین؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت:
- بله ما اینطور ماشین‌ها رو لازم داریم. سندش را به همراه دارین؟
ابراهیم سرش را تکان داد، فوری دوید و از زیر صندلی کیف چرمی‌اش را بیرون کشید، سند و دیگر مدارکات را برداشت و به مرد نشان داد.
هیچ جای سوالی باقی نمی‌گذاشت زیرا خرید ماشین تقریبا نو آن هم با قیمت کم، باعث بردشان میشد.
ابراهیم درخواست کرد پول را همین الان به صورت نقد برایش بیاورد.
مرد رفت، پس از چند لحظه با کیف سیاه پلاستیکی بیرون آمد و آن را جلوی روی ابراهیم گرفت. تشکری کرد و خواست برود، اما پرسش مرد جذاب اجازه نداد.
- چرا اینقدر سریع همه کارها رو کردین؟
- درمانِ درد هزینه هم می‌خواد.

کد:
پایش را بیشتر روی گ*از فشار داد. در ذهن حساب و کتاب کرد:

- دست اول سمند ۶۰ میلیون... پس این ماشین ۴۰ میلیون می‌ارزه. باید فوری بفروشمش.

اولین گالری ماشین که دید فوری روبه‌رویش ایستاد. از ماشین پیاده شد و از بین ماشین‌های صفر و براق گذشت. وارد گالری شد، مردی شیک پوش و زیباروی با لبخند درحال تعریف ماشین پژو پارس سفیدی بود که همچون شیشه می‌درخشید. چشمش که به ابراهیم افتاد، از آن زن و مرد جوان معذرت ‌خواهی کرد و با همان لبخند به سوی ابراهیم آمد.

سلامی کرد و گفت که چه کاری از دستش بر می‌آید. ابراهیم فوری پاسخ داد:

- اون ماشین سمند، دست دوم بدون خط و خش، چهل میلیونه اما من سی میلیون می‌فروشم. خریدارین؟

مرد جوان لبخندی زد و گفت:

- بله ما اینطور ماشین‌ها رو لازم داریم. سندش را به همراه دارین؟

ابراهیم سرش را تکان داد، فوری دوید و از زیر صندلی کیف چرمی‌اش را بیرون کشید، سند و دیگر مدارکات را برداشت و به مرد نشان داد.

هیچ جای سوالی باقی نمی‌گذاشت زیرا خرید ماشین تقریبا نو آن هم با قیمت کم، باعث بردشان میشد.

ابراهیم درخواست کرد پول را همین الان به صورت نقد برایش بیاورد.

مرد رفت، پس از چند لحظه با کیف سیاه پلاستیکی بیرون آمد و آن را جلوی روی ابراهیم گرفت. تشکری کرد و خواست برود، اما پرسش مرد جذاب اجازه نداد.

- چرا اینقدر سریع همه کارها رو کردین؟

- درمانِ درد هزینه هم می‌خواد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
کیف آچار و پلاستیک پول و کیف سامسونت چرمی‌اش برایش سنگینی می‌کردند.
در ایستگاه اتوبوس ایستاد. خط واحدی نارنجی رنگ آمد و همه مسافرین سوارش شدند. نیم ساعت طول کشید تا به محلشان برسد.
کیف را از این دست به آن دست کرد و به سوی درِ ته کوچه که خانه‌اش بود، رفت.
کلید انداخت و وارد شد. با عجله سمت خانه رفت. در را باز کرد و کیف‌ها را کنار در گذاشت. در را بست، چرخید تا برود که خواهران کوچک‌ترش را دید، مهیا و محنا سرشان را از پنجره بیرون آورده بودند و غمگین و ساکت، به برادرشان خیره شده بودند.
ابراهیم بی توجه سری تکان داد و به سوی در حیاط رفت. نصف راه ایستاد. پلاستیک را از این دست به آن دست کرد و به عقب چرخید. ل**ب زد:
- کدوم بیمارستان؟
- بیمارستان(...)
ابراهیم سری تکان داد و از خانه خارج شد.
تاکسی گرفت و گفت که به سوی بیمارستان فلان نام ببرد.
یک ربع بعد ماشین جلوی بیمارستان ایستاد. هزینه را داد و از تاکسی پیاده شد. اطرافش را پایید. نمی‌خواست بعد از اینکه آن‌طور بی‌شرمانه و بی فکر حرف زده بود، چشمش به چشم پدر و مادرش بیافتد.
وارد ساختمان چند طبقه‌ی بیمارستان شد، سمت پذیرش رفت و رو به خانم جوانی که سرگرم تایپ کردن بود، آهسته گفت:
- بیمار آقای اسمائیل صاحب.
- بله چند لحظه صبر کنید لطفاً... اتاق شماره دوازده، طبقه‌ی دوم.
ابراهیم سری تکان داد و گفت:
- نه، می‌خواستم ببینم هزینه‌ی معالجش چقدره.
- عام، پانزده میلیون. الان پرداخت می‌کنین؟
از مبلغ درشتی که شنید، متعجب به خانم خیره شد. پانزده میلیون کمی زیاد نیست؟ اما خب بالاخره مجبور بود.
- بله همین الان.
- کارت می‌کشین؟
***

توانست با پرداخت پانصد هزار تومن در هر ماه، خانه‌ای در جنوب شهر اجاره بگیرد.
محل خوبی نبود. دزدان و اشرار آنجا را تبدیل به دوران قبل از انقلاب کرده بودند. از ساعت نه به بعد کسی جرأت نداشت از خانه بیرون بزند، این قانون اصلی آنجا بود، حتی به ن*ا*موس همدیگر هم رحم نمی‌کردند.
نقل است می‌گویند پیرمردی نصف شب تنگی نفس گرفت و مُرد. فرزندانش از ترس الوات بی‌انصافی که همه شب بساط ق*م*ا*ر راه می‌انداختند و م**ست می‌کردند، بزدلی کردند. پدرشان را فردا صبح به خاک سپردند.
ابراهیم تمام سعی خود را می‌کرد که این قانون و دیگر موارد را زیر پا نگذارد. آنقدر بی‌آزار و آرام بود که به مدت یک ماه کسی از وجودش در کوچه خبر نداشت و نمی‌دانستند ابراهیم نامی پا به محلشان گذاشته.
به قیمت هفت میلیون آردی دوگانه سوزی خرید و دوباره مسافرکشی را از سر گرفت. قبل از اینکه ساعت نه شود، ماشین را داخل پارکینگی به امانت می‌گذاشت و بقیه راه را با پای پیدا طی می‌کرد.
ساعت هفت و نیم بود که ماشین را سوی بانک راند. آخرین روز هر هفته به حساب خواهرش الهه مقداری پول واریز می‌کرد و سپس بقیه روزها را آسوده سیر می‌کرد. پدرش عمل موفقیت آمیزی داشت، آنها می‌دانستند پول عملشان را ابراهیم داده اما نمی‌دانستند چگونه! حتی نمی‌دانستند تک پسرشان این چندماه را در کجا می‌گذراند. آیا خوراکی برای خوردن داشت؟ لباس چه؟
با این حال پیام‌های گاه و بی‌گاه محنا که برایش فرستاده میشد، به نظرش کفایت می‌کرد.

کد:
کیف آچار و پلاستیک پول و کیف سامسونت چرمی‌اش برایش سنگینی می‌کردند.

در ایستگاه اتوبوس ایستاد. خط واحدی نارنجی رنگ آمد و همه مسافرین سوارش شدند. نیم ساعت طول کشید تا به محلشان برسد.

کیف را از این دست به آن دست کرد و به سوی درِ ته کوچه که خانه‌اش بود، رفت.

کلید انداخت و وارد شد. با عجله سمت خانه رفت. در را باز کرد و کیف‌ها را کنار در گذاشت. در را بست، چرخید تا برود که خواهران کوچک‌ترش را دید، مهیا و محنا سرشان را از پنجره بیرون آورده بودند و غمگین و ساکت، به برادرشان خیره شده بودند.

ابراهیم بی توجه سری تکان داد و به سوی در حیاط رفت. نصف راه ایستاد. پلاستیک را از این دست به آن دست کرد و به عقب چرخید. ل**ب زد:

- کدوم بیمارستان؟

- بیمارستان(...)

ابراهیم سری تکان داد و از خانه خارج شد.

تاکسی گرفت و گفت که به سوی بیمارستان فلان نام ببرد.

یک ربع بعد ماشین جلوی بیمارستان ایستاد. هزینه را داد و از تاکسی پیاده شد. اطرافش را پایید. نمی‌خواست بعد از اینکه آن‌طور بی‌شرمانه و بی فکر حرف زده بود، چشمش به چشم پدر و مادرش بیافتد.

وارد ساختمان چند طبقه‌ی بیمارستان شد، سمت پذیرش رفت و رو به خانم جوانی که سرگرم تایپ کردن بود، آهسته گفت:

- بیمار آقای اسمائیل صاحب.

- بله چند لحظه صبر کنید لطفاً... اتاق شماره دوازده، طبقه‌ی دوم.

ابراهیم سری تکان داد و گفت:

- نه، می‌خواستم ببینم هزینه‌ی معالجش چقدره.

- عام، پانزده میلیون. الان پرداخت می‌کنین؟

از مبلغ درشتی که شنید، متعجب به خانم خیره شد. پانزده میلیون کمی زیاد نیست؟ اما خب بالاخره مجبور بود.

- بله همین الان.

- کارت می‌کشین؟

***



توانست با پرداخت پانصد هزار تومن در هر ماه، خانه‌ای در جنوب شهر اجاره بگیرد.

محل خوبی نبود. دزدان و اشرار آنجا را تبدیل به دوران قبل از انقلاب کرده بودند. از ساعت نه به بعد کسی جرأت نداشت از خانه بیرون بزند، این قانون اصلی آنجا بود، حتی به ن*ا*موس همدیگر هم رحم نمی‌کردند.

نقل است می‌گویند پیرمردی نصف شب تنگی نفس گرفت و مُرد. فرزندانش از ترس الوات بی‌انصافی که همه شب بساط ق*م*ا*ر راه می‌انداختند و م**ست می‌کردند، بزدلی کردند. پدرشان را فردا صبح به خاک سپردند.

ابراهیم تمام سعی خود را می‌کرد که این قانون و دیگر موارد را زیر پا نگذارد. آنقدر بی‌آزار و آرام بود که به مدت یک ماه کسی از وجودش در کوچه خبر نداشت و نمی‌دانستند ابراهیم نامی پا به محلشان گذاشته.

به قیمت هفت میلیون آردی دوگانه سوزی خرید و دوباره مسافرکشی را از سر گرفت. قبل از اینکه ساعت نه شود، ماشین را داخل پارکینگی به امانت می‌گذاشت و بقیه راه را با پای پیدا طی می‌کرد.

ساعت هفت و نیم بود که ماشین را سوی بانک راند. آخرین روز هر هفته به حساب خواهرش الهه مقداری پول واریز می‌کرد و سپس بقیه روزها را آسوده سیر می‌کرد. پدرش عمل موفقیت آمیزی داشت، آنها می‌دانستند پول عملشان را ابراهیم داده اما نمی‌دانستند چگونه! حتی نمی‌دانستند تک پسرشان این چندماه را در کجا می‌گذراند. آیا خوراکی برای خوردن داشت؟ لباس چه؟

با این حال پیام‌های گاه و بی‌گاه محنا که برایش فرستاده میشد، به نظرش کفایت می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
168
لایک‌ها
1,100
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
به ساعت نگاه کرد. هنوز یک ساعت فرصت داشت. تصمیم به آن گرفت که سری هم به مهدیه خانم بزند. هرچند رفتار مردمان آن محل با ابراهیم سرد شده بود، امّا مهدیه هنوز هم با او همچون فرزندش رفتار می‌کرد.
داخل کوچه پیچید، از ماشین که پیاده شد، دید که سمیرا در خانه‌ی مهدیه خانم را باز می‌کند. پا تند کرد. با سرعت زیادی سمت سمیرا رفت و پشت سرش ایستاد. بلند گفت:
- سلام سمیرا خانم.
سمیرا یکه خورد و از جا پرید. متعّجب به ابراهیم که سر به زیر مقابلش ایستاده بود نگاه کرد. پس از چند لحظه اخم کرد و تند گفت:
- سلام.
و با سرعت به سوی خانه‌ی خودشان عقب گرد کرد. وارد خانه شد و محکم در را به هم کوبید.
ابراهیم نفسش را با شدت بیرون دمید. از وقتی که پلیس گفته بود دلیل وجود آن مردان سیاه پوش و مسلح، ابراهیم صاحب است حتی دیگر به او سلام هم نمی‌کردند.
سمیرا وقتی او را می‌دید رو بر می‌گرداند و فوری دور می‌شد. همه از او دوری می‌کردند به جز مهدیه خانم.
در را که نیمه باز بود به داخل هول داد و یالله گویان وارد شد. پیرزن روی ایوان نشسته بود و عدس پاک می‌کرد، با شنیدن صدای آرام ابراهیم سر بلند کرد و لبخندزنان گفت:
- اومدی پسرم؟ به سمیرا گفته بودم امروز میای‌ها...خوبی مادر؟
ابراهیم کنارش نشست و لبخندی زد. سری به تائید تکان داد و بی‌صدا به حرکت فرز دستان مهدیه خیره شد.
پیرزن که متوجه ناراحتی ابراهیم شده بود، سرفه‌ای مصلحتی کرد و گفت:
- سمیرا واست زن و زندگی نمیشه. آدمای این محل هم اونقدر ارزش ندارن که بخاطرشون غصه بخوری مادر. تا من رو داری غم نداری... حالا چه آدم خطرناکی باشی چه نباشی تو رو بیشتر از پسرام دوس دارم. بهتر از اونایی، حتی به جاشون هم میای بهم سر می‌زنی...والا من که از یادشون رفتم فقط تو برای من موندی.
ابراهیم بار دیگر لبخندی زد و سرش را تکان داد.
مهدیه از جایش بلند شد و همانطور هم گفت:
- دارم برات آش دوغ می‌پزم. آشای من حرف ندارن.
ابراهیم زمزمه کرد:
- راضی به زحمت نبودیم.
- زحمت چیه ننه تو سر تا پات رحمته.
پس از رفتن مهدیه، ابراهیم نجوا کرد:
- امیدوارم فردا لعنت نکنی.
به اجبار ابتدا نیم ساعت منتظر ماند تا آش کاملا بپزد. دو ساعت را به گفت‌وگو پرداختند و در آخر یک پیاله آش خوردند. ساعت از ده شب می‌گذشت.
ابراهیم با عجله تشکری کرد و با سرعت از خانه خارج شد. ماشین را روشن کرد و از محله بیرون آمد.
تا به محل زندگی‌اش برسد ساعت یازده و نیم میشد. به نظر مجبور بود امشب را روی صندلی ماشین بگذراند.

کد:
به ساعت نگاه کرد. هنوز یک ساعت فرصت داشت. تصمیم به آن گرفت که سری هم به مهدیه خانم بزند. هرچند رفتار مردمان آن محل با ابراهیم سرد شده بود، امّا مهدیه هنوز هم با او همچون فرزندش رفتار می‌کرد.

داخل کوچه پیچید، از ماشین که پیاده شد، دید که سمیرا در خانه‌ی مهدیه خانم را باز می‌کند. پا تند کرد. با سرعت زیادی سمت سمیرا رفت و پشت سرش ایستاد. بلند گفت:

- سلام سمیرا خانم.

سمیرا یکه خورد و از جا پرید. متعّجب به ابراهیم که سر به زیر مقابلش ایستاده بود نگاه کرد. پس از چند لحظه اخم کرد و تند گفت:

- سلام.

و با سرعت به سوی خانه‌ی خودشان عقب گرد کرد. وارد خانه شد و محکم در را به هم کوبید.

ابراهیم نفسش را با شدت بیرون دمید. از وقتی که پلیس گفته بود دلیل وجود آن مردان سیاه پوش و مسلح، ابراهیم صاحب است حتی دیگر به او سلام هم نمی‌کردند.

سمیرا وقتی او را می‌دید رو بر می‌گرداند و فوری دور می‌شد. همه از او دوری می‌کردند به جز مهدیه خانم.

در را که نیمه باز بود به داخل هول داد و یالله گویان وارد شد. پیرزن روی ایوان نشسته بود و عدس پاک می‌کرد، با شنیدن صدای آرام ابراهیم سر بلند کرد و لبخندزنان گفت:

- اومدی پسرم؟ به سمیرا گفته بودم امروز میای‌ها...خوبی مادر؟

ابراهیم کنارش نشست و لبخندی زد. سری به تائید تکان داد و بی‌صدا به حرکت فرز دستان مهدیه خیره شد.

پیرزن که متوجه ناراحتی ابراهیم شده بود، سرفه‌ای مصلحتی کرد و گفت:

- سمیرا واست زن و زندگی نمیشه. آدمای این محل هم اونقدر ارزش ندارن که بخاطرشون غصه بخوری مادر. تا من رو داری غم نداری... حالا چه آدم خطرناکی باشی چه نباشی تو رو بیشتر از پسرام دوس دارم. بهتر از اونایی، حتی به جاشون هم میای بهم سر می‌زنی...والا من که از یادشون رفتم فقط تو برای من موندی.

ابراهیم بار دیگر لبخندی زد و سرش را تکان داد.

مهدیه از جایش بلند شد و همانطور هم گفت:

- دارم برات آش دوغ می‌پزم. آشای من حرف ندارن.

ابراهیم زمزمه کرد:

- راضی به زحمت نبودیم.

- زحمت چیه ننه تو سر تا پات رحمته.

پس از رفتن مهدیه، ابراهیم نجوا کرد:

- امیدوارم فردا لعنت نکنی.

به اجبار ابتدا نیم ساعت منتظر ماند تا آش کاملا بپزد. دو ساعت را به گفت‌وگو پرداختند و در آخر یک پیاله آش خوردند. ساعت از ده شب می‌گذشت.

ابراهیم با عجله تشکری کرد و با سرعت از خانه خارج شد. ماشین را روشن کرد و از محله بیرون آمد.

تا به محل زندگی‌اش برسد ساعت یازده و نیم میشد. به نظر مجبور بود امشب را روی صندلی ماشین بگذراند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا