• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 26K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    76

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,665
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212

هولش دادم و قدمی ازش فاصله گرفتم.
- چرا حل میشه، فقط باید یکم صبر کنی... من توی وجود تو بودم؛ واسه همین باور کن که می‌دونم چقدر قلبت شکسته. اما الان جسم و روحت انقدر قوی شده که می‌تونه من رو هم نگهداره... حتی تونستی من رو لمس کنی!
اشکام رو پاک کردم. هیچ‌کدوم از حرفاش برام اهمیتی نداشت. با طعنه پرسیدم:
- حالا چی؟ می‌خوای دوباره زندگیم رو جهنم کنی؟ توش دخالت کنی؟ عقده‌هات رو خالی کنی؟!
ابروهاش رو بالا انداخت و دوباره لبخند زد.
- نه. این دفعه تصمیم گرفتم با هم یه زندگی مسالمت‌آمیز داشته باشیم. من یه ایزدم، یه سری قدرت‌ها دارم دخترجون... بهت یه زندگی هدیه می‌دم که تا حالا هیچ‌کس نداشته، با ضمانت هزارساله! می‌تونیم یه چیزهایی رو با هم به اشتراک بذاریم.
با نگاهی عاقل اندر سفیه به هیجانش خیره شدم.
- فکر می‌کنی من رو درک کردی، تو هنوز هیچی نفهمیدی... تو نفهمیدی من چی رو از دست دادم... ! پیشنهادات گارانتی‌دارت رو نگهدار برای خودت، من ترحیح می‌دم بمیرم!
پوف کلافه‌ای کشید و بهم نزدیک شد.
- این تویی که هیچی نفهمیدی... .
زانوهاش رو خم کرد تا هم‌قد من بشه.
- فقط صبر کن و ببین.
بعد قبل از اینکه واکنشی نشون بدم به نوک بینی‌ایم ب*وسه زد. همین که خودم رو عقب کشیدم یکهو سرم سنگین شد و افتاد. وقتی دوباره چشمام رو باز کردم خودم رو در حال چرت زدن روی کاناپه‌ی خونه دیدم. از اینکه چطور و کی از دستشویی بیرون اومده بودم هیچ خبری نداشتم. فقط دیدم که خونه مرتب شده و یه لباس شب خیلی زیبا تنم دارم.
با تعجب و گیج از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم تا خودم رو توی آینه ببینم. یه لباس مشکی بلند و چاک‌دار داشتم که دستکش‌های ساق‌بلند ساتن داشت. موهام رو دم‌اسبی بسته بودم با یه آرایش تیره و رژ سرخ‌رنگی که حسابی شگفت‌زده‌ام کرد! عینکم هم روی میز توالتم بود و علی‌رغم اون، همه جا رو واضح می‌دیدم.
هنوز از تعحب سر و وضعم بیرون نیومده بودم که موبایلم زنگ خورد. رابین بود.
- الو؟
- سلام عزیزم. خوب خوابیدی؟ امیدوارم میکاپت خ*را*ب نشده باشه.
اخم کردم.
- تو میکاپم کردی؟!
مکثی کرد و پرسبد:
- حالت خوبه؟ آره دیگه!
تک‌خنده‌ی ناباورانه‌ای زدم و به ساعت نگاهی انداختم. نزدیک غروب آفتاب بود و من از دیشب تا اون لحظه رو اصلاً به یاد نداشتم. برای اینکه نگرانش نکنم به ناچار جواب دادم:
- خیلی خوب شدم ممنون.
- قابلت رو نداشت خوشگله. من کارم رو انجام دادم. فکر کنم ده دقیقه‌ی دیگه پایین آپارتمانتم.
- باشه.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,665
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212

تماس رو که قطع کردم، فوحشی به حاکم دادم. اون می‌تونست همچین کاری باهام بکنه و بعدش بهم وعده‌ی یه زندگی هیجان‌انگیز رو می‌داد! شاید آخرش این کارها سرم رو به باد می‌داد. نکته‌ی ترسناکش اونجا بود که هر اتفاقی هم میفتاد قرار نبود باعث مرگم بشه!
این وضعیت عجیب بود و هر چی بیشتر بهش فکر می‌کردم عجیب‌تر می‌شد. همراه رابین به خونه‌ی اسکات رفتیم. همون که آخرین بار داخلش سوفیا رو ناکار کرده بودم.
مثل دفعه‌ی قبل، پر از ماشین‌های آنچنانی بود که به ردیف کنار هم پارک شده بودن. ماشین که خاموش شد، رابین دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- خیلی خوشگل شدی.
تشکر کردم. اما نگذاشت پیاده بشم. دستم رو محکم‌تر گرفت و گفت:
- به خاطر اینکه تا اینجا دووم آوردی بهت افتخار می‌کنم الیزابت! این جشنم واسه همینه. واسه اینکه بهت تبریک بگیم که انقدر قوی هستی.
غمگین خندیدم و بازم تشکر کردم.
باز ادامه داد:
- و برای اینکه بازم گذاشتی بهت نزدیک بشم، ازت ممنونم. همه‌ی تلاشم رو می‌کنم که دیگه ناامیدت نکنم.
این دفعه دیگه واقعاً خنده‌ام گرفت. بالاخره اجازه داد پیاده شم. صدای موزیک بلند بود. وقتی پیاده شدم جمعی از بچه‌ها رو به علاوه‌ی مامانم و ایوان آلن دیدم که همشون منتظر من بودن. اسکات خطاب به رابین گفت:
- پس دارین چی‌کار می‌‌کنین؟ یه جنگل دیگه هم اینجا در اومد!
همه خندیدن. رانی حیرت‌زده جلو اومد و اولین نفر آغوشش رو باز کرد.
- وای دختر! چقدر خوشگل شدی.
بعدش مامانم، بعدش آقای آلن و بعد به ترتیب آقای چیس و بقیه‌ی پسرا بغلم کردن. من به اون همه خوش‌رفتاری عادت نداشتم و واقعاً داشت اشکم در میومد.
همراه هم رفتیم داخل. نو*شی*دنی خوردیم. انرژی‌هامون رو تخلیه کردیم. اما نمی‌تونستم از ته دلم شاد باشم. شاید هنوزم زود بود و اصلاً نمی‌دونستم چقدر قراره طول بکشه تا رو به راه بشم؟
داشتم نمی‌دونم چندمین نو*شی*دنی رو می‌خوردم که ناگهان یکی از آسمون روی شونه‌هام فرود اومد و نوشیدنیم توی هوا پاشیده شد! به سختی تعادلم رو نگه‌داشتم. صدای سرخوشی کنار گوشم گفت:
- سلام خواهر جون!
شگفت‌زده چرخیدم و خواهر دوقلوم رو توی بازترین لباس ممکن دیدم. پشت سرش چشمم به اریک افتاد که مستقیم و بی‌حرف رفت و روی یکی از مبل‌های دو نفره نشست. حتی نیم‌نگاهی به من ننداخت یا به اطراف. دهنش از هیجان باز شد و با خوشحالی گفت:
- چقدر خوشگل شدی! شبیه ملکه‌ی مافیا شدی... !
بعد چشماش رو توی کاسه چرخوند و با ناز و ادا ادامه داد:
- ولی من زودتر از تو اشغالش کردم.
با شنیدن حرفش ناخودآگاه چشمم رو برای دیدن اریک به اطرافچرخوندم. ولی صورتم رو قاب گرفت و مانع شد:
- خیلی حالت بهتر شده... واسه همین برات یه سوپرایز دارم.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,665
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212

بعد از این حرف گونه‌ام رو ب*و*سید و بدون اینکه بهم اجازه بده منم حرفی بزنم به طرف دم و دستگاه دی‌جی رفت. هدستش رو ازش گرفت و شروع کرد به پخش یه ریمیکس جدید و جمعیت مهمونا رو سرحال آورد. خندیدم. به هر حال خوب بود که دیدمش و همون‌طور که حدس می‌زدم دوباره به اریک برگشته بود. نمی‌دونستم از این بابت باید خوشحال باشم یا ناراحت. تصمیمات زندگی‌اش رو باید خودش می‌گرفت نه من. قرار نبود با اصرارهای من، کارهایی که به نظر خودم درسته رو انجام بده. داشتم به این فکر می‌کردم برم پیش اریک که اسکات بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت:
- ممکنه یه لطف بهم بکنی؟
پرسیدم:
- چی شده؟
- من گوشیم رو توی ماشینم جا گذاشتم، میشه برام بیاریش؟
سرم رو تکون دادم.
- ماشینت کجاست؟
به پشت سرم اشاره کرد.
- اون طرف پارکش کردم.
منظورش همون سمتی بود که با سوفیا توش دعوام شد. تا وقتی توی اون خونه بودم، مدام اون شب به یادم می‌اومد. لیوانم رو کناری گذاشتم و رفتم. اسکات هم که حسابی هیجان موزیک خواهرم گرفته بودش، هیجان‌زده دادی زد و بپربپر کنان برگشت توی جمع وسط سالن.
همون‌طور که به طرف ماشینش می‌رفتم با خودم فکر کردم که هلگا چه دی‌جی خوبیه و من تازه فهمیده بودم. حضور اریک توی مهمونی یکم حس عجیب و معذب‌کننده‌ای داشت. نمی‌دونستم فقط برای من صدق می‌کرد یا بقیه هم همینطور بودن؟
در سمت راننده‌ی ماشین اسکات رو باز کردم تا داخلش رو بگردم.
- الیزابت مری!
قفسه‌ی س*ی*نه‌ام چنان تیری کشید که صورتم رو توی هم کشیدم. شرط می‌بستم اگه جاودانه نبودم همونجا سکته کرده بودم! بهت‌زده و آهسته سرم رو از توی ماشین بیرون آوردم و چرخیدم. داشتم چی می‌دیدم؟! نکنه توی نو*شی*دنی‌ها چیزی ریخته بودن؟! اما حتی اگه توهمم بود، این تمام خواسته‌ی من توی چند هفته‌ی گذشته بود! می‌دیدمش که پشت سرم با کمی فاصله ایستاده. شاید واقعاً مرده بودم!
در ماشین رو بستم و بدون اینکه حتی پلک بزنم میخش موندم. در کسری از ثانیه چشمام از اشک تار شد و گلوم درد گرفت. چطور ممکن بود؟!
- کالین!
نمیدونم صدام رو شنید یا نه. اما دستاش رو از هم فاصله داد و لبخند زیبایی زد. این زیباترین لبخندیه که یه نفر می‌تونست بزنه. من به سختی نفس می‌کشیدم چه برسه به جلو رفتن! خیلی زود فهمید و لبخندش تبدیل به خنده شد. با همون دستای باز جلو اومد و محکم در آغوشم گرفت. سرش رو توی موهام فرو برد و گفت:
- مو طلایی من!
اونجا تازه تونستم نفس حبس شده‌ام رو آزاد کنم. قطره‌هایی که توی چشمام جمع شده بود، همگی با هم سقوط کردن. بدنم شل شد و با لرزش صدا و همچنان متعجب گفتم:
- چطور ممکنه؟!
کمی ازم فاصله گرفت و اجزای صورتم رو با دقت از نظر گذروند.
- تو بهم گفتی!
- من؟!
- تو گفتی که بهم یه فرصت می‌دی... از اونجا بدنم شروع به بهبود کرد.
#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,665
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212

شوقی توی دلم جوشید. اما اشکام بهم اجازه‌ی لبخند نمی‌داد. بغضم اجازه نمی‌داد لبام به لبخند خم بشه. حرفای حاکم یادم اومد. وقتی که گفت من قدرتایی دارم که می‌تونیم با هم به اشتراک بذاریم. وقتی که گفت صبر کن. منظورش این بود. حتماً اون کمک کرد تا کالین برگرده! کالین به خاطر دو رگه بودنش، شانس دو بار زندگی رو هم داشت. پس اینجوری تونسته بود کمک کنه.
دستم رو روی شکمش گذاشتم. همونجایی که یه حفره‌ی بزرگ بود و حالا کاملاً سفت و پر شده بود.
- باورم نمیشه... این تویی... تو... زنده‌ای!
صورتم رو بین دستاش گرفت و وادارم کرد به چشماش نگاه کنم.
- بهم گفتن که تو خواستی هیچ خبری از خاکسپاریم بهت ندن، ها؟ چطور ممکنه انقدر بدجنس شده باشی؟
این رو با لحن شوخی گفت اما من به گریه افتادم و مثل بچه‌ها با گریه غر زدم:
- کالین... پس چرا انقدر طولش دادی تا بیای؟ من تمام مدت واسه‌ی معجزه به خدا التماس می‌کردم در حالی که تو زنده بودی! تو زنده بودی!
اشکام رو پاک کرد.
- داشتم بهبود پیدا می‌کردم. مگه ندیدی زخمم رو؟ به جز اون... بعد از اتفاقایی که افتاد، نگران بودم که دوباره بیام سمتت یا نه!
خودم رو بالا کشیدم و محکم بغلش کردم. با همون گریه اعتراف کردم:
- خیلی دوستت دارم... خیلی زیاد خیلی زیاد!
این جمله واقعاً روی دلم مونده بود و هر چی تکرارش می‌کردم به نظرم کم میومد. جوری از چشمام اشک می‌چشید که انگار هیچی نمی‌تونست بندشون بیاره! بعد از یه آ*غ*و*ش طولانی دوباره به حرف اومدم.
- هنوز احساس می‌کنم واقعی نیست... کالین... یه دنیا حرف باهات داشتم ولی... زبونم بند اومده... .
حرصم گرفت. روی موهام رو ب*و*سید و گفت:
- وقتی ریچارد گفت تو مردی فکر کردم... بازم نتونستم از کسی که برام مهمه مراقبت کنم.
گونه‌اش رو ب*و*سیدم و ازش جدا شدم.
- تو تونستی مراقبم باشی، حتی سر خودت رو هم به باد دادی دیوونه!
- از خانم واتسون چه خبر؟ حتماً از شنیدن اینکه می‌خوای خونه‌ات رو عوض کنی خوشحال شده و فکر کرده از دستمون نجات پیدا کرده!
هر دو خندیدیم. بینی‌ام رو بالا کشیدم و اشکام رو پاک کردم.
- امشب می‌تونیم غافلگیرش کنیم.
این رو گفتم و دوباره محکم بغلش کردم. نمی‌خواستم ازش جدا شم. هنوزم قلبم تند می‌کوبید. انگار همه‌ی مشکلات زندگیم حل شده بود. انگار بعد از دیدنش، دیگه هیچ مشکل جدی‌ای نمی‌تونست واسم بوجود بیاد. کنار گوشم گفت:
- پس همین الان دست به کار بشیم؟
ازش جدا شدم و با تعجب پرسیدم:
- نمی‌خوای به بقیه هم خودت رو نشون بدی؟
لباش رو به هم فشرد و چشماش رو باریک کرد. با تاسف خندیدم و سرم رو برگردوندم. بعد خیره به چشماش ادامه دادم:
- همه می‌دونستن، نه؟
- آخه با خودت نگفتی چطوری اریک انقدر راحت دست از سرت برداشته؟!
با یک حرکت غافلگیرانه یه دستش رو زیر پام انداخت و از زمین بلندم کرد. نفسم حبس شد.
- کالین!
- مشتاقم زودتر خانم واتسون رو غافلگیر کنیم.
از خنده غش رفتم و حلقه‌ی دستام رو دورش محکم کردم. کنار گوشم گفت:
- جای حلقه‌ها هم پیش من امنه!
راستش اصلاً نگران حلقه‌ها نبودم. تنها کسی که بین ما دو نفر یا احتمالاً سه نفر، ممکن بود درمورد وضعیت حلقه‌ها کنجکاو باشه، حاکم بود. بعد از اینکه زنده بودن کالین رو ازم مخفی نگه‌داشته بود، باید حدس می‌زدم که با هم همکاری داشتن.
پایان

فروردین۱۴۰۳

#رمان_اسرار_فوق_محرمانه
#س_زارعپور
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال تالار
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
374
لایک‌ها
13,665
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
16,519
Points
212
سلام بچه ها!
من سایه ام، ملقب به سزار و س.زارعپور.
نوشتن این رمان رو وقتی شروع کردم یه پشت کنکوری بیش نبودم و خیال پردازیام واسش، خیلی توی اون استرس ها آرومم می کرد. جلد اولش انقدر مورد استقبال قرار گرفت که داشتم بال در میاوردم!:)) انتظار اون همه رو نداشتم. هر چی پیش میرفت جدی تر میشد. تا جایی که تصمیم گرفتم بیشتر از یک جلد طول بکشه. خلاصه که از تقریبا سال 1393 شروع کردم و تا الان ادامه داشت. پس از یک جلد گذشت، از دو جلد گذشت و به سه تا رسید. از یه نوجوون شروع کردم و الان یه بزرگسال شدم. خیلی عجیبه وقتی میگمش. واقعا یه برهه ی کامل از زندگیم با خیال پردازی درمورد حلقه های جادویی گذشته! خداحافظی ازش هم سخته و هم عجیب.
با این حال، از نوشتنش ل*ذت فوق العاده ای می بردم و چیزی که بیشتر از اون سر شوقم میاورد، شما خواننده ها بودین. همراهیاتون، نظرات مثبت و منفیتون و کلا همه چیز. خیلی ممنونم از همراهیاتون. خیلی دوستتون دارم. با آرزوی بهترینا،

سایه Dj):
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا