سرگرد فریاد کشید:
- پس چرا بردیش تو خونتون؟
- خوابیده بود.
سرگرد گ*ردنش با شدت به سوی او چرخید. نگاهی وحشتناک به ابراهیم کرد و با دندانهای کلید شده گفت:
- امثال تو لجن، باعث این همه بدبختی توی کشور شدن...من تو رو...
ابراهیم وسط حرفش پرید:
- قضاوت کشور رو نابود کرده.
سرگرد غرید:
- زر اضافی بزنی میندازمت پای چوب دار...حالیته؟
- بله.
سرگرد نفسش را با شدت بیرون دمید. پس از چند ثانیه مکث گفت:
- خوابیده بود و تو بردیش خونتون؟
- صداش زدم جواب نداد.
- خوب؟
- سپردمش به خواهرام.
راننده با غیض گفت:
- داری عین سگ دروغ میگی. ما آدرس خونتون رو پیدا کردیم و رفتیم پِی تو... هیشکی اونجا نبود.
- خبر ندارم.
سرگرد شاهد خواست پوزخندی دیگر بزند که صدای زنگ تلفنش اجازه نداد.
- بله سرهنگ پیداش کردیم. تو محوطه تاکسیرانها بود.
نگاهی به ابراهیم انداخت.
- مریم خانم اونجاست؟ چطور ممکنه؟
نفسش را با شدت بیرون دمید و کلافه گفت:
- الان میرسیم قربان.
و قطع کرد. نگاه خیرهای به راننده کرد و آهسته گفت که تندتر بروند.
بعد از پنج دقیقه مقابل اداره آگاهی ایستادند. وارد محوطه بزرگ حیاط شدند. ابراهیم را از ماشین بیرون آوردند و داخل آپارتمان راهنماییاش کردند. وارد اتاق شدند و احترام نظامی کردند. ابراهیم را به جلو هول دادند و او نیز سلامی زیر ل*ب گفت.
نگاهش را دور اتاق سبز و سفید رنگ شبیه فیلمها چرخاند، امّا با دیدن مادر و خواهرانش میخکوب شد. روی صندلی چرمی جلوی میز ریاست نشسته بودند و نگاه نمناکشان را به او دوخته بودند.
مردی مسن که چهرهای خشن داشت، با جدیت گفت:
- این مرد که ابراهیم صاحب معرفی شده، به اتهام آدمربایی توسط مامورهای این پاسگاه و به دستور خودِ من دستگیر شدند. وقتی دستور این کار رو داده بودم هیچ چیزی مشخص نبود. اما خانم مریم جوان اومدن و خودشون ماجرا رو بهمون گفتن. اما میخوام آقای صاحب هم این قضیه رو تعریف کنن.
- پس چرا بردیش تو خونتون؟
- خوابیده بود.
سرگرد گ*ردنش با شدت به سوی او چرخید. نگاهی وحشتناک به ابراهیم کرد و با دندانهای کلید شده گفت:
- امثال تو لجن، باعث این همه بدبختی توی کشور شدن...من تو رو...
ابراهیم وسط حرفش پرید:
- قضاوت کشور رو نابود کرده.
سرگرد غرید:
- زر اضافی بزنی میندازمت پای چوب دار...حالیته؟
- بله.
سرگرد نفسش را با شدت بیرون دمید. پس از چند ثانیه مکث گفت:
- خوابیده بود و تو بردیش خونتون؟
- صداش زدم جواب نداد.
- خوب؟
- سپردمش به خواهرام.
راننده با غیض گفت:
- داری عین سگ دروغ میگی. ما آدرس خونتون رو پیدا کردیم و رفتیم پِی تو... هیشکی اونجا نبود.
- خبر ندارم.
سرگرد شاهد خواست پوزخندی دیگر بزند که صدای زنگ تلفنش اجازه نداد.
- بله سرهنگ پیداش کردیم. تو محوطه تاکسیرانها بود.
نگاهی به ابراهیم انداخت.
- مریم خانم اونجاست؟ چطور ممکنه؟
نفسش را با شدت بیرون دمید و کلافه گفت:
- الان میرسیم قربان.
و قطع کرد. نگاه خیرهای به راننده کرد و آهسته گفت که تندتر بروند.
بعد از پنج دقیقه مقابل اداره آگاهی ایستادند. وارد محوطه بزرگ حیاط شدند. ابراهیم را از ماشین بیرون آوردند و داخل آپارتمان راهنماییاش کردند. وارد اتاق شدند و احترام نظامی کردند. ابراهیم را به جلو هول دادند و او نیز سلامی زیر ل*ب گفت.
نگاهش را دور اتاق سبز و سفید رنگ شبیه فیلمها چرخاند، امّا با دیدن مادر و خواهرانش میخکوب شد. روی صندلی چرمی جلوی میز ریاست نشسته بودند و نگاه نمناکشان را به او دوخته بودند.
مردی مسن که چهرهای خشن داشت، با جدیت گفت:
- این مرد که ابراهیم صاحب معرفی شده، به اتهام آدمربایی توسط مامورهای این پاسگاه و به دستور خودِ من دستگیر شدند. وقتی دستور این کار رو داده بودم هیچ چیزی مشخص نبود. اما خانم مریم جوان اومدن و خودشون ماجرا رو بهمون گفتن. اما میخوام آقای صاحب هم این قضیه رو تعریف کنن.
کد:
سرگرد فریاد کشید:
- پس چرا بردیش تو خونتون؟
- خوابیده بود.
سرگرد گ*ردنش با شدت به سوی او چرخید. نگاهی وحشتناک به ابراهیم کرد و با دندانهای کلید شده گفت:
- امثال تو لجن، باعث این همه بدبختی توی کشور شدن...من تو رو...
ابراهیم وسط حرفش پرید:
- قضاوت کشور رو نابود کرده.
سرگرد غرید:
- زر اضافی بزنی میندازمت پای چوب دار...حالیته؟
- بله.
سرگرد نفسش را با شدت بیرون دمید. پس از چند ثانیه مکث گفت:
- خوابیده بود و تو بردیش خونتون؟
- صداش زدم جواب نداد.
- خوب؟
- سپردمش به خواهرام.
راننده با غیض گفت:
- داری عین سگ دروغ میگی. ما آدرس خونتون رو پیدا کردیم و رفتیم پِی تو... هیشکی اونجا نبود.
- خبر ندارم.
سرگرد شاهد خواست پوزخندی دیگر بزند که صدای زنگ تلفنش اجازه نداد.
- بله سرهنگ پیداش کردیم. تو محوطه تاکسیرانها بود.
نگاهی به ابراهیم انداخت.
- مریم خانم اونجاست؟ چطور ممکنه؟
نفسش را با شدت بیرون دمید و کلافه گفت:
- الان میرسیم قربان.
و قطع کرد. نگاه خیرهای به راننده کرد و آهسته گفت که تندتر بروند.
بعد از پنج دقیقه مقابل اداره آگاهی ایستادند. وارد محوطه بزرگ حیاط شدند. ابراهیم را از ماشین بیرون آوردند و داخل آپارتمان راهنماییاش کردند. وارد اتاق شدند و احترام نظامی کردند. ابراهیم را به جلو هول دادند و او نیز سلامی زیر ل*ب گفت.
نگاهش را دور اتاق سبز و سفید رنگ شبیه فیلمها چرخاند، امّا با دیدن مادر و خواهرانش میخکوب شد. روی صندلی چرمی جلوی میز ریاست نشسته بودند و نگاه نمناکشان را به او دوخته بودند.
مردی مسن که چهرهای خشن داشت، با جدیت گفت:
- این مرد که ابراهیم صاحب معرفی شده، به اتهام آدمربایی توسط مامورهای این پاسگاه و به دستور خودِ من دستگیر شدند. وقتی دستور این کار رو داده بودم هیچ چیزی مشخص نبود. اما خانم مریم جوان اومدن و خودشون ماجرا رو بهمون گفتن. اما میخوام آقای صاحب هم این قضیه رو تعریف کنن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: