هولش دادم و قدمی ازش فاصله گرفتم.
- چرا حل میشه، فقط باید یکم صبر کنی... من توی وجود تو بودم؛ واسه همین باور کن که میدونم چقدر قلبت شکسته. اما الان جسم و روحت انقدر قوی شده که میتونه من رو هم نگهداره... حتی تونستی من رو لمس کنی!
اشکام رو پاک کردم. هیچکدوم از حرفاش برام اهمیتی نداشت. با طعنه پرسیدم:
- حالا چی؟ میخوای دوباره زندگیم رو جهنم کنی؟ توش دخالت کنی؟ عقدههات رو خالی کنی؟!
ابروهاش رو بالا انداخت و دوباره لبخند زد.
- نه. این دفعه تصمیم گرفتم با هم یه زندگی مسالمتآمیز داشته باشیم. من یه ایزدم، یه سری قدرتها دارم دخترجون... بهت یه زندگی هدیه میدم که تا حالا هیچکس نداشته، با ضمانت هزارساله! میتونیم یه چیزهایی رو با هم به اشتراک بذاریم.
با نگاهی عاقل اندر سفیه به هیجانش خیره شدم.
- فکر میکنی من رو درک کردی، تو هنوز هیچی نفهمیدی... تو نفهمیدی من چی رو از دست دادم... ! پیشنهادات گارانتیدارت رو نگهدار برای خودت، من ترحیح میدم بمیرم!
پوف کلافهای کشید و بهم نزدیک شد.
- این تویی که هیچی نفهمیدی... .
زانوهاش رو خم کرد تا همقد من بشه.
- فقط صبر کن و ببین.
بعد قبل از اینکه واکنشی نشون بدم به نوک بینیایم ب*وسه زد. همین که خودم رو عقب کشیدم یکهو سرم سنگین شد و افتاد. وقتی دوباره چشمام رو باز کردم خودم رو در حال چرت زدن روی کاناپهی خونه دیدم. از اینکه چطور و کی از دستشویی بیرون اومده بودم هیچ خبری نداشتم. فقط دیدم که خونه مرتب شده و یه لباس شب خیلی زیبا تنم دارم.
با تعجب و گیج از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم تا خودم رو توی آینه ببینم. یه لباس مشکی بلند و چاکدار داشتم که دستکشهای ساقبلند ساتن داشت. موهام رو دماسبی بسته بودم با یه آرایش تیره و رژ سرخرنگی که حسابی شگفتزدهام کرد! عینکم هم روی میز توالتم بود و علیرغم اون، همه جا رو واضح میدیدم.
هنوز از تعحب سر و وضعم بیرون نیومده بودم که موبایلم زنگ خورد. رابین بود.
- الو؟
- سلام عزیزم. خوب خوابیدی؟ امیدوارم میکاپت خ*را*ب نشده باشه.
اخم کردم.
- تو میکاپم کردی؟!
مکثی کرد و پرسبد:
- حالت خوبه؟ آره دیگه!
تکخندهی ناباورانهای زدم و به ساعت نگاهی انداختم. نزدیک غروب آفتاب بود و من از دیشب تا اون لحظه رو اصلاً به یاد نداشتم. برای اینکه نگرانش نکنم به ناچار جواب دادم:
- خیلی خوب شدم ممنون.
- قابلت رو نداشت خوشگله. من کارم رو انجام دادم. فکر کنم ده دقیقهی دیگه پایین آپارتمانتم.
- باشه.
- چرا حل میشه، فقط باید یکم صبر کنی... من توی وجود تو بودم؛ واسه همین باور کن که میدونم چقدر قلبت شکسته. اما الان جسم و روحت انقدر قوی شده که میتونه من رو هم نگهداره... حتی تونستی من رو لمس کنی!
اشکام رو پاک کردم. هیچکدوم از حرفاش برام اهمیتی نداشت. با طعنه پرسیدم:
- حالا چی؟ میخوای دوباره زندگیم رو جهنم کنی؟ توش دخالت کنی؟ عقدههات رو خالی کنی؟!
ابروهاش رو بالا انداخت و دوباره لبخند زد.
- نه. این دفعه تصمیم گرفتم با هم یه زندگی مسالمتآمیز داشته باشیم. من یه ایزدم، یه سری قدرتها دارم دخترجون... بهت یه زندگی هدیه میدم که تا حالا هیچکس نداشته، با ضمانت هزارساله! میتونیم یه چیزهایی رو با هم به اشتراک بذاریم.
با نگاهی عاقل اندر سفیه به هیجانش خیره شدم.
- فکر میکنی من رو درک کردی، تو هنوز هیچی نفهمیدی... تو نفهمیدی من چی رو از دست دادم... ! پیشنهادات گارانتیدارت رو نگهدار برای خودت، من ترحیح میدم بمیرم!
پوف کلافهای کشید و بهم نزدیک شد.
- این تویی که هیچی نفهمیدی... .
زانوهاش رو خم کرد تا همقد من بشه.
- فقط صبر کن و ببین.
بعد قبل از اینکه واکنشی نشون بدم به نوک بینیایم ب*وسه زد. همین که خودم رو عقب کشیدم یکهو سرم سنگین شد و افتاد. وقتی دوباره چشمام رو باز کردم خودم رو در حال چرت زدن روی کاناپهی خونه دیدم. از اینکه چطور و کی از دستشویی بیرون اومده بودم هیچ خبری نداشتم. فقط دیدم که خونه مرتب شده و یه لباس شب خیلی زیبا تنم دارم.
با تعجب و گیج از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم تا خودم رو توی آینه ببینم. یه لباس مشکی بلند و چاکدار داشتم که دستکشهای ساقبلند ساتن داشت. موهام رو دماسبی بسته بودم با یه آرایش تیره و رژ سرخرنگی که حسابی شگفتزدهام کرد! عینکم هم روی میز توالتم بود و علیرغم اون، همه جا رو واضح میدیدم.
هنوز از تعحب سر و وضعم بیرون نیومده بودم که موبایلم زنگ خورد. رابین بود.
- الو؟
- سلام عزیزم. خوب خوابیدی؟ امیدوارم میکاپت خ*را*ب نشده باشه.
اخم کردم.
- تو میکاپم کردی؟!
مکثی کرد و پرسبد:
- حالت خوبه؟ آره دیگه!
تکخندهی ناباورانهای زدم و به ساعت نگاهی انداختم. نزدیک غروب آفتاب بود و من از دیشب تا اون لحظه رو اصلاً به یاد نداشتم. برای اینکه نگرانش نکنم به ناچار جواب دادم:
- خیلی خوب شدم ممنون.
- قابلت رو نداشت خوشگله. من کارم رو انجام دادم. فکر کنم ده دقیقهی دیگه پایین آپارتمانتم.
- باشه.
#س_زارعپور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: