کامل شده دامگستران (بازگشت تاریکی)‌ | TATA کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 75
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

نظر خوانندگان گرامی درباره رمان چیست؟

  • موضوع بسیار کسل کننده است

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به رفع اشکالات نوشتاری بیشتری دارد

    رای: 0 0.0%
  • پایین تر از حد انتظار است

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
نام رمان: جلد دوم دامگستران، بازگشت تاریکی
نویسنده: TATA NJ اِن جِی تاتا
ناظر: "AshoB"
ژانر: فانتزی، تراژدی، عاشقانه
ویراستار: Beautiful moon

خلاصه رمان:

حیله، خیانت، رسوایی و دردسرهایی عظیم، دامن‌گیر خانواده‌ی کلارکسون و اطرافیان آن‌ها خواهد شد و کلارا بار دیگر خود را در میان زندگی فرو پاشیده‌اش خواهد دید. چهره‌های نو و خطر آفرین بر شهر سیاتل سایه خواهد افکند و در این میان پرده از رازها و پنهان‌کاری‌‌های بزرگ‌تری برداشته خواهد شد.

22296




#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

"ASHOB"

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-16
نوشته‌ها
2,920
لایک‌ها
24,561
امتیازها
88
محل سکونت
زیر آوار آسمان 🌪️
کیف پول من
7,839
Points
19
مشاهده فایل‌پیوست 19012
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان :

قوانین تایپ رمان | تک رمان

پرسش وپاسخ رمان نویسی

تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

تایپک جامع درخواست جلد

* تایپک جامع درخواست جلد *

تاپیک جامع دریافت جلد

تایپک جامع دریافت جلد - انجمن رمان نویسی | تک رمان

موفق و موید باشید.
مدیریت تک رمان​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : "ASHOB"

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
مقدمه:

سرشت انسان شریر نیست هرگز نباید از سرشت انسان ناامید شد.
مهاتما گاندی

تاریکی عمق وجودم را در بر گرفته است و تنها به امید روشنایی صبحی دل‌انگیز از آن هستم. این امید هرگز از بین نخواهد رفت؛ زیرا می‌توانم کورسویی از نور را در این شرارت عمیقی که قلبم را اسیر خود کرده، ببینم؛ اما اطرافیانم در گودالی از گرفتاری فرو رفته‌اند و من باید ناجی آن‌ها باشم؛ ‌درحالی‌که سایه مخوف اهریمن به دنبالم است.

هیاهو، صدای ماشین‌هایی که در خیابان شلوغ و گمراه‌کننده با سرعت درحال عبور بودند. مردم لندن که در خیابان‌ها ریخته و ترس و هراس غیر‌قابل کنترلی در جای‌جای خیابان‌ها زبانه می‌کشید؛ گویی روز رستاخیز فرا رسیده باشد. عده‌ای که نام خود را شجاع نهاده بودند سعی بر اعتراض و به‌هم ریختن اوضاع را داشتند. آتش از ساختمان‌ها زبانه می‌کشید. فریاد‌های غیرقابل تحمل و هرج و مرجی که گویی هرگز پایان نخواهد یافت.
تمام این وقایع با چشم‌های قهوه‌ای شرور و هیجان‌زده نظاره می‌شدند. او مقابل آفتاب‌گیر شیشه‌ای عظیم که کل دیوار را پوشانده، ایستاده بود.
صدایی که همراه با ل*ذت آشکاری در سالن مجلل و بزرگ ساختمان پنجاه طبقه، طنین انداز شد:
- زیبا نیست؟
با بی‌تفاوتی نگاهم را به زمین دوختم تا چشمانم شرارت و بدی بی‌نهایت را نظاره نکند:
- از نظر تو تمام این هرج‌‌ و مرج زیباست؟
با لبخند نفرت‌انگیز همیشگی‌اش که شادی فراوانی در آن نهفته بود برگشت؛ چشمان قهوه‌ای تغییر یافته‌اش را به صورتم متمرکز کرده بود. نگاهی نو، ماهیتی نو و شرارت درونی‌اش که اکنون هزار برابر شده بود.
روی صندلی پشت میز نشست؛ می‌توانستم بلند پروازی‌اش را حس کنم. مکانی پر از شکوه و جلال برای خودش دست و پا کرده بود گویی مالک کل جهان شده است؛ البته با این اتفاقات اخیر، کم‌تر از این هم نمی‌توان بیان کرد:
- آه کلارا تو خیلی کسل کننده‌ای!
لبخند دندان‌نمای نفرت‌انگیزی در چهره‌ی خوفناک و در عین حال زیبایش نقش بست؛ در حالی که روی صندلی با ابهت‌اش لم داده بود گفت:
- من سرشار از زندگی‌ام، در حالی که تو یه مرده متحرکی، برای همین انتخاب شدم؛ امم... از طرف...
مدت طولانی تامل کرد گویی به دنبال کلمه یا جمله‌ای در شان خودش بود که به یک‌باره با صدای بلند و رسایی که در جای جای سالن پیچید گفت:
- الطاف الهی..
او با سرخوشی فراوانی شروع به خندیدن کرد و همانند فنر از جایش پرید و به تحقیر کردن‌ام پرسه‌زنان ادامه داد:
- حتی بچه‌ها هم رویا‌هایی برای خودشون دارن؛ اما تو...
دوشادوش من ایستاد و ناخن‌های درازش را در شانه‌ام فرو برده و گوشم را نزدیک لبانش کرد و با صدای خش‌دار و خبیثانه‌ای زمزمه کرد:
- تو حتی بلد نیستی رویا‌پردازی کنی.
با حالتی از درد راست ایستادم و با بی‌حالی خیره به او که در یک‌لحظه خود را به آفتاب‌گیر رسانده و پشت به من ایستاده بود شدم که گفت:
- با این‌حال نمی‌تونم از تو بگذرم...
پس از مکث کوتاه، صدایی که آمیخته با افسوس در آن موج می‌زد زمزمه‌کنان ادامه داد:
- تو آخرین عضو خانواده منی.
با حرکت چرخشی برگشت و حالت خرسندی به خود گرفت؛محکم و استوار‌گویی که با برده‌اش صحبت می‌کند گفت:
- اون شیشه خونی که مقابلت روی میز هست رو کوفت کن وگرنه می‌میری؛ مطمئن باش اگه این‌کار رو نکنی هیچ افسوسی در آینده نخواهم داشت؛ چون‌که به تو فرصت انتخاب دادم؛ بهتره عاقلانه تصمیم بگیری سی‌سی.
روی صندلی با ابهت همچون پر رها شد و با چشم‌های درخشان خون آشامی‌اش به جسم ناتوانم چشم دوخت.
دیگر همه‌چیز برایم تمام شده بود؛ نه دوستی داشتم و نه خانواده‌ای کاترین غرق در خوشی، ثروت و بی‌نیازی بود؛ با این حال سعی داشت مرا نزد خود نگه دارد.
می‌دانستم هنوز هم نمی‌تواند از من دل بکند؛ نمی‌دانستم این اصرار علاقه‌ای است که نسبت به من دارد یا برای چیزی که هرگز نمی‌توانستم درک کنم شاید هم نمی‌توانست تنهایی را تحمل کند. چه کار‌هایی که برای جدایی من از دوستانم نکرد؛ واقعا که نمی‌توانم او را درک کنم؛ شاید دیگر هرگز نتوانم.
با این حال اگر راهی که او مقابلم گذاشته است را انتخاب کنم دیگر هرگز نمی‌توانم به آرامش روحی دست یابم؛ دنیایم بار دیگر دگرگون خواهد شد همانند این که بار دیگر در چاه عمیق و تاریک سر بیاندازم.


#دامگستران (بازگشت تاریکی)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
ایتالیا، رم

سال هزار و هفتصد و چهل و سه


چشمان قهوه‌ای براق که همچون الماس می‌درخشیدند گشوده شد. سقف چوبی با ارتفاع بسیار زیادی از زمین که خوش تراش ساخته شده اما گویی قدیمی و مخروبه به نظر می‌رسید دیدگانش را پر کرد. احساسی وصف‌نشدنی و نو در وجودش جوانه زده و افکارش آزاد از هر‌چیزی بود گویی تازه متولد شده است. با این حال همه‌چیز گنگ و بی‌اهمیت جلوه می‌کرد.

خش خش عجیبی را در زیر پیکرش احساس می‌کرد که با کمی تامل بلند شد. او توجه‌اش به علف‌ها و کاه‌های خشک در اسطبل بزرگ و درندشت جلب شد. دستانش را از روی کاه‌ها برداشت و به کفش‌ها بادقت خیره گشت. چیزی در این میان تغییر کرده بود احساساتش، افکارش، تمایلاتش و حتی جسم و روحش.

می‌توانست صدای یک‌نواخت و آرام قلبش را بشنود؛ صدای جیر‌جیرک‌ها که در بیرون از محوطه در تلاطم و سکوت شب را درهم شکسته بودند، می‌توانست تمام فعالیت‌های درونی بدنش را آشکارا حس کند؛ خونی که در تمام رگ‌های بدنش جاریست و زندگی را به او بخشیده، غیرقابل باور است! نفس‌هایی که می‌کشید به تندی می‌گرائید. اما احساس عجیبی درون دختر جوان پدید آمده بود که غیرقابل توصیف بود. در این میان گلو و زبانش به شدت خشک و در عین حال احساس تشنگی دیوانه کننده‌ای را به دختر گنگ بخشیده بود.

با شنیدن صدایی آشنا که در آن ن*زد*یک*ی به گوش می‌رسید سرش را سمت آن چرخاند و چهره زیبا روی اشراف‌زاده با کت و شلوار قهوه‌ای روشن اما چروکیده که گویی چند روز است آن را به تن دارد رو به رو شد.

او روی یک جعبه چوبی کوچک نشسته و با نگاه عجیب سبزش در زیر نور‌های کم توان شمع‌هایی که دور تا دور اسطبل گرد شده بودند. دیدگان خود را تسلیم دختر زیبای مقابلش کرده بود.

صدای گوش‌نواز اشراف‌زاده سکوت مرگ‌بار را در هم شکست:

- تشنته؟

کاترین با حالت نشسته به پهلو خودش را ثابت نگه داشت و به آرامی در حالی که محو تماشای اشراف‌زاده زیبا رو بود؛ سرش را به معنای تایید تکان داد. جولیو هنوز با نگاه خیره و اسرار‌آمیز به او چشم دوخته بود که کاترین با صدای خش‌داری گفت:

-من کجام؟ چه اتفاقی برای من افتاد؟

بدون این‌که سخنی به میان آید ذهنش به سرعت و با قدرت فوق‌العاده‌ای شروع به بازیابی کرد؛ تمام وقایع به روشنی در افکارش پدیدار گشت و این بار آرامش چند لحظه قبل از بین رفته و احساست دگرگونی همچون خورشید تابان از میان ابرها نمایان شد.

چهره کاترین به تدریج در حال تغییر بود، اندوه، غم و در نهایت خشم در چشم ها و حالت چهره‌اش نمایان گشت.

او به آرامی سرش را سمت جولیو که آماده برای هر اتفاقی به نظر می‌رسید چرخاند و تهدید‌وار و با نفرت گفت:

- تو با من چی‌کار کردی؟

جولیو از روی جعبه به آرامی بلند شد و با حالت مضطربی سعی بر آرام کردن کاترین که هر لحظه چهره‌اش بر افروخته تر به نظر می‌رسید داشت.

چشمان به خون نشسته و تغییر یافته کاترین که حال به یک چهره شیطانی تبدیل شده بود جولیو را به ترس از او وا داشته و دیگر قادر به هیچ عکس‌العملی نبود.

چشمان خونین و زرد رنگ کاترین به دسته شکسته چوبی که همچون خنجر مرگ‌بار در اسطبل جلوه می‌کرد را کاوید و با سرعت خون آشامی‌اش آن را به چنگ گرفت. همه‌چیز در یک لحظه و در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد. جولیو فرصت مقابله با خون‌آشام خشمگین را در اختیار نداشت. کاترین با حرکات وحشیانه و غریزی با چنگال‌های مرگ‌بارش اشراف‌زاده مبهوت را نقش بر زمین کرد. جولیو با بهت و حیرت به خون آشام خیره گشته بود که با لکنت و صدای لرزانش که از ترس غیرقابل شنیدن بود زمزمه کرد:

-نه کاترین، این‌کار رو نکن، این‌کار رو نکن...

خون آشام بدون توجه به التماس‌های اشراف‌زاده همچون جلاد بی‌رحم مقابل جولیو که وحشت‌زده زیر پاهایش افتاده و ملتمسانه به چهره شیطانی کاترین که همچون هیولای وحشتناک چشم به او دوخته بود خیره شد. جولیو در چشم‌های ترسناک کاترین مرگ را همچون کابوس سیاه نظاره کرد و آخرین چیزی که دیدگانش را فرا گرفت خنجر چوبی بود که در س*ی*نه‌اش همچون ستون فرو رفته بود.

چهره خون‌آشامی‌اش به آرامی در حال تغییر بود. جسم اشراف‌زاده همچون اسکلت پوسیده و چند ساله دیدگان کاترین را که بهت‌زده مقابلش ایستاده بود پر کرد.



#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
جوزف با ناراحتی و چهره‌ای آشفته در اتاق کلارا را بار دیگر با سستی کوبید و صدای لرزانش در راهرو اتاق‌های عمارت مجلل و تاریک طنین‌انداز شد:
- کلارا، بیا بیرون، لطفا دخترم، لطفا.
دختر جوان با چشمان پف کرده بدون هیچ کورسویی از نور در اتاق بزرگ، سرد و تاریک با جسمی کاملا ساکن و خیره در نقطه‌ای نا‌معلوم با لباس خونین عروسی‌اش روی زمین سرد و سنگی کنار پنجره همچون جسمی بی‌جان روی زمین نقش بسته بود. نور ماهی که از شیشه‌های قفسه مانند عظیم و تمام قد اتاق پنجره بر پیکرش می‌تابید. روشنایی اندکی را که در هنگام رعد و برق، آسمان بارانی شب را نور می‌بخشید به زندگی تاریک و سیاهش هدیه داده بود:
- سه روزه خودش رو زندانی کرده، دیگه نمی‌دونم باید چی کار کنم.
مت و مونیکا با نگرانی و حال آشفته‌ای همچون جوزف به پدر رنج دیده مقابلشان خیره شده بودند که مت با بی‌حالی دستش را روی شانه برادرش گذاشت و گفت:
- باید در رو بشکنیم. اگه کلارا حتی یه‌لحظه دیگه تو اون حالت بمونه... ممکنه اون رو هم از دست بدیم.
صدای جیغ بلند و وحشت‌زده خدمتکاران از پایین عمارت در اطراف بمبی از وحشت را در دل خانواده اندوهگین کلارکسون‌ها انداخت. آنها هراسان به همدیگر خیره شدند و پس از مدتی مکث شتابان به سمت پله‌ها هجوم بردند.
کاترین با جسمی خیس که خون خشکیده‌اش روی لباس روشنش همچون اثر هنری نقش بسته بود با چشمانی که دور تا دورش را ک*بودی و سیاهی فرا گرفته؛
چهره‌ای کاملا رنگ پریده و لبان خشکیده که به ک*بودی می زد. از او دوشیزه‌ای مرده ساخته بود. او مقابل در عمارت ایستاده و سعی بر آرام کردن خدمتکاران داشت.
با اضطراب و دستانی لرزان در حالی که سعی داشت نزدیک شود می‌گفت:
- لطفا جیغ نزنین...
زن و مردها با وحشت وصف‌نشدنی در حال فرار به طبقە‌ی بالا بودند و فریادکنان کلمە‌ی روح را بر زبان می‌آوردند. جوزف شتابان از پله ها پایین آمد. همراه او مونیکا و مت نیز با کمی تاخیر پشت سرش ظاهر شدند و روی پله‌ها با چشمان گشاد شده و هراسان خشکشان زد.
جوزف حالت عجیبی در چهره‌اش نمایان گشت؛ گویی به چیزی پی برده باشد که وحشت‌زده و با چشمان گشاد شده قهوه‌ای سوخته‌اش که ترس را در آن گوی تاریک جای داده بود به او خیره شد و صدای لرزانش در سالن سرد و نیمه تاریک سنگی طنین انداز شد:
-امکان نداره زنده باشی.
کاترین در حالی که به آرامی و با زانوهای لرزان نزدیک می‌شد و از دیدار خانواده‌اش احساس امنیت و خرسندی داشت گفت:
- پدر، پدر من زنده‌ام...
جوزف اسلحە‌ی شکاری‌اش را از روی جایگاه بالای شومینه به سرعت به چنگ گرفت. آن را با هراسی آشکار بالا آورد و سمت دخترش نشانه گرفت و با صدایی که وحشت از آن سر چشمه می‌گرفت گفت:
- تو نمی‌تونی زنده باشی. مگر این‌که...
کاترین که عصبانی به نظر می‌رسید با صدایی که تهدید و امر در آن زبانه می‌کشید گفت:
- بیارش پایین پدر.
رگه های طلایی از چشمان قهوه‌ای خون آشام اندوهگین در حال رشد بود و برق چشمانش در عمارت تاریک به همچون الماسی که می‌درخشید به چشم می‌خورد. دندان‌های نیش سفید و درازش از لبان باریکش بیرون زده بودند و چهره خوف‌ناکش خانواده کلارکسون را در جای خود ثابت نگه داشته و وحشت را دل آنها جای داده بود.
مونیکا با ترس و لرز دیگر نتوانست چهره خوفناک کاترین را بیش از این نظاره کند. او صورتش را در س*ی*نه مت پنهان کرد و مت او را محکم در آ*غ*و*ش کشید. در حالی که خود نیز با چشمان آبی درخشان بهت‌زده و هراسانش خیره به چهره شیطانی کاترین بود.
جوزف با صدای بلند و اندوه‌ناکش فریاد کشید:
- برو عقب!
او بدون معطلی شلیک کرد و صدای گلوله همچون آذرخش مهیب در عمارت طنین‌انداز شد؛ کاترین همچون مه در میان سایه‌ها ناپدید گشت و جوزف در حالی که قلاف اسلحه را کشیده بود با حالت آماده باش به اطراف نگاهی سریع و محتاط می‌‌انداخت.
رعد و برق هر از گاهی نور را در دل عمارت تاریک جای می داد و صدای وحشیانه باران و طوفان شدید شاخ و برگ درختان را به شیشه‌ها و نمای عمارت می‌سایید و در این حین خوف بیشتری را در دل حاضرین خانه هدیه می‌بخشید.
کاترین همچون کابوس سیاه از میان تاریکی ظاهر و از پشت جوزف را در برگرفت. آن‌ها با یکدیگر گلاویز شدند و مت به سرعت سمت آنها شتافت. او سعی بر جدا ساختن کاترین از جوزف داشت که خون‌آشام با ضربە‌ی محکمی به س*ی*نه مت او را به عقب راند و سرش به ستون سنگی برخورد کرد.
مونیکا با فریاد نام همسرش را صدا زد و مت با سری خونین روی زمین نقش بست؛ مونیکا به سرعت سمت همسرش دوید و صدای بلند شلیک او را بر جای خود میخ‌کوب کرد. با خونی که از شکم او جاری می‌شد روی زمین افتاد و شلیک سوم همه‌چیز را متوقف ساخت.
کاترین با ترس و لرز به جوزف که خون از دهانش جاری می شد خیره ماند. او با بهت به جسم پدرش که به آرامی از دستان سست شده‌اش می‌لغزید و روی زمین نقش می‌بست خیره گشته بود که همراه پدرش روی زمین سرد و سنگی سالن افتاد و با ترس و لرز در حالی که اشک همچون سیل از چشمان درخشانش روی جسم بی‌روح پدرش می‌ریخت به چشمان عمیق و خالی از نور جوزف خیره گشت.
خون آشام غمگین چند لحظه‌ای در سکوت مرگ‌بار عمارت در بهت و حیرت به سر می‌برد که با شنیدن صدایی به سرعت به عقب برگشت. کاترین با دیدن جسم روح مانند کلارا که با لباس عروسی خونی و کثیفش روی پله‌ها ایستاده و با چشمان گشاد شده‌اش که حیرتی آشکار در آن موج می‌زد خیره به او با چشمانی اشک‌آلود گفت:
- همش تقصیر توئه! به خاطر تو اینجوری شد! تو مقصری!
او با خشم سمت کلارا هجوم برد و دخترک بهت‌زده با تمام قدرت سعی داشت او را از خودش دور کند که کاترین او را گرفت و در حالی که چهره‌اش به آرامی به شیطانی خون‌خوار تغییر می‌یافت با صدایی مخوف و طنین‌انداز گفت:
- تو هم مثل من می‌شی.
او به شکلی غریزی خود را تسلیم هیولای خون‌خوار درونش ساخت و گر*دن کلارا را با دندان‌های تیز نیشش شکافت و فریاد دردمند خواهرش عمارت عظیم را به لرزه در آورد.
پس از مدتی خون آشام بی‌رحم جسم بی‌حرکت خواهرش را روی پله‌ها رها کرد و به چشمان باز و بدون حرکت او خیره گشت.
پس از مدتی طولانی احساس آزردگی قلبش را درهم فشرد و به سرعت از روی کلارا بلند شد. به اجساد خانواده‌‌ی عزیزش که روی زمین افتاده بود خیره گشت. گریه‌کنان سرش را گرفت و درحالی که به موهایش چنگ می‌زد و غم و اندوه فراوانی او را احاطه کرده بود با خود زمزمه کرد:
- من چی‌کار کردم؟ من چی‌کار کردم؟
خون‌آشام به غریزه‌اش گوش سپرد و فورا جسم‌های بی‌حرکت سالن را از جاهای مختلف به دندان گرفت و سمی که همراه با بزاق دهانش ترشح می‌شد را درون رگ‌های خونی آنها تزریق کرد.
همه چیز بی‌حرکت و ساکن شده بود‌‌. سکوت مرگ‌بار در عمارت نقش بسته و تنها احساسی عمیق و سیاه در قلب منجمد خون آشام سایه افکنده بود. با این احساسی که او را در بر داشت سمت در بزرگ و بی‌روح عمارت روانه شد و در هوای سرد و مه‌آلود ناپدید گشت.



#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
***

عمارت واتسون زمان حال

کاترین با نگرانی و وحشت به کلارا خیره شده بود و نینا و لیلی با حالتی همچون کاترین به وضیعیت پیش رو چشم دوخته بودند؛ خشم و غضب نگاه‌های کلارا به جولیو را در نظر می‌گذراندند که جولی با تعجب پرسید:
- شما همدیگه رو می‌شناسید؟
کاترین با نفرت به جولیو خیره شده بود که اشراف‌زاده متمدن بلند شد؛ او با آرامش قدمی به سوی آن‌ها برداشت و با لبخند گستاخانه‌ای گفت:
- خوشحالم که دوستای قدیمی‌ام رو دوباره بعد سال‌ها می‌بینم.
کاترین که سعی بر کنترل اوضاع داشت با صدایی که می‌لرزید لبخند مصنوعی به ل*ب نشاند و گفت:
- هی جولیو، چند سالی می‌شه که ندیدمت.
او سمت جولی برگشت؛ قدری به او نزدیک و دستش را محکم به بازوی اشراف‌زاده شوکه فشرد و در حالی که چنگال‌هایش را روی کت چرمی جولیو گذاشته و بازوی او را می‌فشرد خنده رو گفت:
- جولی این جولیو آلبائه، یکی از دوستای قدیمی خانوادگی.
جولی لبخندی زد و او که به جولیو نزدیک شده بود با نگاه شیفته‌ای به کنت جذاب گفت:
- ما چند‌ دقیقه پیش آشنا شدیم اون در مورد تو باهام حرف زد.
کاترین که سعی داشت عادی رفتار کند لبخندی زد و گفت:
- جدا؟
-آره، اون...
کاترین در بین حرف‌های صمیمانه جولی برگشت و به کلارا که هنوز خشکش زده بود نگاه کرد و رو به نینا با ایما و اشاره گفت:
-کلارا رو از این‌جا ببر.
نینا اطاعت و به سرعت رو به لیلی این حرف را تکرار کرد.
جولیو با نگاه سرگرم کننده‌ای به کلارا خیره شده بود؛ کلارا نیز با چشمان گشاد شده روی او زوم کرده و قادر به هیچ حرکتی نبود که لیلی و نینا او را به زور دور کردند.
کاترین رو به جولی کرد و گفت:
- جولی، می‌گی برامون چای بیارن؟
جولی که مشتاق به نظر می‌رسید لبخندی زد و گفت:
- البته، می‌رم به خدمتکارمون می‌گم.
کاترین لبخندی به وسعت چهره‌اش زد. با خروج او خون آشام خشمگین با سرعت ماورایی گلوی جولیو را چسبید و پشتش را به دیوار کنار شومینه کوبید؛ با عصبانیت و نفرتی که در چشمانش بود از میان دندان‌های نیشش غرید:
- همین الان برام یه دلیل منطقی میاری که چرا نباید گلوت رو جر بدم.
جولیو با آرامش دست او را گرفت و با کمی فشار دست کاترین را که سعی داشت مانع از این‌کار شود از خود جدا کرد.
او با چشمان درخشانی که خیره به نگاه‌های خشمگین کاترین بود گفت:
- می‌دونی که از تو قوی‌تر هستم در ضمن، تو آدم منطقی نیستی کاترین پس از من دلیل منطقی نخواه.
کاترین که در برابر قدرت جولیو خشمگین و غضب‌آلود به نظر می‌رسید با نفرت به او خیره شد؛ جولیو لبخندی زد و با نگاهی خاص صورت او را کاوید و با لحنی دل‌نشین گفت:
- باید اعتراف کنم بیش‌تر از اونی که انتظارش رو داشتم دلم برات تنگ شده بود.
کاترین با نفرت وصف‌نشدنی دستش را از دست جولیو کشید و گفت:
- حتی لیاقت این رو نداری که روت تف بندازم ع*و*ضی.
جولیو لبخندی زد و با آرامشی که بر غضب کاترین بیشتر می‌افزود گفت:
- جولی داره میاد؛ می‌خوای ما رو این‌طوری ببینه؟
کاترین از او فاصله گرفت و صدای کفش‌های پاشنه بلند جولی روی سنگ‌های گرانیتی سالن سکوت پذیرایی را درهم شکست. او لبخندزنان سمت آن‌ها آمد و خدمتکار با سینی چای به دنبال او می‌آمد که جولی با مهربانی رو به کاترین گفت:
- با لیلی حرف زدم ظاهرا می‌خواست با نینا و کلارا امشب رو تو خونە‌ی ما بمونن؛ اما انگار کلارا حالش خوب نیست.
کاترین لبخندی زورکی زد و گفت:
- من باهاش حرف می‌زنم.
کاترین می‌خواست از پذیرایی خارج شود که جولی برگشت و گفت:
- آه کاترین، من و بیل می‌خواستیم امشب برای شام بریم بیرون، اگه مایل باشین و شما هم با ما بیاین به یه قرار کاری تبدیل می‌شه در ضمن ما موضوع مهمی برای بحث داریم.



#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
کاترین به جولیو با نفرت نگاه کرد و گویی که جواب سوالش را حدس زده باشد پرسید:
- ایشون هم میان؟
جولی رو به جولیو که با نگاهی دلنشین به گفتگوی آن‌ها خیره شده بود کرد و لبخند زنان گفت:
- بله، آقای جولیو آلبا هم میان.
کاترین فکش را منقبض کرد و با نفرت و عصبانیت بیشتری به او خیره شد؛ جولیو با آرامش لبخندی زد؛ سمت جولی رفت و با چشمان سبز نعنایی‌اش خیره در نگاه‌های مسحورانه جولی گفت:
- جولی عزیز من باید برم.
او دست جولی را که مشتاقانه به او خیره شده بود همچون دوشیزه‌ای قابل احترام ب*و*سید و ادامه داد:
- پس امشب می‌بینمتون.
کاترین با چشمانی گشاد شده و خشمگین به جولیو که سمت او می‌آمد خیره شد و اشراف‌زاده با نگاهی پیروزمندانه کنار او ایستاد و گفت:
- می‌بینمت کاترین.
او لبخندی زد و با گام‌هایی متمدن از آنجا دور شد؛ خون‌آشام خشمگین نظاره‌گر رفتن او بود.
کلارا روی نیمکت کنار ن*زد*یک*ی استخر در باغ بزرگ، مرطوب و هوای سرد پاییزی عمارت نشسته بود و نینا با نگرانی خیره در چهره غضب‌آلود او گفت:
- حالت خوبه کلارا؟
کلارا در حالی که با چهره و لبان رنگ پریده به نقطه‌ای خیره شده بود سرش را به معنای تایید تکان داد. نینا به آرامی پرسید:
- داری به حرفاشون گوش می‌دی؟
کلارا دوباره به معنای تایید سری تکان داد؛ لیلی با نگرانی در حالی که به درختی تکیه داده بود گفت:
- این‌جوری نمی‌شه. کلارا یه چیزی بگو دارم دیوونه می‌شم.
کلارا به جولیو که با آرامش از پله‌های عمارت پایین می‌آمد با عصبانیت خیره شد؛ جولیو مقابل ماشین بنز کلاسیک و خیره کننده‌اش ایستاد و لبخند‌زنان با شرارت به او چشم دوخت و به آرامی گفت:
- دوباره همدیگه رو می‌بینیم عزیزم.
کلارا در حالی که نیمکت چوبی را با دستانش فشار می‌داد با نفرت به او خیره شد؛ جولیو نیشخندزنان داخل ماشینش لغزید و به آرامی از عمارت خارج شد.
نینا با نگرانی به حالت کلارا خیره شد و لیلی با حیرت به رفتن جولیو نگاه می‌کرد که با نگاه مسحورانه و در حالی که لبخند روی لبانش نقش می‌بست گفت:
- اون کی بود؟ باید از مامانم بپرسم وای چه جیگری بود.
کلارا با عصبانیت بیشتری دستانش را فشار داد و نیمکت در دستان قدرتمند و خشمگین خون‌آشام همانند چوب کبریت خورد شد؛ با صدای بلندی که ایجاد کرد لیلی از رویا و خیال پرید و با نگرانی به کلارا که خشمگین به او خیره شده بود نگاه کرد؛ نینا عصبی بلند شد و با جیغی کوتاه گفت:
- کلارا داری چی کار می‌کنی؟
کاترین به سرعت از عمارت خارج شد؛ با نگاهی به اطراف و یافتن خواهرش دوان دوان سمت آنها آمد. کلارا با دیدن او به سرعت بلند شد و در حالی که سعی بر کنترل خودش داشت سمت او رفت.
کاترین نفس عمیقی کشید و می‌خواست چیزی بگوید که کلارا پیش دستی کرد و همانند شیر ماده خشمگین غرید:
- این‌جا چه خبره؟ همه‌چیز رو بهم می‌گی.
کاترین با سرش به آرامی تایید کرد‌. چشمان او نیز همانند خواهرش گنگ و حیرت‌زده بود؛ ذهنش آشفته و هزاران سوال که به دنبال جوابی قابل درک برای آن‌ها می‌گشت.
لیلی به صندلی خورد شده که رد خراش چنگال‌های تیز و بزرگ انگشتان دستان کلارا که روی آن نقش بسته بود خیره ماند. با ترس و نگرانی به کلارا که در حال صحبت با کاترین بود خیره شد. نینا نفس عمیقی کشید و با دیدن لیلی که هراسان به صندلی خیره شده است به خودش آمد سمت او رفت و گفت:
- لیلی؟ بیا بریم تو.
او لیلی را با خود داخل برد. کلارا مدتی با سکوت به کاترین خیره شد و بدون اینکه چیزی بگوید به راه افتاد؛ سمت خانه می‌رفت که کاترین برگشت و به او خیره شد؛ می‌خواست چیزی بگوید که نفس عمیقی کشید و ناامیدانه به رفتن کلارا با نگاهی گنگ خیره شد.


#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
کلارا وارد اتاق شد و با خشم و عصبانیت روی تخت لیلی نشست. نینا و لیلی با نگرانی وارد اتاق شدند و لیلی نفس‌زنان با حالت عصبی گفت:
- می‌شه منم بدونم این‌جا چه خبره؟
کلارا رو به او کرد و با نگاه معناداری به نینا خیره شد.
نینا رو به لیلی کرد و گفت:
- لیلی لطفا برای کلارا آب بیار تا یه‌کمی آروم بشه.
لیلی با بی‌میلی به آن‌ها خیره شد و سپس با کمی مکث به راه افتاد، او با گام‌هایی بلند در حالی که آنها را با عصبانیت زمین می‌کوبید از اتاق خارج شد.
نینا هراسان سمت کلارا برگشت و گفت:
- کلارا فکر کنم گفته بودی که جولیو مرده. اون که صحیح و سالم جلوی ما ایستاده بود.
کلارا در حالی که با اضطراب ملافە‌ی تخت را در دستش مشت کرده و با تمام قدرت می‌فشرد گفت:
- نمی‌دونم نینا، نمی‌دونم اون ع*و*ضی چطور زنده است و بازم به خودش اجازه داده که بیاد سراغ زندگی ما.
او بلند شد و با اضطراب بیشتری گفت:
- نه نباید کاترین رو تنها بذارم.
نینا به سرعت مقابل او ایستاد و گفت:
- آروم باش کلارا، کاترین قویه جولیو نمی‌تونه بهش آسیبی بزنه.
او کلارا را محکم گرفت و خیره در چشمان نگران آبی‌اش گفت:
- سعی کن آروم باشی تا بتونیم به راحتی این مشکل رو حل کنیم.
کلارا به چشمان او خیره شد. با بی‌قراری و ضربان قلبی نامنظم گفت:
- اون با نقشه‌ای اومده اینجا. بعد سال‌ها حتما نقشه‌ای داره.
لیلی که در راه‌پله‌ها ایستاده بود با سردرگمی به حرف‌های آنها گوش می‌داد، به آرامی در حالی که پایین می‌رفت در افکارش او می‌دانست که آنها راز بزرگی را پنهان می‌کنند و باید از آن راز مطلع می‌شد.

****

سابین با تیپی تقریبا اسپورت و چشمان طلایی که از فرط هیجان برق می‌زدند وارد قهوه‌خانه پسیفیک گریل شد و با دیدن کاترین که مقابل سکوی بار نشسته با لبخندی دلتنگ و گرمی به او نگاه کرد. خون‌آشام به شکل با مزه‌ای به شکارچی دست تکان می‌داد و سابین چشمانش را از روی کلافگی چرخی داد و لبخند‌زنان سمت او روانه شد.
- وقتی بهم زنگ زدی فکر کردم داری از اون دنیا زنگ می‌زنی.
کاترین لیوان نو*شی*دنی دیگری را سمت او روی سکو سراند و گفت:
- آره یه‌جورایی امروز رفتم اون دنیا و برگشتم.
سابین با دیدن حالت عصبی او روی صندلی نشست و با نگرانی که در چشمانش می‌درخشید خیره به او گفت:
- چی شده؟
کاترین با کلافگی، چشمان تیز شده و خطرناک‌اش را به شکارچی بهت زده دوخته و با حالت کلیشه‌ای گفت:
- سر در نمیارم تا الان من هر کسی رو که کشتم مرده‌‌. یعنی هیچ کسی نباید از دستم جون سالم به در ببره. من هر کی رو که می‌کشم باید بمیره نه این‌که مثل چی بیاد و تو صورتم بخنده.
سابین با سردرگمی اخم‌هایش را درهم کشید و به حرکات عصبانی خون آشام که با هر کلمه‌اش خشم و نفرتش اوج می‌گرفت گفت:
- کاترین واضح صحبت کن نمی‌فهمم چی می‌گی.
کاترین با اخم و ناله نفسش را بیرون داد با افسوس خیره در چشمان کنجکاو شکارچی گفت:
- جولیوی ع*و*ضی زنده است و این مشکلیه که ما داریم.
سابین با تعجب و بهت‌زده به او خیره شد. کاترین ابرو‌هایش را بالا انداخت و با حرصی که چهره‌اش را خشمگین ساخته بود نو*شی*دنی‌اش را بی‌نفس سر کشید.

***

آهنگ راک سکوت شب را درهم شکسته و لیلی به جمع ر*ق*ص دیوانه‌وار کلارا و نینا پیوست و آنها با جیغ و داد بالا می‌پریدند و مثل دیوانه‌ها در اتاق پذیرایی بزرگ و خلوت می‌رقصیدند.
لیلی بطری نو*شی*دنی‌ای را از روی میز برداشت و با حالت م*ست و بی‌ثباتی گفت:
- این نو*شی*دنی مورد علاقه بابائه، امیدوارم هیچ‌وقت نفهمه که سر جاش نیست.
همه شروع به خندیدن کردند و کلارا لیوان نو*شی*دنی را بالا گرفت و با حالت م*ست در حالی که تلو تلو می‌خورد گفت:
- امشب بیخیال همه‌چیز می‌شیم. فقط مثل دخترهای م*ست و سرخوش نوجوون بالا پایین می‌پریم.
آنها لیوان‌هایشان را به هم زدند. نینا صدای آهنگی که از پخش‌کننده موزیک زبانه می‌کشید را بلندتر کرد و آنها با شور و شوق بیشتری شروع به ر*ق*صیدن کردند.



#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
اعضای مجلس واتسونز دور میز گرد و مجلل در رستوران مترو پولیتین گریل جمع بودند. موسیقی آرام و دل‌نوازی از موتزارت در حال پخش بود خانواده‌ها و مشتری‌های کمی در آنجا حضور داشتند محیط بسیار آرام و دلنشین به نظر می‌آمد.
اعضای اصلی انجمن دور میزی گرد جمع شده و کاترین با نگاه ریز بینانه‌ای چشم به آن‌ها دوخته و افکار پلیدی را در سر می‌پروراند. جولی با دیدن کنت خون‌آشام که از در شیشه‌ای باشکوه رستوران وارد می‌شد لبخند زیبایی‌اش روی چهره‌اش نقش بسته و با خوش‌نودی گفت:
- آه جولیو اومد.
کاترین با حالت کسلی و در عین حال نگاهی پر از نفرت آشکار به اشراف‌زاده چشم دوخت.
جولیو همچون مدلی جذاب که بر روی صح*نه راه می‌رفت چشم‌ها را به خود مجذوب ساخته و مو های بلوند فشن و کوتاهش حالت خاص و زیبایی به صورت باریک و خوش فرمش بخشیده بود.
اما چشمان سبز نعنایی‌اش که درخشش خیره کننده‌ای را صاحب بود از دور خون‌آشام زیبای پشت میز را می‌کاوید.
اعضای مجلس او را با دقت بر انداز می‌کردند که جولیو با متانت با آنها دست داد و روی صندلی خالی کنار جک مقابل کاترین نشست.
اشراف‌زاده با لبخند جذابش گفت:
- باعث افتخاره که کنار مجلس‌تون بشینم آقای واتسون.
بیل لبخندی زد و گفت:
- لطف دارین جناب جولیو، شما عضو جدید مجلس هستین و ما همه در این مجلس یکی هستیم. پس من رو فقط بیل صدا بزن.
جولیو لبخندی زد و خیره به کاترین گفت:
- بله بیل، امیدوارم موفقیت‌های زیادی طی این مدت کسب کنیم.
کاترین با نفرتی که در چشمانش موج می‌زد با حالت مزاح خطرناک همیشگی‌اش در حالی که لیوان نو*شی*دنی را در دستش به آرامی تاب می‌داد با تمسخر گفت:
- البته فکر کنم تو زیاد توی زندگیت موفقیت کسب نکردی جولیو.
بیل با نگاه‌های معناداری به آنها خیره شده بود که جو و جک با تیکه‌ای که کاترین به اشراف‌زاده مغرور پرانده بود خنده بلند خود را آشکارا مهار کردند. بیل در حالی که لبخند می‌زد با نگاه نا‌محسوسی به کاترین و جولیو گفت:
- به هر حال ما باید با هم همکاری کنیم و مثل خانواده‌ای متحد در مقابل موجوداتی که سعی دارن شهرمون رو از همه مهم‌تر این‌که دنیامون رو نابود کنن مبارزه کنیم و به کلی ریشه‌کن بشن.
کاترین با تعجب به او نگاهی کرد و با کنجکاوی گفت:
- سخنرانی جالبی بود جناب شهردار، حالا بهتره واضح‌تر منظورت رو بیان کنی.
جک با نیش‌خند دستمال را روی زانوهایش می‌انداخت که گفت:
- ما قصد داریم این موجودات شرور و کثیف رو از این دنیا به کلی محو و نابود کنیم و برای این کار نیروهای زیادی رو در سراسر دنیا به کار گرفتیم و آگاهشون کردیم. اون‌ها تا مدت کوتاهی آماده می‌شن تا شروع به کار کنیم.
کاترین با نگرانی که در چشمانش بود سعی کرد خودش را آرام جلوه دهد که گفت:
- خب، می‌شه بپرسم چه اقداماتی انجام دادین؟
بیل با آرامش خاصی که در چهره‌اش بود رو به جو کرد و گفت:
- جو، توضیح بده.
جو گلویش را صاف کرد و پس از کمی مکث با چشمان میشی‌اش به کاترین خیره گشت. خون‌آشام عجیب نگاه این مرد را دلنشین و بی‌آلایش‌تر از بقیه مجلس می‌دانست که او با صدای گوش‌نوازش توضیح داد:
- ما با تیم پژوهش‌گری و تعدادی افراد خاص که در این راه خدمات بسیاری بهمون کردن همکاری عمیقی پیدا کردیم و طی سه سال اخیر پیشرفت عالی رو به همراه داشتیم.
او نفس عمیقی کشید و جولی ادامه داد:
- البته باید بگیم که این پیشنهاد برای اولین بار توسط مردی به اسم جِفری کالینز به ما داده شد.
کاترین با چینی بین ابروهایش که گویی قبلا آن را جایی شنیده باشد فورا سرش را سمت جولی برگرداند و با بهت گفت:
- جِف کالینز؟!



#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
بیل با نگاه نافذی رو به کاترین گفت:
- می‌شناسیش؟
کاترین با ناباوری و بهت‌زده به صندلی‌اش تکیه سپرد و گفت:
- اون همکار پدرم بود.
جولی با تعجب و ابروهای بالا پریده‌ای گفت:
- پدر تو و کلارا یه پژوهش‌گر بوده؟
کاترین با کمی مکث طولانی و نگرانی به جولیو نگاه کوتاهی کرد و گفت:
- بله البته مدت‌ها قبل مرگش اون دیگه عضو گروه پژوهش‌گری نبود.
کاترین با نگرانی و سردرگمی به فکر فرو رفت. بیل لیوان م*ش*رو*ب را بالا برد و همه با دیدن او این کار را کردند. کاترین نیز با نارضایتی لیوانش را بالا برد و بیل لبخندزنان گفت:
- پس این برای پیشرفت و توسعە‌ی کارمون و به امید آینده‌ی‌روشن برای زندگی بهتر.
بیل با نیش‌خند زهرآگین ادامه داد:
- نوش.
همه با صدایی یک‌نواخت حرف او را تکرار کردند. جولیو در این حین به چهره‌ی‌پریشان کاترین خیره شده بود و سعی بر خواندن افکار پریشانش را داشت.
دختران نوجوان م*ست، خسته و خواب‌آلود روی زمین کنار راحتی‌ها در اتاق نشیمن مجلل و بزرگ نشسته بودند که لیلی خنده‌کنان گفت:
- چقدر امروز باحال بود دخترها نه؟
نینا م*ست و بی‌حال گفت:
- آره امروز کلی خوش گذروندیم هر از گاهی باید از این کارها بکنیم.
کلارا لبخندی زد و گلویش را با احساس سوزشی می‌مالید.
لیلی با سرخوشی گفت:
- فکرش رو بکن اگه مامان و بابا خونه رو تو این وضع ببینن.
نینا با تعجب و گنگی به ریخت و پاش اطراف نگاهی کرد و با صدای خش‌داری گفت:
- مگه خونه چشه لیلی؟ خیلی هم تمیزه.
آنها قهقهه‌ای بلند سر دادند و لیلی به زور خود را از زمین کند. تلوتلو‌خوران مقابل آنها ایستاد و گفت:
- ما رو از خونه بیرون می‌کنن.
نینا رو به کلارا کرد و گفت:
-اگه بیرون کنن می‌ریم خونە‌‌ی من.
کلارا خندید و با ابروهای بالا پریده‌ای گفت:
- چی می‌گی نینا؟ اون خاله خروس جنگی تو روی من اسلحه می‌کشه و اون شانسی رو که بهمون داده تا دوستی‌مون رو ادامه بدیم هم تو سرم می‌زنه.
آنها دوباره قهقهه‌ای سر دادند. کلارا از شدت خنده شکمش را گرفته بود. اتاق نشیمن نسبتا تاریک در مقابل چشمانش به تاری می‌زد که به یک‌باره سایه‌ای تاریک از پیکری عجیب و کوچک مقابل دیدگانش در ن*زد*یک*ی پنجره تمام قد اتاق که به آرامی تکان می‌خورد به چشمش می‌آمد.
خنده‌هایش به تدریج قطع شد. سعی داشت تاری دیدش را از بین ببرد و دوباره آن پیکر یا جسمی که در مقابل دیده‌اش بود را یابد که به یک‌باره با شنیدن صدای خنده دوستانش از توهمی که به نظرش واقعی نمی‌آمد بیرون پرید.
لیلی از شدت خنده تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. زانویش با شدت به گوشه میز شیشه‌ای برخورد کرد. نینا و کلارا با برخورد خنده‌دار او روی زمین دوباره خندیدند و لیلی با دیدن خنده‌ی آن‌ها او هم خنده‌ای بلند سر داد. کلارا با احساس بویی به آرامی خنده‌اش خشک شد با طمعی که در چشمانش می‌درخشید از اعماق وجودش شروع به بو کشیدن کرد با دیدن خونی که از زانوی لیلی در جریان بود خشکش زد، گلویش با شدت بیشتری نسبت به چند لحظه قبل شروع به خارش و خشکی کرد. بزاق دهانش شروع به ترشح بیشتری می‌کرد. نینا به آرامی خنده‌هایش را با دیدن چشمان خیره و گشاد کلارا متوقف کرد و به نقطه‌ای که او متمرکز شده بود خیره گشت.
با ترس و وحشتی که به سرعت در وجودش دوید گفت:
-کلارا؟ نه !کلارا!
کلارا همانند گربه‌ای وحشی مدام لبانش را می‌لیسید. نفس‌هایش به شمارش افتاده بود و نینا می‌توانست ب*دن سفت شده‌ی او را در نور کم ببیند که چگونه خود را برای شکار لیلی از همه‌جا بی‌خبر آماده کرده است.
هراسان تکرار کرد.
- کلارا؟ آروم باش!
کلارا بدون هیچ توجهی آرام آرام روی چهار دست و پا مانند گرگی گرسنه سمت لیلی می‌خزید‌. صدای نینا همانند صدایی بی‌اهمیت و مزاحم در تارهای صوتی خون‌آشام منعکس و محو می‌شد. فقط ضربان نامنظم قلب دخترک نوجوان را می‌شنید و برایش ل*ذت‌بخش‌ترین چیز در آن لحظه بود.



#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
پس از مدتی لیلی به حالت ترسناک او خیره شد با دیدن چشمان متمرکز خون‌آشام که در تاریکی شب همانند ساعقه می‌درخشید و به آرامی همچون حیوان وحشی نزدیک می‌شد با لکنت و لرزشی که در صدایش پیچید گفت:
-کلارا؟ اگه می‌خوای من رو بترسونی اصلا روش خوبی نیست.
خون‌آشام تشنه همچنان خیره بر زخم کوچک روی زانوی او بود و با آرامشی خاص سمتش می‌آمد گویی که اصلا نگران فرار شکارش نیست. نینا هراسان غرید:
- بلند شو لیلی!
او بدون هیچ درنگی به سرعت بلند شد و آنها شتابان سمت در گریختند و با باز کردن آن متعجب به چهره خبیثانه کلارا که نیشخند‌زنان با نگاه شرورانه‌ای به آنها نگاه می‌کرد خیره شدند. با سرعت و هراسان شتاب‌زده به عقب می‌رفتند که نینا دستش را بالا آورد و به نشانه این‌که به کلارا هشدار ایستادن دهد گفت:
-کلارا تو حالت خوب نیست آروم باش باشه؟
خون‌آشام تسلیم هیولای درونش شده خیره به زانوی خونین لیلی وحشت‌زده بود هیچ چیزی جز آن زخم جلب توجهش نبود که لیلی هراسان نالید:
- کلارا باشه ترسیدیم حالا تمومش می‌کنی؟
خون‌آشام نیش‌خندی زد و چهره‌اش به آرامی به هیولای خون‌خوار تغییر می‌یافت با لحنی عطش‌آمیز و در عین حال آرامشی خاص گفت:
- متاسفم لیلی نمی‌تونم رنگ وسوسه کننده‌اش رو نادیده بگیرم!
او با سرعت خون‌آشامی سمت لیلی وحشت‌زده که حال اشک‌هایش صورت حیرت زده‌اش را پوشانده بود شتافت. نینا با دیدن چهره‌ی برافروخته و طمع‌آمیز کلارا هراسان روی زمین افتاده و قادر به هیچ حرکتی جز تماشای نابودی دوستانش نبود.
کلارا گر*دن لیلی را که همانند دیوانه‌ها جیغ می‌کشید و دست و پا می‌زد تا از دستان قدرتمندش رها شود گرفته و سعی داشت تا هر چه زودتر عطش تشنگی‌اش را برطرف سازد.
لیلی التماس می‌کرد و ناامیدانه طلب کمک می‌کرد. نینا با بهت و ناتوانی روی زمین گوشه‌ای خزیده و به چهره شیطان خون‌خوار چشم دوخته بود. همه‌چیز به نظر از کنترل خارج شده دیگر کار از کار گذشته و مرگ برای لیلی تبدیل به یقین شده بود.
او هر لحظه ناامیدانه منتظر بود تا با مرگ تدریجی توسط خون‌آشام گرسنه به آ*غ*و*ش کشیده شود که به یک‌باره ناجی سیاه‌پوش با سرعت خون‌آشامی همچون سایه‌ای تاریک و مه‌آلود وارد عمارت تاریک شد. هیولای خون‌خوار را همچون مگسی بی‌ارزش سمت دیوار سالن پذیرایی پرت کرد. او به لیلی که روی زمین افتاده و خودش را گریه‌کنان دور می‌کرد نگاهی انداخت.
کلارا روی پله‌های پذیرایی نقش بر زمین لرزان و عصبی به کاترین که با تعجب به او خیره شده بود نگاه کرد.
کاترین با حالت بعیدی رو به خون‌آشام سردرگم کرد و گفت:
- انگار یکی کنترل خودش رو از دست داده نه؟
خون‌آشام گرسنه نفس‌زنان و بهت زده در حالی که دانه‌های عرق روی صورتش نقش بسته به او خیره شده بود که با نگاهی پر از شرمندگی به نینا نگاه کرد و با صدای لرزان و آشکار از حیرت گفت:
- نینا من، من..‌.
نینا با چشمانی پر از اشک سرش را به معنای باور داشتن احساسات کلارا تکان داد. کلارا با حالت قبل برگشت تا به لیلی نگاه کند که با دیدن جای خالی او نفس‌زنان با سرعت بلند شد.
کاترین برگشت و با نگرانی به جای خالی او نگاه کرد. با چشمانی گشاد شده و شیطنت‌آمیز گفت:
- انگار یه دختر فراری داریم.
لیلی گریه‌کنان در حالی که می‌لرزید دوان دوان از خیابان شلوغ و پر رفت و آمد عبور می‌کرد. ماشین‌ها با سرعت زیادی هنگام عبور او نگه می‌داشتند او بدون هیچ توجهی به سرعت سعی بر عبور از میان آن‌ها داشت و در افکارش به گریز و دوری از وحشتی که تمام وجودش را در بر گرفته بود می‌اندیشید.



#دامگستران بازگشت تاریکی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا