• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده داستان کوتاه|سالهای فراموشی|یلدا نامور کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

یلدا نامور

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
68
امتیازها
13
کیف پول من
150
Points
0
نام داستان کوتاه :سال‌های فراموشی
نام نویسنده: یلدا نامور
ژانر : اجتماعی ،درام
خلاصه داستان :داستان درمورد مردی است که خستگی ودلتنگی‌هایش از کسانیکه دوستشان داردرا به دریا می‌سپارد ومی‌رود...
سالها بعدبازماندگان سراغ سال‌های فراموشی از موج‌ها می‌گیرند
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

یلدا نامور

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
68
امتیازها
13
کیف پول من
150
Points
0
قایق مثل تکه اَلوار‌‌‌‌‌‌‌‌ی سرگردان روی تلاطم موج بالاوپایین می‌رفت. موج موقعِ بالا آمدن محکم به قایق ضربه زد. قایق تکان خورد وکفِ قایق پرازآب شد و فر‌هان رابه گوشه‌ی قایق پرتاب کرد.فرهان مچاله وسرمازده ازآبی که روی سروکولش می‌ریخت کورمال بطرف سکان رفت وانگشتانش رامحکم پشت سکان گره‌کرد ونگاهش درست روی سیاهی سرگردان روی موج بود.باید خودش را به محلِ‌‌سیاهی‌ها می‌رساند،جایکه آدمهایی درقایقِ درهم‌شکسته شان بزورجلیقه‌ی نجات روی امواج شناورند. می‌دانست اَگرنجبند،غرق خواهند شد.

زیربارانِ‌تندوتازیانه‌ی شورِباد شَتَکِ‌‌ موج بزحمت چشم‌هایش می‌دید برای اینکه صدایش به آنها برسد. بلند داد‌زد. صدایش میان خروشِ سهمگینِ امواج ووزش باد گم‌شد. یوسف روی ساحل دست‌وپا می‌زد.آنقدراسمِ فرهان را با صدای بلند فریاد زد. گلویش زخم شد. بالاخره قایق فرهان را دید روی قله‌ی موج بلند بالا آمد بعدگم شد.دیگر قایق را ندید اشک چشمانش را پر کرداز پشت پرده اشک دوباره قایق فرهان را درسراشیبی موج دید نفس یوسف بالا نمی‌آمد کوهی ازآب یک مرتبه روی قایق ریخت قایق دم‌رو شدواَلوارهایِ‌شکسته قایق روی سطح امواج شناورماند.

یوسف درخواب دست‌وپا می‌زد مثل اینکه درخواب به دهانش قفل زده باشند، توی گلو خفه داد می زد. نرگس بیدارش کرد،لیوانی برداشت،کمی آب توی لیوان ریخت وبدستش داد یوسف یکی دو قورتی نوشید .

نزدیک صبح بود.صدای بلند شیهه اسبش وسر‌وصدای درهم حیواناتِ روستا رااز بیرون میشنید چشم‌های نرگس خواب‌آلود وهوش‌وحواسش بجا نبود.یوسف پاورچین از کنارش رد شد به اطبل رسید اسب را‌ آرام کردومشتی کاه ویونجه جلوی حیوان ریخت بعد گر*دن اسب را آرام نوازش کرد بنظرش حیوان بیقراردریابود. دل خودش هم هوای دریا داشت ازهمان وقتی قایقِ فرهان را شکسته پیداکردندوخبری از خود فرهان یا جسدش نشداودیگرحوصله رفتن به ساحلِ دریا را نداشت نرگس روبرویش ظاهر شد خواب آلودلبه‌ی پتویی دورِخود پیچیده‌بود روی سر کشیدیوسف سوارِاسب شد. نرگس پرسید :«کجا ؟»یوسف سر اسب را کج کرد و گفت :« دریا »

آفتاب کم کم روی ساحل پهن می‌شد،غباری براق ونقره ای روی شنهای نرم ساحل نشست وابرهایِ‌آسمان رنگِ طلایی وقرمز خورشیدِدمِ صبح بخود می‌گرفت. مردِ ماهیگیرداشت تورش را جمع میکردو داخل قایق می‌اَنداخت،طناب توررا دور دستش می‌پیچید خودش نمی‌دانست آنجا کنارقایق شکسته‌ی فرهان چه می‌کند، چرا آنجاست. حس غریبی بود ازاینکه فرهان گم شده باشدتوی صورتِ برادرِدوقلواش فریاد زل بزنی ودنبالش بگردی. فریاد عقل درستی نداشت واز وقتیکه فرهان گم شد از طلوع صبح توی قایقِ شکسته می‎‌نشست به امواج خیره نگاه می‌کرد .

ماهیگیریاد فرهان افتاد.دلش سوخت وقتی آخرین بارچهره فرهان را بیاد آورد. کنارگودی چشمش سیاه وگوشه ل*بش چاک برداشته بود وقتی خواست کمکش کند فرهان رو برگرداند گفت:«ببین به چه روزی افتادم بخاطر شماست! گفتین همه کارگرهای جمع شویم بجایمان حرف بزن حقمان را از صاحبِ کارخانه بگیر» ماهیگیرسرخ شد من من کرد گفت:«آخرمن کارگرم .زن وبچه دارم حرفی می‌زدم ازکار بیکارمی‌شدم» فرهان با عصبانیت گفت:«همینکه گفت اخراجتان میکنم. همگی تان پاپس کشیدید.چون بااِخراج شدن کوتاه نیامدم اجیرکرده‌هایش کتکم زدند»هوا گرفته وابری بودباد تندی می‌وزید.فرهان کفِ قایق خوابیده بود دانه‌های درشتِ باران توی صورتش می‌خورد.ماهیگیر با شرم بصورت فرهان نگاه کرد گفت :«ببخش» شانه‌ی فرهان را گرفت با شرمندگی گفت: «قراراست طوفان شود.اینطوری کفِقایق نخواب مریض می‌شوی» فرهان حرفی نزد ماهیگیر از ناراحتی غوز کرد روی آنرا نداشت دوباره توی صورت فرهان نگاه‌کند. درحال رفتن گفت:«یک نفر صاحبِ‌کارخانه را کتک زده ازتو شکایت کرده، آدم اجیرکرده، پی‌ات بگردند.اگر پیدایت کنند، ممکن است بلایی به سرت بیاورند. فرارکن»

بعدآن روزفرهان غیبش زد اوهم کارخانه را ول کرد چسبید به ماهیگیری بزحمت شکم خودش را سیر میکرد. ولی توی کارخانه نمی‌توانست یک لحظه بند بشود.

ماهیگیر نگاهش ازفریاد وقایق شکسته اش برگرداند قایقش را سمتِ‌دریا هل داد ورفت.

مریم با بغض به عکسهای‌موبایل نگاه کرد.عکسهای یادگاری خودش با فرهان، درآخرین عکس فرهان با لبخندی به پهنای صورت میخندید قلبش بادیدن آن عکس آتش گرفت.حریرشفاف وآبی موج نقشِ دوقلبِ حک شده روی شنهای ساحل را شست. خاطرات جلوی چشمش رژه می‌رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

یلدا نامور

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
68
امتیازها
13
کیف پول من
150
Points
0
مثل اینکه با پتک توی سرش زده باشند، بیاد آورد، وقتی داشت وسایلش را جمع میکرد زیرِل*ب غرمی‌زد .فرهان پشت سرش یک ریزالتماس می‌کرد می‌گفت کارمی‌کنم زود پول پس اندازمان را به تو برمیگردانم . مریم چمدانش دنبالش می‌کشید هن هن میکرد تا ن*زد*یک*ی دررفت. فرهان چمدانش را کشید.مریم گوشه ل*بش میلرزیدعصبی گفت : «ول کن کدوم کار! دلم را به چی خوش کنم بیکاری یا بی پولی یا اینکه هرروزبخاطر دیگران کتک می‌خوری » فرهان هنوز گوشه چمدانش گرفته بود گفت : «اصلاً قرض میکنم پول پس انداز پس می‌دهم » بعدجلوی چشمش زانو زد وگفت:« بی‌انصاف دوستم ازمن بخاطرخرجِ‌عمل بچش پول خواست خودت بودی چی کار می‌کردی »بامکث گفت :«مریم برگردد» مریم در جواب فقط در را محکم سرش بست.



مریم بی اختیار سمت‌ِقایق شکسته‌ی فرهان رفت. فریاد را دید ریشِ‌بلند وانبوهش خطوط صورت را تا گودی چشم پوشانده بود. چند بارمردد نگاهش کرددوست داشت زوایای پنهان چهره فرهان را درچهره‌ی او پیداکند. ذهنش مشغولِ حلاجی حرفهای مردم بود اینکه فرهان بجای برادرش نقش بازی میکند ویا فریاد برای آخرین بار فرهان را دیده است فکرکردتاثیرحرف‌هایش رادرصورت ونگاهِ فریاد بخواند بلند گفت:« فریاد،توبرای آخرین دیدیش با قایق سمت دریا رفته ؟» زل زد بصورتش،فریاد حرفی نزد.عضلاتِ صورتش تکان نخورد. موهای بلند ودرهم فریاد درباد تکان‌می‌خورد.

تهِ‌ نگاه فریاد آزارش می‌داد نمی‌شد نگاهش را خواند نگاهش سرد ومه گرفته‌ی فریاد به شعله‌ی روشن ودرخشان چشم‌های فرهان شباهت نداشت.

مریم درمانده گریه کرد چادر روی چشمهایش گرفت شانه هایش بی‌صدا تکان می‌خورد صدایی از پشت سر گفت :« گریه میکنی ؟» یاور سایه وار از پشت سر بیرون آمدکنار فریاد نشست دستش دور گر*دن فریاد حلقه کرد گفت :« کی میدونه فرهان کجاست با این همه بدهی داشت» تو چشمهای فریاد زل زد وباخنده ساختگی گفت :« تو می دونی؟» بعد با کف دست صورت فریاد را به نرمی نواخت

مریم ازگستاخی‌اش لجش گرفت گفت : «خجالت بکش تو دوستش بودی» یاور قاه قاه خندید بعد دوباره کشیده محکمتری به صورت فریاد زد گفت :« ببین چقدرشبیه داداش فرهانش هست» ریش بلند فریادرا کشید گفت : «تقلبی نباشه»

مریم گفت : «فرصت بده چندروزدیگررفتم سرکارپولت را پس می‌دهم »

یاورمقابل مریم ایستاد گفت :«اگر زن من می‌شدی به این روز نمی‌افتادی» مریم گوشه‌ی چادرش محکم به دندان گرفت باغیض گفت: « عجب بی چشم ورویی »یاور از عصبانیت چشم‌هایش پرخون وپوستِ‌تیره اش به ک*بودی زد فریاد را هل داد فریاد روی زمین افتاد مریم قلبش تند تند می‌زدیاور گفت:« قبل ازاینکه من اَزت خواستگاری کنم توزن فرهان شدی من هیچ چیز نگفتم باید سرِفرصت حسابم را صاف می‌کردم»

یوسف ازپشتِ سریاورظاهرشد وگفت:« نامرد! به بهانه بدهی براش حکم‌ِجلب گرفتی مأمور دم خونش آوردی که آبروی فرهان را ببری »

یاور گفت:« تو حرف نزن درمورد خودت بگو که باهاش چی کار کردی»

یوسف یقه‌ی یاوررا گرفت یاورکم نیاورد با خشونت گفت:«مثلاًتو برادرش بودی . زمین‌های ِارثی را با تقلب فروختی یک قرون بهش ندادی » یوسف با کله وسطِ پیشانی یاورزد خشمی ازخودش داشت روی یاور خالی می‌کرد. از سریاورخون می‌چکید یاوردرجواب محکم یوسف راهل داد یوسف بلند شد بازویش دور گ*ردنش پیچید رنگ صورت‌‌‌ِیاور سرخ‌وسیاه شدنمی‌توانست بخوبی نفس بکشد

صدای بلند امواج دریا صدای بد بیراه ودشنامهای دومردرا که به بجان هم افتاده بودند خفه میکرد فریاد مثل از خود بیخود شده ای سمت‌ِدریا رفت. مریم گوشه لباس فریاد را کشید ولی فریاد بیشترو‌بیشتردراب فرو رفت .تاگردن زیرآب بودبا شنیدن جیغ‌های بلندِ‌مریم یوسف برگشت.متوجه پشت سر شد. بدون فکر دنبالِ فریاد دوید یکدفعه توی دریا زیر پایش خالی شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

یلدا نامور

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
68
امتیازها
13
کیف پول من
150
Points
0
برای اینکه نجات پیداکنددست‌وپا می‌زدولی فریاد با دستهایش اورا پایین کشید. عمداًاو را زیر آب نگه می‌داشت آب توی گلویش گیر کرده بود.سرش سنگین شد. باآخرین قدرتی که داشت تقلا می‌کرد دست‌های فریاد را ازدور گ*ردنش بازکند یک دفعه احساس کردبدنش دیگر وزنی نداردوضربان قلبش آهسته وکند می‌شود. دلش ازحال رفت ناگهان دستی اورا بالا کشید.مردماهیگیر با کمکِ دو مرد همراهش هردونفررا ازدریا بالاکشیدند. ب*دن‌های خیس هردورا روی ساحل گذاشتند. یوسف ازته حلقش سرفه می‌کرد چشمش بصورت یاور افتاد. رنگ به چهره نداشت صورت‌ِسرد ویخ زده اش غرق درسکون وارامش ودست‌هایش مثل دوبال بازدرکنارش قرار‌داشت. جمعیت دورشان جمع شد. نرگس باشنیدن خبر غرق شدن یوسف با هول‌ولابه آنجا رسید. پاهایش می‌لرزید با لرزش دست پتویی روی شانه‌ها‌ی یوسف انداخت. دور کمر یوسف دست انداخت کمک کردتاازجا بلندشود. یوسف بی‌رمق پاهایش را می‌کشید .وزنش را بیشترروی شانه‌های نرگس بی اختیارپاهایش سمتِ قایق رفت .جای فریاد نشست به دریا خیره شد ونرگس سرروی شانه‌های یوسف گذاشت. چشم‌هایش را بست به فردا فکر کرد.

***

پیرزن درخواب بود. دختر جوانی دست‌های چروکیده پیرزن را لمس کرد بیدارش کرد وگفت:«مامان نرگس کجایی حواس نداری همه جا پی ات گشتم »

بعد نگاهش به البوم خالی ازعکس دستان پیرزن افتادیکه خورد گفت :«پس عکسهای داخل آلبوم کجاست ؟»

پیرزن بی توجه به حرف‌های دخترش گوشه‌ی ل*بش را می‌جوید اَبروهایش بالاآورد. یک چین اضافی به چین و چروکهای روی پیشانی اش انداخت. نگاهش به انتهای افق دریا خیره ماند.عکسها ی قدیمی البوم روی امواج دریا شناوربود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا