قایق مثل تکه اَلواری سرگردان روی تلاطم موج بالاوپایین میرفت. موج موقعِ بالا آمدن محکم به قایق ضربه زد. قایق تکان خورد وکفِ قایق پرازآب شد و فرهان رابه گوشهی قایق پرتاب کرد.فرهان مچاله وسرمازده ازآبی که روی سروکولش میریخت کورمال بطرف سکان رفت وانگشتانش رامحکم پشت سکان گرهکرد ونگاهش درست روی سیاهی سرگردان روی موج بود.باید خودش را به محلِسیاهیها میرساند،جایکه آدمهایی درقایقِ درهمشکسته شان بزورجلیقهی نجات روی امواج شناورند. میدانست اَگرنجبند،غرق خواهند شد.
زیربارانِتندوتازیانهی شورِباد شَتَکِ موج بزحمت چشمهایش میدید برای اینکه صدایش به آنها برسد. بلند دادزد. صدایش میان خروشِ سهمگینِ امواج ووزش باد گمشد. یوسف روی ساحل دستوپا میزد.آنقدراسمِ فرهان را با صدای بلند فریاد زد. گلویش زخم شد. بالاخره قایق فرهان را دید روی قلهی موج بلند بالا آمد بعدگم شد.دیگر قایق را ندید اشک چشمانش را پر کرداز پشت پرده اشک دوباره قایق فرهان را درسراشیبی موج دید نفس یوسف بالا نمیآمد کوهی ازآب یک مرتبه روی قایق ریخت قایق دمرو شدواَلوارهایِشکسته قایق روی سطح امواج شناورماند.
یوسف درخواب دستوپا میزد مثل اینکه درخواب به دهانش قفل زده باشند، توی گلو خفه داد می زد. نرگس بیدارش کرد،لیوانی برداشت،کمی آب توی لیوان ریخت وبدستش داد یوسف یکی دو قورتی نوشید .
نزدیک صبح بود.صدای بلند شیهه اسبش وسروصدای درهم حیواناتِ روستا رااز بیرون میشنید چشمهای نرگس خوابآلود وهوشوحواسش بجا نبود.یوسف پاورچین از کنارش رد شد به اطبل رسید اسب را آرام کردومشتی کاه ویونجه جلوی حیوان ریخت بعد گر*دن اسب را آرام نوازش کرد بنظرش حیوان بیقراردریابود. دل خودش هم هوای دریا داشت ازهمان وقتی قایقِ فرهان را شکسته پیداکردندوخبری از خود فرهان یا جسدش نشداودیگرحوصله رفتن به ساحلِ دریا را نداشت نرگس روبرویش ظاهر شد خواب آلودلبهی پتویی دورِخود پیچیدهبود روی سر کشیدیوسف سوارِاسب شد. نرگس پرسید :«کجا ؟»یوسف سر اسب را کج کرد و گفت :« دریا »
آفتاب کم کم روی ساحل پهن میشد،غباری براق ونقره ای روی شنهای نرم ساحل نشست وابرهایِآسمان رنگِ طلایی وقرمز خورشیدِدمِ صبح بخود میگرفت. مردِ ماهیگیرداشت تورش را جمع میکردو داخل قایق میاَنداخت،طناب توررا دور دستش میپیچید خودش نمیدانست آنجا کنارقایق شکستهی فرهان چه میکند، چرا آنجاست. حس غریبی بود ازاینکه فرهان گم شده باشدتوی صورتِ برادرِدوقلواش فریاد زل بزنی ودنبالش بگردی. فریاد عقل درستی نداشت واز وقتیکه فرهان گم شد از طلوع صبح توی قایقِ شکسته مینشست به امواج خیره نگاه میکرد .
ماهیگیریاد فرهان افتاد.دلش سوخت وقتی آخرین بارچهره فرهان را بیاد آورد. کنارگودی چشمش سیاه وگوشه ل*بش چاک برداشته بود وقتی خواست کمکش کند فرهان رو برگرداند گفت:«ببین به چه روزی افتادم بخاطر شماست! گفتین همه کارگرهای جمع شویم بجایمان حرف بزن حقمان را از صاحبِ کارخانه بگیر» ماهیگیرسرخ شد من من کرد گفت:«آخرمن کارگرم .زن وبچه دارم حرفی میزدم ازکار بیکارمیشدم» فرهان با عصبانیت گفت:«همینکه گفت اخراجتان میکنم. همگی تان پاپس کشیدید.چون بااِخراج شدن کوتاه نیامدم اجیرکردههایش کتکم زدند»هوا گرفته وابری بودباد تندی میوزید.فرهان کفِ قایق خوابیده بود دانههای درشتِ باران توی صورتش میخورد.ماهیگیر با شرم بصورت فرهان نگاه کرد گفت :«ببخش» شانهی فرهان را گرفت با شرمندگی گفت: «قراراست طوفان شود.اینطوری کفِقایق نخواب مریض میشوی» فرهان حرفی نزد ماهیگیر از ناراحتی غوز کرد روی آنرا نداشت دوباره توی صورت فرهان نگاهکند. درحال رفتن گفت:«یک نفر صاحبِکارخانه را کتک زده ازتو شکایت کرده، آدم اجیرکرده، پیات بگردند.اگر پیدایت کنند، ممکن است بلایی به سرت بیاورند. فرارکن»
بعدآن روزفرهان غیبش زد اوهم کارخانه را ول کرد چسبید به ماهیگیری بزحمت شکم خودش را سیر میکرد. ولی توی کارخانه نمیتوانست یک لحظه بند بشود.
ماهیگیر نگاهش ازفریاد وقایق شکسته اش برگرداند قایقش را سمتِدریا هل داد ورفت.
مریم با بغض به عکسهایموبایل نگاه کرد.عکسهای یادگاری خودش با فرهان، درآخرین عکس فرهان با لبخندی به پهنای صورت میخندید قلبش بادیدن آن عکس آتش گرفت.حریرشفاف وآبی موج نقشِ دوقلبِ حک شده روی شنهای ساحل را شست. خاطرات جلوی چشمش رژه میرفت.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان