تو بیرون می روی از خانه ات به قصد هر کاری
و شب هم ادعا که عاشقانه دوسم داری
نمی دانم چه دردی به سراغت امده اما
امان از بی کسی در لحظه های تلخ بیماری
پشیمانم پذیرفتم که مهمانت شوم اما
نمی خواهم که هرگز بشکنم رسم وفاداری
همیشه ارزویم در تمام لحظه ها این بود
که عشق ما نگردد رنگ بازی های تکراری
ولی افسوس این یک ارزویم هم ز دستم رفت
تحمل میکنم تنها تو را از روی ناچاری
تمام رازهایم را به تو گفتم ولی صد حیف
چه میدانم تو کاش این رازهایم را نگهداری
چقدر از دیگران طعنه شنیدم با توام اما
نتیجه هیچ بود از این همه عشق و فداکاری
خم کوچه همان خم مانده و جاده همان جاده
تمام روزها گریه همه شب ها پر از زاری
چه کردی تو برای من به جز یک مشت حرف زرد
که سنگین است روی شانه من همچنان باری
خداحافظ نه با تو ، با همه تا اخر عمرم
تو یک هدیه به من دادی که نامش هست بیزاری
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان