سلام داداش پارسا
میگم من شنیدم نحوه حرف زدن هر شخص باید یه طوری باشه یعنی متفاوت باشن. میشه درباره این توضیح بدین؟ من اصلا نمیدون چجوری نحوه دیوالوگ گفتن هر شخص رو متناسب با اون شخص بنویسم.
سلام متین جان
بله نحوه ی دیالوگ گفتن کارکترها متناسب با نوع شخصیت، سن و سال و جنسیتشون؛ باید با هم تفاوت داشته باشه.
این خیلی ساده است و مطمئنم بعد از توضیحاتِ من متوجه میشی که خودت هم این موضوع رو می دونستی.
برای اینکه نحوه ی دیالوگ گویی کارکتر رو طراحی کنی اول احتیاج هست که ج*ن*س، سن، شخصیت اون کارکتر رو دقیقا طراحی کنی. مثلاً ما اینجا یک شخصیت خانم رو مثال می زنیم که خیلی پر حرفِ، گستاخ و نترسِ... تا اینجا ما شخصیت و جنسیت کارکتر رو مشخص کردیم و به چنین شخصیتی سن و سالی نزدیک به چهل رو می دیم و شروع می کنیم به طراحی دیالوگ ها. خب چنین خانمی قطعاً دیالوگ هاش با یک خانمِ تحصیل کرده و موقر فرق می کنه، نوع رفتار و پرسونالیتیشون زمین تا آسمون متفاوتِ.
همینطور برای نوشتنِ دیالوگ های یک کودک یا یک فرد مُسن، باید شخصیت رو طراحی کنیم و با توجه به کارکترهایی که در اطراف خودمون از آدمها وجود داره خیلی راحت می تونیم دیالوگ نویسی کنیم. البته توی چنین مواقعی مونولوگ نویسی و توصیفات شخصیت افراد هم ضروری هست یعنی اول باید مونولوگ نوشته باشه و شخصیت به درستی برای مخاطب جا بیوفته تا بتونه دیالوگ های مربوط به اون رو بپذیره. الان من یه نمونه برات مثال می زنم که تمام این توضیحات رو متوجه بشی.
ابروهای هشتی و باریکش را در هم می کشد، ترکیب چشم های سرمه کشیده و رژ قرمزی که روی لبهای نه چندان خوشحالتش خود نمایی می کند از او زنی گستاخ و بی پروا ساخته است.
پشتِ چشمی نازک می کند و سرتا پای مرا از نظر می گذراند و زیر ل*ب جوری که می خواهد صدایش را بشنوم زمزمه می کند:
-درازِ بی قواره!
از حرص، دندانهایم را روی هم می فشارم و محض خاطر خانم جان سکوت می کنم. چادرِ گلدارِ قهوه ای رنگ را روی سرش جلوتر می کشد تا مبادا نگاهم به موهای مجعد و از ریخت افتاده اش بیوفتد و باز ل*ب می زند:
-خب دیگه زِرِت و زدی، شَرت و کم کن.
عصبی و هیستریک عینک را از روی چشمانم پایین می کشم و نگاهِ به خون نشسته ام را روانهی چشمانِ گستاخش می کنم و می غرم:
-احترام خودتون رو نگه دارید خانم.
جارو را از کنارِ دیوار بر می دارد و دستش را به کمرش بند می کند:
-چه غلطا! نگه ندارم چی میشه؟!
پوف کلافه ای می کشم و در دل محسن و ناصر را به رگبار فحشهای ناسزا می بندم. عینک را روی چشمانم بر می گردانم، من حریفِ این زن نبودم؛ بی حرف پشت می کنم و از درِ حیاط خارج می شوم. صدای سُرسُر دمپاییهایش را پشتِ سرم می شنوم:
-به اون مردیکه ناصر هم بگو، حشمت خانم گفت جرات داری خودت بیا اینوری نه اینکه هر روز یه جوجه فوکولی رو بفرستی سراغ من.
حتی بر نمی گردم به حرفهایش جوابی بدهم، ریموت را می زنم و سوارِ ماشین می شوم. روشنش می کنم و با حرص پایم را روی پدال گ*از می فشارم و از آن جهنم دره می گریزم.