با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
پونه سعیدی در کتاب توکا پرنده کوچک، قصه پادشاهی را به تصویر میکشد که بعد از صدها سال تنهایی، دختری عادی به نام توکا را به عنوان ملکه خود انتخاب میکند. اما خیلی زود متوجه میشود که توکا به هیچوجه دختری عادی نیست.
روزی از روزها دختری به نام توکا بر حسب اتفاق از آینهی کتابخانهای رد شده و وارد سرزمینی دیگر میشود. سرزمینی بسیار زیبا که پادشاهی وحشتناک دارد. اما توکا درست قبل از آن که اسیر چنگال مرگ شود، به دست همان پادشاه نجات مییابد. مردی که از ج*ن*س قدرت و سیاهی است.
از خودم ناراحت بودم... خیلی خارج از کنترل بودم امشب... میترسیدم به توکا آسیب زده باشم... شاید واقعاً حق با شیرین بود... من برای توکا بیش از حد خشن بودم... نفس عمیق کشیدم و ریههام با عطر ملایم موهای توکا پر شد. حس خوبی بود وقتی اینجوری تو بغلم بود...
ملکه من...
از امشب توکا ملکه واقعی من بود...
هر چند این شب برای من تازه شروع شده بود. اما نفسهای منظم و آروم توکا نشون میداد به خواب عمیقی فرو رفته... خوابی که دوست نداشتم به همش بزنم... امشب به اندازه کافی خودخواه بودم...
بیشتر از این نمیخواستم اذیتش کنم...
دوباره عطر موهاشو نفس عمیق کشیدمو اجازه دادم آرامش وجودش کل وجودمو فتح کنه...
چطور ممکنه دختری که بخاطر مادرش نجاتش دادم...
دختری که بخاطر عذاب دادن بارمان آوردم اینجا...
حالا مکمل من و جفت من باشه...
واقعاً همه اینا اتفاقی بود؟
شک داشتم... دیگه واقعاً شک داشتم.
مخصوصاً که امشب خودمو دیدم...
نوازش وار پائین موهای توکارو دور دستم حلقه کردم.
انقدر به نوازشش ادامه دادم که خودمم خوابم برد...