نام داستان: دلآزار
نویسنده: پوررضا آبیبیگلو کاربر انجمن تک رمان
ژانر: اجتمایی، تراژدی
ویراستار: SaRa.Ss
زاویه دید: سوم شخص
بافت: ادبی
خلاصه:
مردی شریک جریانی میشود که نباید!
با نجاتِ دختری از دل سیاهی در شبی تاریک، او را اسیر دستانی میکند که تا قبل از آن برایش ناشناس بودند. از همان ابتدا میتوانست تقدیرش را پیشبینی کند؛ آنقدر خود را بدبخت میدید که چیزی به نام رویِ خوشِ زندگی را نمیشناخت! اما خداوند کسانی را در راهش قرار میدهد که...
کد:
بسم الله الرحمن الرحیم
نام داستان: دلآزار
نویسنده: پوررضا آبیبیگلو کاربر انجمن تک رمان
ژانر: اجتمایی، تراژدی
ویراستار: @SaRa.Ss
زاویه دید: سوم شخص
بافت: ادبی
خلاصه:
مردی شریک جریانی میشود که نباید!
با نجاتِ دختری از دل سیاهی در شبی تاریک، او را اسیر دستانی میکند که تا قبل از آن برایش ناشناس بودند. از همان ابتدا میتوانست تقدیرش را پیشبینی کند؛ آنقدر خود را بدبخت میدید که چیزی به نام رویِ خوشِ زندگی را نمیشناخت! اما خداوند کسانی را در راهش قرار میدهد که...
صورت استخوانی و گونههای گود افتادهاش، ظاهری جالب برایش نمیساختند. نوعی نفرت در حالات نگاه و رفتار و حرکاتش مشهود بود، نفرتی که گویی از بدو تولد تا همان سن از عمرش به همراه داشت. کم حرف میزد، به کسی نگاه نمیکرد.
میگفتند مثل آدم زندگی میکند، کاری به کار کسی ندارد و پی زندگی خودش است؛ اما او اصلاً زندگی نمیکرد! آنقدر غرق در خیالات بود که یادش میرفت حرف بزند، نگاه کردن به خیابان را بیشتر از نگاه کردن به انسانها، دوست داشت.
از خیره شدن به خیابان خالی از انسانها لذ*ت میبرد. چند قدمی راه رفت. کنار سگ ولگردی که در خود پیچیده بود، ایستاد و کنارش نشست. سیگاری را که از دکهی سر راهش خریده بود، از جیبش بیرون آورد و روشن کرد.
وقتی به سیگار پُک میزد، صورت بههم ریختهاش بیشتر درهم میرفت و گونههایش گودتر میشدند.
کلاه بافتنی سیاهی را که مادرش برایش بافته بود تا روی ابروهای پهن پر پشتش کشیده بود. شالگر*دن بلندی هم دور گ*ردنش بسته بود. در آن هوای سرد پاییزی واقعاً آن همه پوشش لازم بود.
دماغش را بالا کشید و آخرین پُک را به سیگارش زد. ته آن را داخل جوب کناریاش انداخت و از جایش بلند شد. نگاهی به سگ که با چشمان درشتاش به او خیره شده بود کرد. به سوی ماشین سمندش رفت و از صندلی جلو گوشت کبابی را که با حقوقش خریده بود، بیرون آورد. چاقوی ضامندار تیزش را از جیب بیرون کشید و تکهی بزرگی از گوشت را برید. نگاه خیرهای به گوشت قرمز داخل دستش که به آن سو و این سو لیز میخورد، کرد و در آخر به سوی سگ قدم برداشت.
سگ بوی گوشت را شنیده بود اما آنقدر ضعف داشت و گرسنه بود که نای اینکه روی پایش بایستد و گوشت را بگیرد، نداشت.
روبهرویش زانو زد. گوشت را درست جلویش گذاشت و منتظر ماند تا سگ شروع به خو*ردن کند.
بلافاصله آن حیوان گرسنه پس از اینکه بوییدنش تمام شد، با ولع خاصی شروع به خو*ردن کرد.
چند لحظهای نگاهش کرد و سپس از جایش برخاست. دستش را با شلوار پارچهای شش جیبش پاک کرد و به سوی ماشین رفت. پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد، کلاچ و گ*از را گرفت و دنده یک زد و به راه افتاد.
این وقتِ شب مسافری در خیابانها نبود. ساعت از دو نیمهشب گذشته بود و هنوز ماشینهایی بودند که از خیابان گذر میکردند.
وارد اتوبان خلوت شد.
مثل همیشه کنارههای خیابان پر بود از دختران و زنانی که منتظر بودند ماشینی جلوی پایشان بایستد و سوارش شوند.
چشمش به ماشین پر از پسری که مقابل زن جوانی ایستاده بودند و خوش و بش میکردند، خورد. چند خانم هم در آن ن*زد*یک*ی ایستاده بودند و به افراد داخلِ ماشین لبخند میزدند. جای خالی برای نشستن در ماشین نبود. این فکر زودگذری که از ذهنش گذشت، باعث شد نیشخندی بزند.
از آن مکان فاسد گذشت. تا خانه راه طولانی را باید طی میکرد.
سیگاری روشن کرد. حال که خیابان خلوت بود، دوست داشت آهسته رانندگی کند و به تمامی مشکلاتش بیندیشد.
آرنجش را از پنجره بیرون گذاشت و پدال گ*از را آهسته فشرد.
کد:
صورت استخوانی و گونههای گود افتادهاش، ظاهری جالب برایش نمیساختند. نوعی نفرت در حالات نگاه و رفتار و حرکاتش مشهود بود، نفرتی که گویی از بدو تولد تا همان سن از عمرش به همراه داشت. کم حرف میزد، به کسی نگاه نمیکرد.
میگفتند مثل آدم زندگی میکند، کاری به کار کسی ندارد و پی زندگی خودش است؛ اما او اصلاً زندگی نمیکرد! آنقدر غرق در خیالات بود که یادش میرفت حرف بزند، نگاه کردن به خیابان را بیشتر از نگاه کردن به انسانها، دوست داشت.
از خیره شدن به خیابان خالی از انسانها لذ*ت میبرد. چند قدمی راه رفت. کنار سگ ولگردی که در خود پیچیده بود، ایستاد و کنارش نشست. سیگاری را که از دکهی سر راهش خریده بود، از جیبش بیرون آورد و روشن کرد.
وقتی به سیگار پُک میزد، صورت بههم ریختهاش بیشتر درهم میرفت و گونههایش گودتر میشدند.
کلاه بافتنی سیاهی را که مادرش برایش بافته بود تا روی ابروهای پهن پر پشتش کشیده بود. شالگر*دن بلندی هم دور گ*ردنش بسته بود. در آن هوای سرد پاییزی واقعاً آن همه پوشش لازم بود.
دماغش را بالا کشید و آخرین پُک را به سیگارش زد. ته آن را داخل جوب کناریاش انداخت و از جایش بلند شد. نگاهی به سگ که با چشمان درشتاش به او خیره شده بود کرد. به سوی ماشین سمندش رفت و از صندلی جلو گوشت کبابی را که با حقوقش خریده بود، بیرون آورد. چاقوی ضامندار تیزش را از جیب بیرون کشید و تکهی بزرگی از گوشت را برید. نگاه خیرهای به گوشت قرمز داخل دستش که به آن سو و این سو لیز میخورد، کرد و در آخر به سوی سگ قدم برداشت.
سگ بوی گوشت را شنیده بود اما آنقدر ضعف داشت و گرسنه بود که نای اینکه روی پایش بایستد و گوشت را بگیرد، نداشت.
روبهرویش زانو زد. گوشت را درست جلویش گذاشت و منتظر ماند تا سگ شروع به خو*ردن کند.
بلافاصله آن حیوان گرسنه پس از اینکه بوییدنش تمام شد، با ولع خاصی شروع به خو*ردن کرد.
چند لحظهای نگاهش کرد و سپس از جایش برخاست. دستش را با شلوار پارچهای شش جیبش پاک کرد و به سوی ماشین رفت. پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد، کلاچ و گ*از را گرفت و دنده یک زد و به راه افتاد.
این وقتِ شب مسافری در خیابانها نبود. ساعت از دو نیمهشب گذشته بود و هنوز ماشینهایی بودند که از خیابان گذر میکردند.
وارد اتوبان خلوت شد.
مثل همیشه کنارههای خیابان پر بود از دختران و زنانی که منتظر بودند ماشینی جلوی پایشان بایستد و سوارش شوند.
چشمش به ماشین پر از پسری که مقابل زن جوانی ایستاده بودند و خوش و بش میکردند، خورد. چند خانم هم در آن ن*زد*یک*ی ایستاده بودند و به افراد داخلِ ماشین لبخند میزدند. جای خالی برای نشستن در ماشین نبود. این فکر زودگذری که از ذهنش گذشت، باعث شد نیشخندی بزند.
از آن مکان فاسد گذشت. تا خانه راه طولانی را باید طی میکرد.
سیگاری روشن کرد. حال که خیابان خلوت بود، دوست داشت آهسته رانندگی کند و به تمامی مشکلاتش بیندیشد.
آرنجش را از پنجره بیرون گذاشت و پدال گ*از را آهسته فشرد.
از کنارِ خیابان میرفت تا برای رفت و آمد ماشینهای دیگر مزاحمت ایجاد نکند. ذهن پر از خیالش درگیر بود. درگیر اتفاقاتِ زندگی، درگیر زندگی نکبتی و پر از نفرتش. او زندگی کردن را دوست نداشت، تا همینجا هم که آمده بود تنها بهخاطر پدر و مادر پیرش بود.
دلش نمیآمد آنها را بیچاره کند. پدرش بر اثر تصادف قطع نخاع و خانه نشین شده بود. مادرش هم گاهی میرفت و در خانهی مردم کار میکرد اما از زمانی که پسرشان وارد کار مسافرکشی شده بود، درگیریهایشان کمتر شده بود. شاید اگر دو فرزند پسر داشتند زندگیشان بهتر از آنی میشد که قرار بود بشود، اما چهار دختر و یک فرزند پسر، کمی کار را سختتر میکرد.
کلافه سری تکان داد و دست آزادش را دور دهانش کشید.
از کنار پارک تاریک خلوتی که در سمت راستش بود میگذشت که چشمش به حرکت تند سایههایی که به این سو و آن سو میدویدند، خورد.
از فکر بیرون آمد و با دقت بیشتر همانطور که سرعتش را کم میکرد به تاریکی خیره شد. لحظهای به ذهنش آمد که چه به کار مردم دارد، اما بعد، وقتی دختری را دید که هراسان از داخل پارک با دو بیرون میآید، برای اولین بار تعّجب کرد، در حدی که ایستاد و ماشین خاموش شد. آن دختر نصف شب آنجا چه میکرد؟
پشت سرش چند مرد غولتشن بیرون زدند. چهرههایشان به خاطر کم بودن روشنایی خوب دیده نمیشد اما آشکار بود که انسانهای وحشتناکی هستند. دختر در نصف راه ایستاد. با عجز به این سو و آن سو نگاه کرد. گویی دنبالِ راهی برای فرار میگشت.
وقتی دخترک هراسان را دید فوری دست به کار شد و ماشین را روشن کرد. با گازی که حین روشن شدن به ماشین داد، دختر توجهش به او جلب شد.
آن خانم همان که ماشین سمند سفید را در چند متری خود دید، از جا کنده شد و با سرعت غیر قابل باوری خود را به آن رساند. در را باز کرد و در آن یک لحظه داخل ماشین نشست و فریاد کشید:
- برو آقا، برو... برو الان میرسن.
راننده نگاه بیتفاوتی به او انداخت و ماشین را حرکت داد. آن دختر هر لحظه میچرخید و پشت سرش را نگاه میکرد و روی داشبورد میکوبید و فریاد میکشید که تندتر برود.
از آن محل دور شده بودند. سرعت ماشین از بیست به هشتاد رسیده بود و در آن اتوبان خلوت با سرعت میرفت.
وقتی که وارد مکان شلوغی شدند صدای پر از آسودگی دختر را شنید که گفت:
- آخیش...
هر دویشان تازه به خود آمده بودند. راننده به این که دختری در ماشینش نشسته توجهی نداشت، اما چند دقیقهای بود که دختر به چهرهی مرد خیره شده بود.
- اسمت چیه؟
با شنیدن صدای کلفت و گرفتهی دختر یکه خورد. اما باز هم نگاه بیتفاوتی به او کرد و آهسته زمزمه کرد:
- ابراهیم.
دختر سرش را تکان داد و گفت:
- من مریمم... ممنون که نجاتم دادی.
و دوباره صدای آهسته ابراهیم را شنید که گفت:
- خواهش میکنم.
کد:
از کنارِ خیابان میرفت تا برای رفت و آمد ماشینهای دیگر مزاحمت ایجاد نکند. ذهن پر از خیالش درگیر بود. درگیر اتفاقاتِ زندگی، درگیر زندگی نکبتی و پر از نفرتش. او زندگی کردن را دوست نداشت، تا همینجا هم که آمده بود تنها بهخاطر پدر و مادر پیرش بود.
دلش نمیآمد آنها را بیچاره کند. پدرش بر اثر تصادف قطع نخاع و خانه نشین شده بود. مادرش هم گاهی میرفت و در خانهی مردم کار میکرد اما از زمانی که پسرشان وارد کار مسافرکشی شده بود، درگیریهایشان کمتر شده بود. شاید اگر دو فرزند پسر داشتند زندگیشان بهتر از آنی میشد که قرار بود بشود، اما چهار دختر و یک فرزند پسر، کمی کار را سختتر میکرد.
کلافه سری تکان داد و دست آزادش را دور دهانش کشید.
از کنار پارک تاریک خلوتی که در سمت راستش بود میگذشت که چشمش به حرکت تند سایههایی که به این سو و آن سو میدویدند، خورد.
از فکر بیرون آمد و با دقت بیشتر همانطور که سرعتش را کم میکرد به تاریکی خیره شد. لحظهای به ذهنش آمد که چه به کار مردم دارد، اما بعد، وقتی دختری را دید که هراسان از داخل پارک با دو بیرون میآید، برای اولین بار تعّجب کرد، در حدی که ایستاد و ماشین خاموش شد. آن دختر نصف شب آنجا چه میکرد؟
پشت سرش چند مرد غولتشن بیرون زدند. چهرههایشان به خاطر کم بودن روشنایی خوب دیده نمیشد اما آشکار بود که انسانهای وحشتناکی هستند. دختر در نصف راه ایستاد. با عجز به این سو و آن سو نگاه کرد. گویی دنبالِ راهی برای فرار میگشت.
وقتی دخترک هراسان را دید فوری دست به کار شد و ماشین را روشن کرد. با گازی که حین روشن شدن به ماشین داد، دختر توجهش به او جلب شد.
آن خانم همان که ماشین سمند سفید را در چند متری خود دید، از جا کنده شد و با سرعت غیر قابل باوری خود را به آن رساند. در را باز کرد و در آن یک لحظه داخل ماشین نشست و فریاد کشید:
- برو آقا، برو... برو الان میرسن.
راننده نگاه بیتفاوتی به او انداخت و ماشین را حرکت داد. آن دختر هر لحظه میچرخید و پشت سرش را نگاه میکرد و روی داشبورد میکوبید و فریاد میکشید که تندتر برود.
از آن محل دور شده بودند. سرعت ماشین از بیست به هشتاد رسیده بود و در آن اتوبان خلوت با سرعت میرفت.
وقتی که وارد مکان شلوغی شدند صدای پر از آسودگی دختر را شنید که گفت:
- آخیش...
هر دویشان تازه به خود آمده بودند. راننده به این که دختری در ماشینش نشسته توجهی نداشت، اما چند دقیقهای بود که دختر به چهرهی مرد خیره شده بود.
- اسمت چیه؟
با شنیدن صدای کلفت و گرفتهی دختر یکه خورد. اما باز هم نگاه بیتفاوتی به او کرد و آهسته زمزمه کرد:
- ابراهیم.
دختر سرش را تکان داد و گفت:
- من مریمم... ممنون که نجاتم دادی.
و دوباره صدای آهسته ابراهیم را شنید که گفت:
- خواهش میکنم.
ابراهیم دور فلکه چرخید. هر از گاهی با آینه ب*غل و جلو، پشت سرش را میپایید که کسی تعقیبشان نکند. سوالی ذهنش را درگیر کرده بود، اما با گفتن اینکه «به من ربطی ندارد» سعّی میکرد، حس کنجکاوی خود را غلاف کند. منتظر بود که مریم بدون هیچ پرسشی خودش خود به خود خواستهاش را انجام دهد و برایش توضیح دهد که چه اتفاقی افتاده بود.
اما هرچه انتظار کشید صدایی در نیامد.
چرخید سمت صندلی شاگرد. با دیدن اینکه مریم خوابیده است باز هم حیرت کرد. او چطور توانسته بود به شمار سه فوراً به خواب برود؟ خودِ ابراهیم وقتی میخواست بخوابد سه ساعت اول را به غلت زدن میگذراند!
شانهای بالا انداخت. گویی خواستهاش قرار نبود انجام شود.
با یک دختر در نیمه شب پاییزی داخل ماشین نشسته بود و داشت به کجا میرفت؟ آنقدر حرف نزده بود که یادش رفته بود باید چه میگفت. این دختر را که مریم نام داشت باید در کجا پیاده میکرد؟ آدرسِ خانهشان کجا بود؟
کلافه سری تکان داد. کلاهش را کمی بالا برد و کنار خیابان ایستاد. کمی به او نگاه کرد. مریم دختری بود با هیکلی توپر و آماده که از اندام ورزیدهاش ورزشکار بودنش آشکار بود. ابروهای پرپشت و تمیز شدهای داشت. اصلیترین جزئی که باعث شده بود آن دختر چهرهی خشنی پیدا کند حالت ابروهایش بود.
آرایش آنچنانی نداشت و کم و بیش چهرهی اصلی خود را به نمایش گذاشته بود.
شلوار گرمکن ورزشی و ست کاپشنی به تن داشت. عینک دودی شکستهای هم داخل مشت دستانش آزاد افتاده بود.
از خود پرسید:
- چطور صداش کنم؟
کمی فکر کرد... ابتدا سرفهای کوتاه کرد. وقتی دید کارساز نیست افتاد به دور تند سرفههای مصلحتی. متعجب به مریم که هیچ تکانی نخورده بود، خیره شد. این سرفهها تنها باعث شده بود که گلویش به گزگز بیافتد و ولا غیر!
بیحوصله دستش را به طرف بوق ماشین برد و بوق طولانی و پر سر و صدایی زد.
چشمان مریم نیمه باز شدند، نگاهی کوتاه به او انداخت و دوباره چشمانش را بست.
ابراهیم با حرص کف دستش را چندین مرتبه به فرمان ماشین کوبید. باید چه میکرد، راه حلی برای بیدار کردنش نداشت. حتی بوق به آن بلندی هم کارساز نبود چه برسد به این که با صدای آرام خود برود و صدایش کند.
عصبی نفسش را بیرون دمید و به راه افتاد.
نزدیک خانهشان بود. چطور است او را به خانه ببرد؟ به مادرش توضیح میداد که چه اتفاقی افتاد و چرا او اینجاست. سری برای تائید حرفِ خود تکان داد.
وارد کوچه شد. ماشین را جلوتر برد و به ته کوچه که با وجود خانهی آنها بن بست شده بود، نگه داشت، خاموش کرد و از آن پیاده شد.
به سمت در آهنی و تازه رنگ شده رفت و کلید را انداخت. در را باز کرد و وارد شد.
به سوی ماشین چرخید، هنوز خواب بود، تا برود و خواهرهایش را صدا بزند زیاد طول نمیکشید. پس با دو از حیاط گذشت و مقابل در خانه ایستاد. چراغ اتاق دخترها روشن بود. با خود گفت که بهتر است مزاحم پدر و مادرش نشود، پس به سوی پنجره رفت و با دست چند تقهای به شیشه زد.
کد:
ابراهیم دور فلکه چرخید. هر از گاهی با آینه ب*غل و جلو، پشت سرش را میپایید که کسی تعقیبشان نکند. سوالی ذهنش را درگیر کرده بود، اما با گفتن اینکه «به من ربطی ندارد» سعّی میکرد، حس کنجکاوی خود را غلاف کند. منتظر بود که مریم بدون هیچ پرسشی خودش خود به خود خواستهاش را انجام دهد و برایش توضیح دهد که چه اتفاقی افتاده بود.
اما هرچه انتظار کشید صدایی در نیامد.
چرخید سمت صندلی شاگرد. با دیدن اینکه مریم خوابیده است باز هم حیرت کرد. او چطور توانسته بود به شمار سه فوراً به خواب برود؟ خودِ ابراهیم وقتی میخواست بخوابد سه ساعت اول را به غلت زدن میگذراند!
شانهای بالا انداخت. گویی خواستهاش قرار نبود انجام شود.
با یک دختر در نیمه شب پاییزی داخل ماشین نشسته بود و داشت به کجا میرفت؟ آنقدر حرف نزده بود که یادش رفته بود باید چه میگفت. این دختر را که مریم نام داشت باید در کجا پیاده میکرد؟ آدرسِ خانهشان کجا بود؟
کلافه سری تکان داد. کلاهش را کمی بالا برد و کنار خیابان ایستاد. کمی به او نگاه کرد. مریم دختری بود با هیکلی توپر و آماده که از اندام ورزیدهاش ورزشکار بودنش آشکار بود. ابروهای پرپشت و تمیز شدهای داشت. اصلیترین جزئی که باعث شده بود آن دختر چهرهی خشنی پیدا کند حالت ابروهایش بود.
آرایش آنچنانی نداشت و کم و بیش چهرهی اصلی خود را به نمایش گذاشته بود.
شلوار گرمکن ورزشی و ست کاپشنی به تن داشت. عینک دودی شکستهای هم داخل مشت دستانش آزاد افتاده بود.
از خود پرسید:
- چطور صداش کنم؟
کمی فکر کرد... ابتدا سرفهای کوتاه کرد. وقتی دید کارساز نیست افتاد به دور تند سرفههای مصلحتی. متعجب به مریم که هیچ تکانی نخورده بود، خیره شد. این سرفهها تنها باعث شده بود که گلویش به گزگز بیافتد و ولا غیر!
بیحوصله دستش را به طرف بوق ماشین برد و بوق طولانی و پر سر و صدایی زد.
چشمان مریم نیمه باز شدند، نگاهی کوتاه به او انداخت و دوباره چشمانش را بست.
ابراهیم با حرص کف دستش را چندین مرتبه به فرمان ماشین کوبید. باید چه میکرد، راه حلی برای بیدار کردنش نداشت. حتی بوق به آن بلندی هم کارساز نبود چه برسد به این که با صدای آرام خود برود و صدایش کند.
عصبی نفسش را بیرون دمید و به راه افتاد.
نزدیک خانهشان بود. چطور است او را به خانه ببرد؟ به مادرش توضیح میداد که چه اتفاقی افتاد و چرا او اینجاست. سری برای تائید حرفِ خود تکان داد.
وارد کوچه شد. ماشین را جلوتر برد و به ته کوچه که با وجود خانهی آنها بن بست شده بود، نگه داشت، خاموش کرد و از آن پیاده شد.
به سمت در آهنی و تازه رنگ شده رفت و کلید را انداخت. در را باز کرد و وارد شد.
به سوی ماشین چرخید، هنوز خواب بود، تا برود و خواهرهایش را صدا بزند زیاد طول نمیکشید. پس با دو از حیاط گذشت و مقابل در خانه ایستاد. چراغ اتاق دخترها روشن بود. با خود گفت که بهتر است مزاحم پدر و مادرش نشود، پس به سوی پنجره رفت و با دست چند تقهای به شیشه زد.
پنجره فوراً باز شد. خواهر بزرگترش الهه با تعّجب و چشمان درشت به او خیره شده بود.
- سلام خان داداش خسته نباشی. تازه اومدی؟ چیشده چرا نمیای داخلِ خونه؟
ابراهیم با حرکت دست به او فهماند که به دنبالش بیاید. دخترهای دیگر که کنجکاو این مرموزبازی برادرشان شده بودند، از همان پنجره به حیاط پریدند و به دنبالِ ابراهیم رفتند.
ابراهیم در شاگرد ماشینش را باز کرد. اشاره کرد که الهه جلوتر بیاید، او نیز اطاعت کرد و آمد.
با دیدن دختری که در ماشین برادرش خوابیده بود، هین بلندی کشید و عقب رفت. دستانش را جلوی دهانش مشت کرد و غضبناک گفت:
- وای داداش... مریم اینجا چیکار میکنه؟ تو ماشینِ تو چیکار میکنه؟
ابراهیم فهمیده بود که خواهرش درباره او فکر بدی میکند، پس سری تکان داد و زمزمه زد:
- ببرش تو.
الهه با شکی مشهود جلوتر رفت. هرچه مریم را صدا زد او از خواب بیدار نشد... حتی تکان هم نخورد. با نگرانی به برادرش خیره شد. ابراهیم زیر ل*ب گفت:
- خوابه. ببرش تو میگم.
الهه پوفی کشید و از زیر ب*غل مریم گرفت و از ماشین بیرونش آورد. یکی دیگر از دختران با دیدن مریم، تعّجبی پر سر و صدا کرد؛ اما با درخواست الهه که گفته بود:
- بیا کمک.
سریع جلوتر رفت و از آن طرف مریم را گرفت. آهسته او را به سوی خانه بردند. دو خواهر دیگر نیز پیشان رفتند.
زیرزیرکی نگاهی کوتاه به برادرشان که به در ورودی تکه داده بود و سیگار میکشید، میکردند و در گوش هم نجوا میکردند.
ابراهیم تمام تمرکز و فکر و ذهنش را گذاشت تا بتواند حرفی که میانشان گفته میشود را بشنود. صدای ریز و ضعیفی آمد که معترضانه میگفت:
- دهنت رو ببند الهام. تو راجبِ خان داداش چی فکر کردی؟ اون اصلا به ما نگاه نمیکنه چه برسه به اینکه بره با دختر دوست بشه.
- وا مهیا، مگه چی گفتم که اینطور داری پاچه میگیری؟ من فقط حدس زدم...همین!
ابراهیم آخرین پک را به سیگارش زد و آن را به زمین پرت کرد. بدون اینکه زیر پایش لهش کند، چرخید و وارد حیاط شد.
مهیا و الهام نگاهی ترسیده به او انداختند و سری تکان دادند. ابراهیم نیز سلام زیر لبی گفت و سمت الهه که روی میز چوبی گوشه حیاط همراه با مریم نشسته بود، رفت.
الهه نگاهی طلبکارانه به او انداخت و گفت:
- خب...داداش نمیخوای توضیح بدی مریم پیشِ شما چیکار میکرد؟ چرا به این وضع افتاده؟
ابراهیم نگاه خیرهای به الهه که با سر و روی باز کنار مریم نشسته بود، کرد و آهسته گفت:
- برو سر و روت رو بپوشون.
الهه با حرص ابروهای کلفت و سیاه رنگش را در هم کشید و چشم غرهای بزرگ نثار ابراهیم کرد. موهایش را که کمی داخل دهانش رفته بودند، با ناخنهای بلند لاکزدهاش کنار زد و از روی میز بلند شد.
کد:
پنجره فوراً باز شد. خواهر بزرگترش الهه با تعّجب و چشمان درشت به او خیره شده بود.
- سلام خان داداش خسته نباشی. تازه اومدی؟ چیشده چرا نمیای داخلِ خونه؟
ابراهیم با حرکت دست به او فهماند که به دنبالش بیاید. دخترهای دیگر که کنجکاو این مرموزبازی برادرشان شده بودند، از همان پنجره به حیاط پریدند و به دنبالِ ابراهیم رفتند.
ابراهیم در شاگرد ماشینش را باز کرد. اشاره کرد که الهه جلوتر بیاید، او نیز اطاعت کرد و آمد.
با دیدن دختری که در ماشین برادرش خوابیده بود، هین بلندی کشید و عقب رفت. دستانش را جلوی دهانش مشت کرد و غضبناک گفت:
- وای داداش... مریم اینجا چیکار میکنه؟ تو ماشینِ تو چیکار میکنه؟
ابراهیم فهمیده بود که خواهرش درباره او فکر بدی میکند، پس سری تکان داد و زمزمه زد:
- ببرش تو.
الهه با شکی مشهود جلوتر رفت. هرچه مریم را صدا زد او از خواب بیدار نشد... حتی تکان هم نخورد. با نگرانی به برادرش خیره شد. ابراهیم زیر ل*ب گفت:
- خوابه. ببرش تو میگم.
الهه پوفی کشید و از زیر ب*غل مریم گرفت و از ماشین بیرونش آورد. یکی دیگر از دختران با دیدن مریم، تعّجبی پر سر و صدا کرد؛ اما با درخواست الهه که گفته بود:
- بیا کمک.
سریع جلوتر رفت و از آن طرف مریم را گرفت. آهسته او را به سوی خانه بردند. دو خواهر دیگر نیز پیشان رفتند.
زیرزیرکی نگاهی کوتاه به برادرشان که به در ورودی تکه داده بود و سیگار میکشید، میکردند و در گوش هم نجوا میکردند.
ابراهیم تمام تمرکز و فکر و ذهنش را گذاشت تا بتواند حرفی که میانشان گفته میشود را بشنود. صدای ریز و ضعیفی آمد که معترضانه میگفت:
- دهنت رو ببند الهام. تو راجبِ خان داداش چی فکر کردی؟ اون اصلا به ما نگاه نمیکنه چه برسه به اینکه بره با دختر دوست بشه.
- وا مهیا، مگه چی گفتم که اینطور داری پاچه میگیری؟ من فقط حدس زدم...همین!
ابراهیم آخرین پک را به سیگارش زد و آن را به زمین پرت کرد. بدون اینکه زیر پایش لهش کند، چرخید و وارد حیاط شد.
مهیا و الهام نگاهی ترسیده به او انداختند و سری تکان دادند. ابراهیم نیز سلام زیر لبی گفت و سمت الهه که روی میز چوبی گوشه حیاط همراه با مریم نشسته بود، رفت.
الهه نگاهی طلبکارانه به او انداخت و گفت:
- خب...داداش نمیخوای توضیح بدی مریم پیشِ شما چیکار میکرد؟ چرا به این وضع افتاده؟
ابراهیم نگاه خیرهای به الهه که با سر و روی باز کنار مریم نشسته بود، کرد و آهسته گفت:
- برو سر و روت رو بپوشون.
الهه با حرص ابروهای کلفت و سیاه رنگش را در هم کشید و چشم غرهای بزرگ نثار ابراهیم کرد. موهایش را که کمی داخل دهانش رفته بودند، با ناخنهای بلند لاکزدهاش کنار زد و از روی میز بلند شد.
- محنا اینجا باش برم یه کلاهی چیزی بذارم رو سرم بیام.
و سریع از پنجره، وارد اتاق شد. چند لحظهی بعد با کاپشن زرشکی رنگ و کلاهی بافتنی از پنجره بیرون پرید و دست به س*ی*نه و با اخم، چشمان درشت عسلی رنگش را خیرهی چهرهی خستهی برادرش کرد.
- بگو دیگه ابراهیم.
ابراهیم کلاهش را از سرش برداشت و داخل جیب کاپشن سیاه رنگش گذاشت. نگاهی کوتاه به الهه انداخت و رفت کنار خواهر کوچکترش نشست. محنا نگاهی به شانههای افتادهی ابراهیم کرد. نمیدانست چرا وقتی به برادرش خیره میشد نوعی حس منفی به وجودش راه پیدا میکرد. نوعی حس نفرت و غم، حتی اگر در شادترین روز زندگیاش برادرش سر راهش سبز میشد، آن روز تبدیل به غمگینترین روز سالش میشد. اما به هر حال برادرش بود، به او علاقه داشت و ابراهیم نیز به حرف زدن با او علاقهمند بود.
ابراهیم نگاهی خیره به محنا کرد و لبخندی کمجان زد، اما الهه بار دیگر پافشاری کرد که موضوع را بداند.
- به خدا اگه نگی میرم مامان و بابا رو صدا میزنم.
ابراهیم با شنیدن این تهدید بچهگانه سرش را به شدت به سوی او چرخاند و آهسته و زیر ل**ب گفت:
- برو صدا کن.
اخم الهه باز شد. با ناراحتی نگاهی به ابراهیم کرد. میخواست حرفی بگوید اما دلش اجازه نداد. ابراهیم اینبار بلندتر گفت:
- میگم برو صدا کن!
محنا چشم و ابرویی برای الهه آمد. الهه نفسی عمیق کشید و رفت کنار ابراهیم نشست. دستان سرد برادرش را داخل دستان گرم و سوزان خود گرفت و رویش را نوازش کرد. در گوشش زمزمهوار گفت:
- خان داداش به خدا نمیخوام دخترا بیشتر از این راجع بهت بد فکر کنن. خودت که میدونی چطورین؟
خیره نگاهش کرد. ابراهیم نفسی بیرون دمید و پس از چند ثانیه مکث گفت:
- از کنار پارک میگذشتم. سایه دیدم، یه دختر بیرون پرید...دو تا مرد دنبالش بودن. پرید توی ماشین من و بعد چند دقیقه خوابید. نمیدونستم کجا ببرمش.
خمیازهای بلند کشید و از جایش بلند شد. نگاهی به الهام و مهیا که هنوز در گوش هم پچپچ میکردند، کرد و سری تکان داد.
بدون هیچ حرف اضافهای از حیاط خارج شد و به سوی ماشینش که هنوز در سمت شاگردش باز بود، رفت.
همانجا نشست و در را بست. تکیهگاه صندلی ماشین را عقب برد و روی آن دراز کشید. ساعدش را روی پیشانیاش گذاشت و به سقف ماشین خیره شد. زمزمه کرد:
- سرت تو زندگی خودت باشه.
آن شب را باز هم با کلی فکر و خیال گذراند. صبح ساعت پنج بود که با صدای اذانگوی مسجد محلشان، از چرت پرید.
ب*دن خشک شدهاش را به چپ و راست تکان داد و عضلههایش را مالش داد.
گردنی پیچاند و راست نشست، صندلی را جلو آورد و قفل ماشین را باز کرد. پیاده شد. هوا گرگ و میش بود امّا تا یک حرکتی کند، دو ساعت میگذشت.
سوار ماشین شد و روشنش کرد و از محله خارج شد.
باید به سوی آژانس میرفت تا اعلام حضور کند و وقتی به چشم مدیریت آمد، پاشود و برود سر مسافر کشیاش.
کد:
- محنا اینجا باش برم یه کلاهی چیزی بذارم رو سرم بیام.
و سریع از پنجره، وارد اتاق شد. چند لحظهی بعد با کاپشن زرشکی رنگ و کلاهی بافتنی از پنجره بیرون پرید و دست به س*ی*نه و با اخم، چشمان درشت عسلی رنگش را خیرهی چهرهی خستهی برادرش کرد.
- بگو دیگه ابراهیم.
ابراهیم کلاهش را از سرش برداشت و داخل جیب کاپشن سیاه رنگش گذاشت. نگاهی کوتاه به الهه انداخت و رفت کنار خواهر کوچکترش نشست. محنا نگاهی به شانههای افتادهی ابراهیم کرد. نمیدانست چرا وقتی به برادرش خیره میشد نوعی حس منفی به وجودش راه پیدا میکرد. نوعی حس نفرت و غم، حتی اگر در شادترین روز زندگیاش برادرش سر راهش سبز میشد، آن روز تبدیل به غمگینترین روز سالش میشد. اما به هر حال برادرش بود، به او علاقه داشت و ابراهیم نیز به حرف زدن با او علاقهمند بود.
ابراهیم نگاهی خیره به محنا کرد و لبخندی کمجان زد، اما الهه بار دیگر پافشاری کرد که موضوع را بداند.
- به خدا اگه نگی میرم مامان و بابا رو صدا میزنم.
ابراهیم با شنیدن این تهدید بچهگانه سرش را به شدت به سوی او چرخاند و آهسته و زیر ل**ب گفت:
- برو صدا کن.
اخم الهه باز شد. با ناراحتی نگاهی به ابراهیم کرد. میخواست حرفی بگوید اما دلش اجازه نداد. ابراهیم اینبار بلندتر گفت:
- میگم برو صدا کن!
محنا چشم و ابرویی برای الهه آمد. الهه نفسی عمیق کشید و رفت کنار ابراهیم نشست. دستان سرد برادرش را داخل دستان گرم و سوزان خود گرفت و رویش را نوازش کرد. در گوشش زمزمهوار گفت:
- خان داداش به خدا نمیخوام دخترا بیشتر از این راجع بهت بد فکر کنن. خودت که میدونی چطورین؟
خیره نگاهش کرد. ابراهیم نفسی بیرون دمید و پس از چند ثانیه مکث گفت:
- از کنار پارک میگذشتم. سایه دیدم، یه دختر بیرون پرید...دو تا مرد دنبالش بودن. پرید توی ماشین من و بعد چند دقیقه خوابید. نمیدونستم کجا ببرمش.
خمیازهای بلند کشید و از جایش بلند شد. نگاهی به الهام و مهیا که هنوز در گوش هم پچپچ میکردند، کرد و سری تکان داد.
بدون هیچ حرف اضافهای از حیاط خارج شد و به سوی ماشینش که هنوز در سمت شاگردش باز بود، رفت.
همانجا نشست و در را بست. تکیهگاه صندلی ماشین را عقب برد و روی آن دراز کشید. ساعدش را روی پیشانیاش گذاشت و به سقف ماشین خیره شد. زمزمه کرد:
- سرت تو زندگی خودت باشه.
آن شب را باز هم با کلی فکر و خیال گذراند. صبح ساعت پنج بود که با صدای اذانگوی مسجد محلشان، از چرت پرید.
ب*دن خشک شدهاش را به چپ و راست تکان داد و عضلههایش را مالش داد.
گردنی پیچاند و راست نشست، صندلی را جلو آورد و قفل ماشین را باز کرد. پیاده شد. هوا گرگ و میش بود امّا تا یک حرکتی کند، دو ساعت میگذشت.
سوار ماشین شد و روشنش کرد و از محله خارج شد.
باید به سوی آژانس میرفت تا اعلام حضور کند و وقتی به چشم مدیریت آمد، پاشود و برود سر مسافر کشیاش.
از خیابانها گذشت. میدان را دور زد و وارد خیابان باریکی شد. ماشین را جلوی مغازهای نگه داشت و از آن پیاده شد.
کلاهش را روی سرش مرتب کرد و دستی به تهریش چند روزهاش کشید. شالگر*دن را شُل روی شانهاش انداخت و بالاخره قدم برداشت تا به آن سوی خیابان برود.
خیابان ساکت و خلوت بود و هر ده ثانیه صدای بوق ماشینی از فاصلهای دور شنیده میشد.
در آژانسِ تاکسیرانی را باز کرد.
روی پلاکارد بزرگی نام" آژانس مسافربری رحمانی" چاپ شده بود و به بالای سرِ در میخ شده بود.
وارد شد، آژانس به اتاق مستطیل مانند بزرگی میمانست. دیوارها و سقفش با امدیاف، به رنگهای نارنجی و سفید در آمده بودند و در زمان خیره شدن، احساس خوبی را منتقل میکرد.
لوستری عظیم از سقف آویزان و افراشته شده بود که چشم هر بینندهای را خیرهی خود میکرد.
لوستر روشن بود و چشم آدم را در آن تاریکی میزد.
ابراهیم چشمانش را نیمه باز کرد تا نور زیاد چراغهای لوستر اذیتش نکند. به سوی مبل و صندلی چیده شده در سمت چپ مغازه رفت و روی مبل راحتی سفید رنگی که به طور اِل در آمده بود، نشست و به مرد مسنی که آنطرفتر نشسته بود، خیره شد.
پیرمرد عینکی به چشم زده بود و گوشیهوشمندش را در فاصله دور گرفته بود و با انگشت اشاره، در حالِ انجامِ کاری بود.
اخمی کرده بود که نشان میداد، درحال بررسی چیزی است.
بعد از چند لحظه گفت:
- بورس قرمز شده باز...
و سرش را بلند کرد. با دیدنِ ابراهیم لبخندی زد و گوشی را داخل جیبش گذاشت. همانطور هم گفت:
- والا آدم دیگه نمیدونه چی بگه، یا میکشن پایین یا میکشن بالا...حدِ وسط ندارن!
ابراهیم چیز زیادی درباره دلار و بورس و قیمت طلا نمیدانست. برای تائید حرف مرد سری تکان داد و لبخندی زد.
مرد مسن ابراهیم را مخاطب قرار داد و گفت:
- عضو این آژانسی جوون؟
ابراهیم سری تکان داد. مرد بار دیگر گفت:
- من رضام. امروز برای استخدام اومدم.
- ابراهیمم. موفق باشین.
چند لحظهای به سکوت گذشت. ابراهیم از این خاموشی درحال ل*ذت بود که پیرمرد بار دیگر گفت:
- اومدنی گفتن جایی برای عضو جدید نیست، اما همین که پسرم رو دیدن جا هم باز شد. والا نمیدونم محمدرضا چیکاره است، امّا تا اینجا که کار من رو راه انداخته.
همان لحظه آقای رحمانی که مرد چهل و پنج سالهای بود، از اتاق خارج شد و به سوی رضا رفت. با خوشرویی سلام و احوالپرسی با او کرد و با لبخندی گفت:
- خوشحالم که از این به بعد شما هم عضو آژانس ما میشین. این فرم رو خودم براتون پر کردم فقط مونده امضا و اثر انگشتتون که اگه لطف کنین...
و کاغذی جلوی رویش گرفت. رضا لبخندی زد و از جیبش خودکاری بیرون آورد و امضا کرد. انگشت اشارهاش را روی جوهر روی عسلی محکم فشار داد و سپس روی کاغذ پایین برگه کوبید.
کد:
از خیابانها گذشت. میدان را دور زد و وارد خیابان باریکی شد. ماشین را جلوی مغازهای نگه داشت و از آن پیاده شد.
کلاهش را روی سرش مرتب کرد و دستی به تهریش چند روزهاش کشید. شالگر*دن را شُل روی شانهاش انداخت و بالاخره قدم برداشت تا به آن سوی خیابان برود.
خیابان ساکت و خلوت بود و هر ده ثانیه صدای بوق ماشینی از فاصلهای دور شنیده میشد.
در آژانسِ تاکسیرانی را باز کرد.
روی پلاکارد بزرگی نام" آژانس مسافربری رحمانی" چاپ شده بود و به بالای سرِ در میخ شده بود.
وارد شد، آژانس به اتاق مستطیل مانند بزرگی میمانست. دیوارها و سقفش با امدیاف، به رنگهای نارنجی و سفید در آمده بودند و در زمان خیره شدن، احساس خوبی را منتقل میکرد.
لوستری عظیم از سقف آویزان و افراشته شده بود که چشم هر بینندهای را خیرهی خود میکرد.
لوستر روشن بود و چشم آدم را در آن تاریکی میزد.
ابراهیم چشمانش را نیمه باز کرد تا نور زیاد چراغهای لوستر اذیتش نکند. به سوی مبل و صندلی چیده شده در سمت چپ مغازه رفت و روی مبل راحتی سفید رنگی که به طور اِل در آمده بود، نشست و به مرد مسنی که آنطرفتر نشسته بود، خیره شد.
پیرمرد عینکی به چشم زده بود و گوشیهوشمندش را در فاصله دور گرفته بود و با انگشت اشاره، در حالِ انجامِ کاری بود.
اخمی کرده بود که نشان میداد، درحال بررسی چیزی است.
بعد از چند لحظه گفت:
- بورس قرمز شده باز...
و سرش را بلند کرد. با دیدنِ ابراهیم لبخندی زد و گوشی را داخل جیبش گذاشت. همانطور هم گفت:
- والا آدم دیگه نمیدونه چی بگه، یا میکشن پایین یا میکشن بالا...حدِ وسط ندارن!
ابراهیم چیز زیادی درباره دلار و بورس و قیمت طلا نمیدانست. برای تائید حرف مرد سری تکان داد و لبخندی زد.
مرد مسن ابراهیم را مخاطب قرار داد و گفت:
- عضو این آژانسی جوون؟
ابراهیم سری تکان داد. مرد بار دیگر گفت:
- من رضام. امروز برای استخدام اومدم.
- ابراهیمم. موفق باشین.
چند لحظهای به سکوت گذشت. ابراهیم از این خاموشی درحال ل*ذت بود که پیرمرد بار دیگر گفت:
- اومدنی گفتن جایی برای عضو جدید نیست، اما همین که پسرم رو دیدن جا هم باز شد. والا نمیدونم محمدرضا چیکاره است، امّا تا اینجا که کار من رو راه انداخته.
همان لحظه آقای رحمانی که مرد چهل و پنج سالهای بود، از اتاق خارج شد و به سوی رضا رفت. با خوشرویی سلام و احوالپرسی با او کرد و با لبخندی گفت:
- خوشحالم که از این به بعد شما هم عضو آژانس ما میشین. این فرم رو خودم براتون پر کردم فقط مونده امضا و اثر انگشتتون که اگه لطف کنین...
و کاغذی جلوی رویش گرفت. رضا لبخندی زد و از جیبش خودکاری بیرون آورد و امضا کرد. انگشت اشارهاش را روی جوهر روی عسلی محکم فشار داد و سپس روی کاغذ پایین برگه کوبید.
آقای رحمانی لبخندی زد.
چرخید تا برود امّا چشمان پف کردهی بی خوابش متوجه ابراهیم که به احترامش ایستاده بود، شدند. رحمانی خشک گفت:
- توی آژانس جا نداریم. اخراجی...
و با سرعت زیادی وارد اتاق شد و در را کوبید.
ابراهیم چند لحظهی به درِ نارنجی رنگ آن سو خیره شد. سپس چشمان نیمه بازش به سوی پیرمرد که ناراحت ایستاده بود، چرخیدند و روی او ثابت ماندند.
لحظهای احساس کرد آتش است که در رگهای منجمد شدهاش میجوشد. مغزش به حدی گرم بود که گویی درحالِ پختن است.
دستان بزرگ کار کردهاش مشت شدند، چند لحظهای نفرت در چشمانش پخش شد.
پیرمرد که وضعیت را آشفته دید گفت:
- شرمندم پسرم. الان میرم درستش میکنم، واقعا روحم الان در عذابه...درستش میکنم.
و با دو سمت در رفت که با صدای خونسرد و آهستهی ابراهیم ایستاد.
- نیازی نیست! موفق باشید.
چرخید تا از آن پسر معذرت خواهی کند، امّا او را به جای آنکه جلوی رویش ببیند، دید که آهسته به سوی ماشین سمندی میرود.
ابراهیم چطور خشمش را کنترل کرده بود؟
خب کارش همین بود! هرگز نتوانست حقش را پس بگیرد، هیچوقت نفهمید چطور باید حرف بزند که مالش را به او پس دهند.
شانهای بالا انداخت. فکر کرد:
- خوب... ماشین که مال خودمه. میتونم برم باهاش مسافرکشی انفرادی کنم. چه بهتر.
ماشین را روشن کرد و از آن محل دور شد.
کنار دکهای ایستاد. آبمیوه و کلوچهای گرفت و رفت داخل ماشین نشست. دلش برای صبحانه خوردن تنگ شده بود اما رویش نمیشد وارد خانهای شود و چیزی بخورد که پدرش خوردنش را برایش حرام کرده بود.
آبمیوه را باز کرد. چند گازی از کلوچه گرفت و از آبمیوه نوشید.
همانطور هم به خیابان نسبتاً شلوغی خیره شد که برایش موجب آرامش بود.
صبحانهاش را خورد. ساعت تازه هفت شده بود. به سوی محل تاکسی چیها رفت. کنار ماشین پرایدی که رانندهاش یک جوان بود، ایستاد.
نگاهی گذرا به افرادی که عنوان تاکسیچی را داشتند و به او خیره شده بودند، کرد و سرش را پایین انداخت.
نگاههای سنگینشان را کاملا احساس میکرد. صدایی جوان و شیطنتآمیزی را از ن*زد*یک*یاش شنید.
- حاجیا، انگار ایشونم از کار بیکار شده اومده اینجا واسه خودش جا باز کنه.
کد:
آقای رحمانی لبخندی زد.
چرخید تا برود امّا چشمان پف کردهی بی خوابش متوجه ابراهیم که به احترامش ایستاده بود، شدند. رحمانی خشک گفت:
- توی آژانس جا نداریم. اخراجی...
و با سرعت زیادی وارد اتاق شد و در را کوبید.
ابراهیم چند لحظهی به درِ نارنجی رنگ آن سو خیره شد. سپس چشمان نیمه بازش به سوی پیرمرد که ناراحت ایستاده بود، چرخیدند و روی او ثابت ماندند.
لحظهای احساس کرد آتش است که در رگهای منجمد شدهاش میجوشد. مغزش به حدی گرم بود که گویی درحالِ پختن است.
دستان بزرگ کار کردهاش مشت شدند، چند لحظهای نفرت در چشمانش پخش شد.
پیرمرد که وضعیت را آشفته دید گفت:
- شرمندم پسرم. الان میرم درستش میکنم، واقعا روحم الان در عذابه...درستش میکنم.
و با دو سمت در رفت که با صدای خونسرد و آهستهی ابراهیم ایستاد.
- نیازی نیست! موفق باشید.
چرخید تا از آن پسر معذرت خواهی کند، امّا او را به جای آنکه جلوی رویش ببیند، دید که آهسته به سوی ماشین سمندی میرود.
ابراهیم چطور خشمش را کنترل کرده بود؟
خب کارش همین بود! هرگز نتوانست حقش را پس بگیرد، هیچوقت نفهمید چطور باید حرف بزند که مالش را به او پس دهند.
شانهای بالا انداخت. فکر کرد:
- خوب... ماشین که مال خودمه. میتونم برم باهاش مسافرکشی انفرادی کنم. چه بهتر.
ماشین را روشن کرد و از آن محل دور شد.
کنار دکهای ایستاد. آبمیوه و کلوچهای گرفت و رفت داخل ماشین نشست. دلش برای صبحانه خوردن تنگ شده بود اما رویش نمیشد وارد خانهای شود و چیزی بخورد که پدرش خوردنش را برایش حرام کرده بود.
آبمیوه را باز کرد. چند گازی از کلوچه گرفت و از آبمیوه نوشید.
همانطور هم به خیابان نسبتاً شلوغی خیره شد که برایش موجب آرامش بود.
صبحانهاش را خورد. ساعت تازه هفت شده بود. به سوی محل تاکسی چیها رفت. کنار ماشین پرایدی که رانندهاش یک جوان بود، ایستاد.
نگاهی گذرا به افرادی که عنوان تاکسیچی را داشتند و به او خیره شده بودند، کرد و سرش را پایین انداخت.
نگاههای سنگینشان را کاملا احساس میکرد. صدایی جوان و شیطنتآمیزی را از ن*زد*یک*یاش شنید.
- حاجیا، انگار ایشونم از کار بیکار شده اومده اینجا واسه خودش جا باز کنه.
ابراهیم سرش را چرخاند و به جوانک خیره شد.
تیشرت سفیدش با پو*ست تیرهاش ابداً همخوانی نداشت و توی ذوق میزد. موهای بلند و پیرو مُدش زیر گوشپند سیاه رنگی جمع شده بودند.
ابروهای کوتاه کمپشت و دماغ استخوانی و قوزدارش او را به پسری زشت تبدیل کرده بود.
تنها چیز جالب توجهی که داشت هیکل ورزشکاری و چشمان درشت عسلی رنگش بودند که ابراهیم را لحظهای به یاد چشمان الهه انداختند.
حرفی در پاسخ به آن توهینِ کوچک پسر جوان نداشت.
پس بیحرف داخل ماشین نشست اما در را باز گذاشت تا سر و رویش هوایی بخورند.
دید که آن پسر با لبخندی شیطانی به سوی ماشینش میآید، اما در نصف راه گویی چیزی دید که منصرفش کرد.
ابراهیم چرخید و خیط نگاه آن پسر را گرفت. چشمش به ماشین پلیس گشتی خورد که به محل تاکسی رانها نزدیک میشد.
آسوده نفسی کشید و سرجایش چرخید. آن پسر حتما کاری کرده بود که اینطور از ماموران میترسید.
سرش را به پشتی تکیه داد و چشمانش را بست. لحظهای بعد صدای قدمهای شتابزده و بلندی را شنید. حس کرد دارد به سوی او میآید. چشمش را نیمه باز کرد.
با دیدن پلیسی با لباس فرم سبز رنگ، سرجایش سیخ ایستاد.
منتظر نگاهشان کرد. خواست از جایش بلند شود که صدای فریادی را شنید که گفت:
- نذارین فرار کنه.
دو سرباز و یک مامور به سوی او هجوم آوردند و سر جایش خفتش کردند، ماموری دستبندی به دست ابراهیم زد و گ*ردنش را گرفت و بلندش کرد. دم گوشش به تهدید زمزمه کرد:
- کاری نکن به پاهاتم دستبند بزنم. پس جایی در نرو.
همه، حتی رهگذران و ماشینها ایستاده بودند و به گرفتن مجرم توسط پلیس و نمایشی که به راه انداخته بودند، نگاه میکردند.
گویی یکی از مامورین جو این فضا و نگاههای تحسینآمیز مردم گرفتشان و با دو به سمت ابراهیم آمد.
قد بلندش برابر با قد ابراهیم بود. مقابلش ایستاد. دستش را بلند کرد و مشت محکمی به س*ی*نهی ابراهیم زد.
تعجب کرد. از درد س*ی*نه خم شده بود و به خشونت یکی از مامورین صاف ایستاد. ابرویی بالا انداخت و مثل همیشه آهسته گفت:
- موردی پیش اومده؟
افسر مقابلش با شنیدن این حرف پوزخندی زد. چهرهای جذاب داشت اما اینطور که نشان میداد، خنده به او اصلاً نمیآمد. همان ابروهای پهن و هشتی مانند اخم کردهاش و کجی کنج لبان خوش فرمش کاملا برازندهاش بود.
ته ریشی گذاشته بود. موهایش به قهوهای کمرنگ میمانستند اما با رنگ ابروها و ریشش تفاوت داشت. چشمان طوسی رنگش خیره به دو دیدهی خستهی ابراهیم بود.
صدای بم و مردانهاش در گوش ابراهیم پیچید.
کد:
ابراهیم سرش را چرخاند و به جوانک خیره شد.
تیشرت سفیدش با پو*ست تیرهاش ابداً همخوانی نداشت و توی ذوق میزد. موهای بلند و پیرو مُدش زیر گوشپند سیاه رنگی جمع شده بودند.
ابروهای کوتاه کمپشت و دماغ استخوانی و قوزدارش او را به پسری زشت تبدیل کرده بود.
تنها چیز جالب توجهی که داشت هیکل ورزشکاری و چشمان درشت عسلی رنگش بودند که ابراهیم را لحظهای به یاد چشمان الهه انداختند.
حرفی در پاسخ به آن توهینِ کوچک پسر جوان نداشت.
پس بیحرف داخل ماشین نشست اما در را باز گذاشت تا سر و رویش هوایی بخورند.
دید که آن پسر با لبخندی شیطانی به سوی ماشینش میآید، اما در نصف راه گویی چیزی دید که منصرفش کرد.
ابراهیم چرخید و خیط نگاه آن پسر را گرفت. چشمش به ماشین پلیس گشتی خورد که به محل تاکسی رانها نزدیک میشد.
آسوده نفسی کشید و سرجایش چرخید. آن پسر حتما کاری کرده بود که اینطور از ماموران میترسید.
سرش را به پشتی تکیه داد و چشمانش را بست. لحظهای بعد صدای قدمهای شتابزده و بلندی را شنید. حس کرد دارد به سوی او میآید. چشمش را نیمه باز کرد.
با دیدن پلیسی با لباس فرم سبز رنگ، سرجایش سیخ ایستاد.
منتظر نگاهشان کرد. خواست از جایش بلند شود که صدای فریادی را شنید که گفت:
- نذارین فرار کنه.
دو سرباز و یک مامور به سوی او هجوم آوردند و سر جایش خفتش کردند، ماموری دستبندی به دست ابراهیم زد و گ*ردنش را گرفت و بلندش کرد. دم گوشش به تهدید زمزمه کرد:
- کاری نکن به پاهاتم دستبند بزنم. پس جایی در نرو.
همه، حتی رهگذران و ماشینها ایستاده بودند و به گرفتن مجرم توسط پلیس و نمایشی که به راه انداخته بودند، نگاه میکردند.
گویی یکی از مامورین جو این فضا و نگاههای تحسینآمیز مردم گرفتشان و با دو به سمت ابراهیم آمد.
قد بلندش برابر با قد ابراهیم بود. مقابلش ایستاد. دستش را بلند کرد و مشت محکمی به س*ی*نهی ابراهیم زد.
تعجب کرد. از درد س*ی*نه خم شده بود و به خشونت یکی از مامورین صاف ایستاد. ابرویی بالا انداخت و مثل همیشه آهسته گفت:
- موردی پیش اومده؟
افسر مقابلش با شنیدن این حرف پوزخندی زد. چهرهای جذاب داشت اما اینطور که نشان میداد، خنده به او اصلاً نمیآمد. همان ابروهای پهن و هشتی مانند اخم کردهاش و کجی کنج لبان خوش فرمش کاملا برازندهاش بود.
ته ریشی گذاشته بود. موهایش به قهوهای کمرنگ میمانستند اما با رنگ ابروها و ریشش تفاوت داشت. چشمان طوسی رنگش خیره به دو دیدهی خستهی ابراهیم بود.
صدای بم و مردانهاش در گوش ابراهیم پیچید.
- ببرینش اداره تا چیزای مورد دار رو بهش بگم.
سرباز اطاعت کرد. با خشم او را وارد ماشین پلیس کرد. ابراهیم بیدفاع داخل صندلی و وسط دو سرباز کناریاش نشست. چشمش به ماشین سمندش بود.
در رانندهاش همانطور باز بود، به طور حتم چشمان زیادی این واقعه را دیدهاند و از آنجایی که از این مردم خوشمشرب بعید نیست چیزی که از ذهنت میگذرد را انجام ندهند، تا از ابراهیم رفع اتهام شود به جد گفته میشود که فرمانش را هم فروخته باشند.
آن پلیس جدی وقتی نگاه خیرهی ابراهیم را به ماشین دید، رو به سرباز جوانی گفت:
- ماشین رو ببرین پارکینگ.
خودش روی صندلی جلو نشست و اشاره کرد تا حرکت کنند.
در راه سر ابراهیم پایین بود اما چشمان آن مرد خیره به سر پایین افتاده ابراهیم بود.
از این تعجب کرده بود که چرا دفاعی از خود در برابر مامورین نکرد؟ با جسم آمادهای که داشت میتوانست فوری حتی با دستان بسته شده هم از دستشان در برود. اما او فقط به یک سوال اکتفا کرده بود؟
به دم و بازدم متعادل و چهرهی خونسردش خیره شد. پس چرا هیچ استرسی در چهره نداشت؟
- اسمت چیه؟
با این سوال سر مجرم بالا آمد، نفسی عمیق کشید و در حینی که بازدم میکرد زیر ل**ب گفت:
- ابراهیم.
- خب...ابراهیم. بهتره از الان شروع کنیم. با کیا همدستی؟
- شراکت نمیکنم.
جواب فوری ابراهیم باعث شد تا آن مرد نگاهی به او بیاندازد. افسر پوزخندی زد و گفت:
- جوابت تکراریه.
- سوالتون تکراریه.
سرباز با آرنج به دندههای ابراهیم کوبید. سرباز دیگری گفت:
- بهتره جلوی سرگرد شاهد، ز*ب*ون درازی نکنی.
زمزمه کرد:
- چشم.
سرگرد شاهد پرسید:
- پس یه سوال غیر تکراری میپرسم. دختره رو کجا بردی؟
- خونمون.
سرگرد یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- چرا نپرسیدی که کدوم دختر رو میگم؟
ابراهیم با صدای آرامش گفت:
- دخترباز نیستم.
کد:
- ببرینش اداره تا چیزای مورد دار رو بهش بگم.
سرباز اطاعت کرد. با خشم او را وارد ماشین پلیس کرد. ابراهیم بیدفاع داخل صندلی و وسط دو سرباز کناریاش نشست. چشمش به ماشین سمندش بود.
در رانندهاش همانطور باز بود، به طور حتم چشمان زیادی این واقعه را دیدهاند و از آنجایی که از این مردم خوشمشرب بعید نیست چیزی که از ذهنت میگذرد را انجام ندهند، تا از ابراهیم رفع اتهام شود به جد گفته میشود که فرمانش را هم فروخته باشند.
آن پلیس جدی وقتی نگاه خیرهی ابراهیم را به ماشین دید، رو به سرباز جوانی گفت:
- ماشین رو ببرین پارکینگ.
خودش روی صندلی جلو نشست و اشاره کرد تا حرکت کنند.
در راه سر ابراهیم پایین بود اما چشمان آن مرد خیره به سر پایین افتاده ابراهیم بود.
از این تعجب کرده بود که چرا دفاعی از خود در برابر مامورین نکرد؟ با جسم آمادهای که داشت میتوانست فوری حتی با دستان بسته شده هم از دستشان در برود. اما او فقط به یک سوال اکتفا کرده بود؟
به دم و بازدم متعادل و چهرهی خونسردش خیره شد. پس چرا هیچ استرسی در چهره نداشت؟
- اسمت چیه؟
با این سوال سر مجرم بالا آمد، نفسی عمیق کشید و در حینی که بازدم میکرد زیر ل**ب گفت:
- ابراهیم.
- خب...ابراهیم. بهتره از الان شروع کنیم. با کیا همدستی؟
- شراکت نمیکنم.
جواب فوری ابراهیم باعث شد تا آن مرد نگاهی به او بیاندازد. افسر پوزخندی زد و گفت:
- جوابت تکراریه.
- سوالتون تکراریه.
سرباز با آرنج به دندههای ابراهیم کوبید. سرباز دیگری گفت:
- بهتره جلوی سرگرد شاهد، ز*ب*ون درازی نکنی.
زمزمه کرد:
- چشم.
سرگرد شاهد پرسید:
- پس یه سوال غیر تکراری میپرسم. دختره رو کجا بردی؟
- خونمون.
سرگرد یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- چرا نپرسیدی که کدوم دختر رو میگم؟
ابراهیم با صدای آرامش گفت:
- دخترباز نیستم.