مقدمه:
دادگاه آغاز شد.
قاضی سرنوشت، پشت میز بزرگ عدالت نشست و متهم را احضار کرد. متهم آمد. قوی، شکسته و استوار! جلوی میز ایستاد.
بهنظر میرسید آدم او انسانی اَبَر باشد.
قاضی حکم را خواند.
- تو گمش کردی! سرنوشت همیشه باید همراه آدم باشه!
- قاضی سرنوشت، اشتباه نکنید! آدم همیشه باید با سرنوشتش باشه؛ اون رو قبول کنه!
قاضی به جلو خم شد و آهسته گفت:
- با من بحث نکن! بگو موضوع چیه؟
متهم که اشکاش دم مشک بود و همانطور که بغض گلویش باعث شده بود همچون جغد بنالد، گفت:
- لامذهب فقط چند دقیقه نبودم، گند زد به زندگیش! هر طالعی هم بهجای من بود ترکش میکرد. اصلاً به حرفم گوش نمیداد. مگه من اینجا بوقم؟ همهشون مثل هماند.
«مرد»
ماتها که عنوان سرنوشت را درمیان آدمیان دارند؛ بزرگترین ماموریت الهی را از آن خود کرده و هرروز و هرشب و هرماه و هرسال، درحال انجام کار هستند؛ تا زمانی که آن موجود جاندار بمیرد و بعد از چندروز مرخصی، دیگری جای جاندار را بگیرد.
اینک سرنوشتی بیخیال را مورد هدف قضاوت قرار دادهایم. سرنوشتی که موجود خود را رها کرد و به خوشگذرانی خودش پناه برد. تو را میگویم ای طالع زشت! اینبار بخشش لازم است. به دنبال انسان خود برو و او را پیدایش کن.
اتمام حکم!
(قاضی سرنوشت)
نامه را به گوشهای پرت کرد و با خود حرف زدن را شروع کرد.
- یکی هم باید بیاد سرنوشت ما سرنوشتها رو ب عهده بگیره! اصلاً در شان من نیست دنبال اون قدرنشناس بگردم.
و همانطور که با پشیمانی نامه را از روی زمین برمیداشت؛ با لحنی محزون و آهسته گفت:
- همیشه که نباید طالع شرورها باشم! مگه آدم خوب نداریم؟ حتی یکبار سرنوشت یک خرس شدم که نامردها زدن کشتنم.
دستی به موهای شقیقهاش که به دلیل فشار کار زیاد، سفید شده بودند؛ کشید.
نفسش را با شدت بیرون دمید و همانطور که نامه را پشت و رو میکرد تا مشخصات او را بار دیگر مرور کند، گفت:
- هیچ تحفهای هم نیست، دردسر از سر و روش داره میباره. حالا کجاست دقیقا؟ بیا و پیداش کن.
غرغر کردنش ذهن خود را هم آزار میداد؛ اما بههرحال باعث آرامشش هم میشد. بار دیگر به نوشتههایی که روی کاغذ سفیدی نوشته بود؛ نگاه کرد و با ناامیدی و نالهکنان آن راخواند.
- اوه مای یا خدا؟ جا قحط بود رفتی برای زندگی؟ فقط چندسال بالای سرت نبودم. آخه زندان؟
سری تکان داد. خب معلوم است که سر تکان میدهد. این پانزدهمین باری بود که او را در زندان میافت. نامه را تا کرد و در جیب آستر شنل سفیدش گذاشت. با یک اشاره، کولهبار سفر را جمع کرد. میبایست میرفت به کشوری غریب تا آدم ناخلفاش را پیدا کند. به نظرش او هیچوقت نمیتوانست آدم شود. او فقط یک موجود جاندار دو پا است که هرکاری میکند تا به خود و دنیای خود آسیب برساند.
«روسیه/ زندان جزیره پاتِک»
پاهای سبک و همچون هوای خود را روی شنهای سرد جزیره گذاشت. از سردیاش مو به تن بی رمقاش سیخ شد. ناگفته نماند سرنوشت در هیچجای بهجز سر مویی ندارد که همان مو هم نشاندهنده سناش میبود. موی پرپشتی داشت؛ ولی بههرحال جوان و هنوز خام بود.
به پشت سرش نگاه کرد. جزیره هزاران کیلومتر از کشور روسیه دور بود. یک خط صاف از او آشکار بود و اگر کمی دقت به خرج داده نشود، همان خط هم نمیشود که دید.
دریای روبهروی خود را دید که وسعت دل آن از هرکسی گستردهتر است. زلالی و پاکدامنیاش، صداقت و همراهیاش. مگر میشد که آنهمه پاکی را که به اشاره خدا، برای بدکاران طوفانی میشد را نادیده گرفت؟ نمیتوان حدس زد این مایع سفید و آبی چه کارهایی میتواند بکند و چه چیزهایی را در عمق قلب خود پنهان کرده است.
شانه بالا انداخت و همانطور که شنلاش را از ر*ق*ص با باد محروم میکرد، گفت:
- بههرحال زیباست.
و فکر کرد که خداوند چقدر مهربان است که هنوز به گناهکاران داخل زندان رحم میکند! بههرحال باید تابهحال غرق میشدند. امواج روان و خطرناک بیخ گوششان است.
چرخید و بهسمت نزدیکترین دیوارهی قلعه رفت. دیوارههایی بلند که بخش مرکزی را در خود احاطه کرده بودند. از داخل دیوار عبور کرد و بعد از یک نفس عمیق، اطراف را پایید.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان