کامل شده رمان خیطِّ مـات | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع حیدار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 100
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
بسم خدا
خیط مات۳.jpg
نام اثر : خیطِّ مـات
نویسنده: پوررضاآبی‌بیگلو
ژانر: فانتزی، اجتماعی، طنز، عاشقانه
زاویه دید: سوم شخص
نثر: ادبی
ناظر: NIXЖ
ویراستار: Pegah.a
خلاصه:
مردی در حال بازگشت است. دیگری گندی که اولادش پدید آورده را جمع می‌کند، یکی هم در این میان دل‌شکسته است.
خانواده‌ای بی‌خیال و پر امید‌، جمعیتی که به ندرت و استثنا می‌شود در آن فردی را یافت که افسرده باشد. کسانی که زندگی‌شان برهم قلاب شده و اگر هوای دیگری را نداشته باشند؛ همه‌شان بازنده بازیِ هستند که سرنوشت‌هایشان برایشان خواب دیده‌اند؛ خوابی که یک‌وجب روغن رویش داشته باشد؛ البته در واقعیت خواب که نه! به‌هرحال ضرب‌المثلی بود در همین مایه‌ها!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

AmirHosein.Rasouli

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-31
نوشته‌ها
30
لایک‌ها
672
امتیازها
53
کیف پول من
100
Points
0

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
مقدمه:
دادگاه آغاز شد.
قاضی سرنوشت، پشت میز بزرگ عدالت نشست و متهم را احضار کرد. متهم آمد. قوی، شکسته و استوار! جلوی میز ایستاد.
به‌نظر می‌رسید آدم او انسانی اَبَر باشد.
قاضی حکم را خواند.
- تو گمش کردی! سرنوشت همیشه باید همراه آدم باشه!
- قاضی سرنوشت، اشتباه نکنید! آدم همیشه باید با سرنوشتش باشه؛ اون رو قبول کنه!
قاضی به جلو خم شد و آهسته گفت:
- با من بحث نکن! بگو موضوع چیه؟
متهم که اشک‌اش دم مشک بود و همان‌طور که بغض گلویش باعث شده بود همچون جغد بنالد، گفت:
- لامذهب فقط چند دقیقه نبودم، گند زد به زندگیش! هر طالعی هم به‌جای من بود ترکش می‌کرد. اصلاً به حرفم گوش نمی‌داد. مگه من این‌جا بوقم؟ همه‌شون مثل هم‌اند.

«مرد»
مات‌ها که عنوان سرنوشت را درمیان آدمیان دارند؛ بزرگ‌ترین ماموریت الهی را از آن خود کرده و هرروز و هرشب و هرماه و هرسال، درحال انجام کار هستند؛ تا زمانی که آن موجود جاندار بمیرد و بعد از چندروز مرخصی، دیگری جای جاندار را بگیرد.
اینک سرنوشتی بیخیال را مورد هدف قضاوت قرار داده‌ایم. سرنوشتی که موجود خود را رها کرد و به خوش‌گذرانی خودش پناه برد. تو را می‌گویم ای طالع زشت! این‌بار بخشش لازم است. به دنبال انسان خود برو و او را پیدایش کن.
اتمام حکم!
(قاضی سرنوشت)

نامه را به گوشه‌ای پرت کرد و با خود حرف زدن را شروع کرد.
- یکی هم باید بیاد سرنوشت ما سرنوشت‌ها رو ب عهده بگیره! اصلاً در شان من نیست دنبال اون قدرنشناس بگردم.
و همان‌طور که با پشیمانی نامه را از روی زمین برمی‌داشت؛ با لحنی محزون و آهسته گفت:
- همیشه که نباید طالع شرورها باشم! مگه آدم خوب نداریم؟ حتی یک‌بار سرنوشت یک خرس شدم که نامردها زدن کشتنم.
دستی به موهای شقیقه‌اش که به دلیل فشار کار زیاد، سفید شده بودند؛ کشید.
نفسش را با شدت بیرون دمید و همان‌طور که نامه را پشت‌ و رو می‌کرد تا مشخصات او را بار دیگر مرور کند، گفت:
- هیچ تحفه‌ای هم نیست، دردسر از سر و روش داره می‌باره. حالا کجاست دقیقا؟ بیا و پیداش کن.
غرغر کردنش ذهن خود را هم آزار می‌داد؛ اما به‌هرحال باعث آرامشش هم می‌شد. بار دیگر به نوشته‌هایی که روی کاغذ سفیدی نوشته بود؛ نگاه کرد و با ناامیدی و ناله‌کنان آن راخواند.
- اوه مای یا خدا؟ جا قحط بود رفتی برای زندگی؟ فقط چندسال بالای سرت نبودم. آخه زندان؟
سری تکان داد. خب معلوم است که سر تکان می‌دهد. این پانزدهمین باری بود که او را در زندان میافت. نامه را تا کرد و در جیب آستر شنل سفیدش گذاشت. با یک اشاره، کوله‌بار سفر را جمع کرد. می‌بایست می‌رفت به کشوری غریب تا آدم ناخلف‌اش را پیدا کند. به نظرش او هیچ‌وقت نمی‌توانست آدم شود. او فقط یک موجود جاندار دو پا است که هرکاری می‌کند تا به خود و دنیای خود آسیب برساند.

«روسیه/ زندان جزیره پاتِک»
پاهای سبک و همچون هوای خود را روی شن‌های سرد جزیره گذاشت. از سردی‌اش مو به تن بی رمق‌اش سیخ شد. ناگفته نماند سرنوشت در هیچ‌جای به‌جز سر مویی ندارد که همان مو هم نشان‌دهنده سن‌اش می‌بود. موی‌ پرپشتی داشت؛ ولی به‌هرحال جوان و هنوز خام بود.
به پشت سرش نگاه کرد. جزیره هزاران کیلومتر از کشور روسیه دور بود. یک خط صاف از او آشکار بود و اگر کمی دقت به خرج داده نشود، همان خط هم نمی‌شود که دید.
دریای روبه‌روی خود را دید که وسعت دل آن از هرکسی گسترده‌تر است. زلالی و پاکدامنی‌اش، صداقت و همراهی‌اش. مگر می‌شد که آن‌همه پاکی را که به اشاره خدا، برای بدکاران طوفانی می‌شد را نادیده گرفت؟ نمی‌توان حدس زد این مایع سفید و آبی چه کارهایی می‌تواند بکند و چه چیزهایی را در عمق قلب خود پنهان کرده است.
شانه بالا انداخت و همانطور که شنل‌اش را از ر*ق*ص با باد محروم می‌کرد، گفت:
- به‌هرحال زیباست.
و فکر کرد که خداوند چقدر مهربان است که هنوز به گناهکاران داخل زندان رحم می‌کند! به‌هرحال باید تابه‌حال غرق می‌شدند. امواج روان و خطرناک بیخ‌ گوششان است.
چرخید و به‌سمت نزدیک‌ترین دیواره‌ی قلعه رفت. دیواره‌هایی بلند که بخش مرکزی را در خود احاطه کرده بودند. از داخل دیوار عبور کرد و بعد از یک نفس عمیق، اطراف را پایید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
برج‌‌های دیدبانی آهنی که برروی هر کدامش سه دیده‌بان پالتوپوش با اسلحه‌های پر، ایستاده بودند. همه‌ی آن‌ها سرنوشت‌هایشان همراه‌شان بودند. کمی دل‌آزرده شد؛ اما بعد از این‌که کارهایی که خلاف شرف و عرف جامعه انجام داده بود را به یاد آورد؛ حتی به خود اجازه نداد بخاطر چنین آدمی ناراحت شود.
یکی از سرنوشت‌های دیده‌بانان که او را دید، با خوشحالی به سمتش آمد و با ذوق و مهربانی بغلش کرد. تازه‌کار بود. پوستی تیره، اما مناسب داشت. چشمان بزرگ سیاه و دیگر اعضایی که مناسب چهره‌‌اش بودند. هیچ‌یک از چهره‌‌های سرنوشت‌ها زیبا نبود.
طالع سرش را تکان داد و چشمانش را بست. بالاخره آ*غ*و*ش و فلان و بهمان تمام شد و آن سرنوشت کم سن‌وسال عقب کشید و شروع به حرف زدن کرد.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ این‌جا زندانی زن نداریم پس کی زاییده؟ وای موهاش رو! چقدر سن داری! اسمت چیه؟
طالع دست‌نویسی از جیبش در آورد و داخل دستان آن سرنوشت به نظر پرحرف و حوصله سر بر گذاشت. به راه افتاد و همان‌طور هم گفت:
- سیاه سرنوشتْ هستم!
بدون توجه از آن طالع گذشت. او نیز سرگرم خواندن دست‌نویس شد و لحظه‌ای او را از یاد برد؛ اما همین که سر بالا آورد تا در مقابل او به دلیل مقام ارشدی‌‌اش سجده کند، کسی را ندید.
سیاه سرنوشتْ از دیوارها رد شد و خود را درون راهرویی دید که طول آن بیشتر از عمر یک درخت هزار ساله بود. محیطی ساکت و خاکستری که هر چند دقیقه یک بار صدای ناله‌ های انسانی که آشکار نبود از ترس است یا از حبس، در اتاقک کوچکی که زندان نامیده می‌شد، آرامش فضا را در هم می‌شکست.
جلوی سلولی ایستاد و چشمانش را بست و بعد از اینکه سرش را وارد اتاق خصوصی یکی از زندانیان کرد، چشمانش را باز کرد. از دیدن آن موجود نحیف و شکسته که در گوشه‌ی تاریک اتاق چپیده بود و پو*ست انگشتانش را می‌کند، تعجب کرد.
اطراف را گشت تا بتواند تقدیر آن مرد بی‌نوا را پیدا کند و وقتی او را روی تخت بی پتو یافت که به دراز افتاده و آهنگی را زمزمه می‌کند؛ پرخاشگرانه بقیه تن خود را از آن‌سو، به این‌سوی در و وارد سلول کشاند و بالای سر سرنوشت ایستاد.
نفس‌های پی‌درپِی که می‌کشید؛ باعث شد تا آن سرنوشت چشمانش را باز کند و خونسرد و گویی که درحال جویدن و ترکاندن آدامس بود، داخل چشمانش خیره شود.
- این‌جا آفتاب مافتاب نداریم که بخوای رابین هود بشی و جلوش بایستی خورشید به رخ و تنمون نخوره. حوصله حرف زدن ندارم.
و به‌سوی دیگر غلت زد و پشت به او کرد. سیاه نفسش را درون س*ی*نه‌اش حبس کرد و اکسیژن را از ورود به ریه‌‌هایش منع کرد. چند ثانیه‌‌ای گذشت و سیاه احساس کرد نبض و قلبش داخل سیاهی چشمانش پدید آمده‌اند و ذوق ذوق صدای قلبش را در سر می‌شنید. او این روش را بهترین راه برای جلوگیری از خشمش می‌پنداشت.
او تازه حوصله حرف زدن نداشت و جواب به این بلندی داده بود؟ چشمانش را بست و بالاخره نفسش را با شدتی زیاد بیرون دمید و پشت سر هم نفس عمیق کشید. شنیدن صدای آن طالع پررو، بار دیگر باعث ایجاد تشنج در او شد.
- هندی بازی در نیار! این‌جا زندان هست! تو نباید از آدم مرده داخل قفس که جای طوطی رو برای صاحبش پر می‌کنه، انتظار بپر بپر داشته باشی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
سیاه، آرامش خود را حفظ کرد و بعد از این‌‌که از بالای سر او عقب کشید؛ به آن انسان بدبخت خیره شد. حاله‎ای به سیاهی پر کلاغ، همچون نیرویی شیطانی اطرافش را پوشانده بود. افکار آن انسان کاملا پریشان بود. یعنی چه مدتی طول کشیده که این بلا سرش بیاید؟ یعنی این‌طور تبدیل به انسانی فلک زده شود؟ آیا وقتی که صاحب خویش را بیابد با چنین صح*نه غم‌انگیزی روبه‌رو خواهد شد؟ آن زمان دیگر خودش را نمی‌بخشید. آهسته پرسید:
- چرا سعی نمی‌کنین بهتر باشین؟
و به انسان اشاره کرد و با اکراه ادامه داد.
- به نظرت این حقشه که بقیه عمرش رو بی‌هدف و توی یک‌ گوشه بگذرونه؟
او با اطمینان پاسخ داد.
- آره چرا نباشه؟
بار دیگر خشم سیاه اوج گرفت و با صدای کنترل شده گفت:
- وظیفه یک سرنوشت، بهتر کردن زندگی یک انسان هست. اگر قرار بود این‌طور همه بیچاره و فلک‌زده توی یک گوشه توی خودشون باشن که اصلاً نیازی به ما نبود!
و دوباره به مرد نگاه کرد. فکر کرد اگر می‌دانست یک طالع با طالع او درحال بحث‌وجدل است، چه حسی به دست می‌آورد.
همین‌طور درحال حرص خوردن بود که پرسش غیر منتظره او، سیاه را از ادامه هرگونه تفکر و حرص‌وجوش خوردن باز داشت.
- اصلا بگو ببینم، تو چرا پیش صاحبت نیستی و داری علاف واسه خودت می‌گردی؟! خدا آدم و نسیب طالع بد نکنه!
دستانش را ضربدری زیر سرش گذاشت و همان‌طور که پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و تکان می‌داد، گفت:
- حالا خوبه من پیش این بی‌همه‌چیز هستم. با اون همه گند بالا آوردن ولش نکردم!
و با لبخند رو به سیاه ادامه داد:
- خدا وکیلی خجالت نمی‌کشی که ترکش کردی؟
کت سفیدش را محکم به دو سو کشید و انگار که می‌خواست حرفی بگوید، دهانش را نیمه باز، باز کرد؛ اما صدایی از آن بیرون نیامد. به طور کلی حرفی نداشت که به زبان بیاورد؛ زیرا که کاملاً حرفی اصولی بود و سیاه، در این موقعیت به گونه‌ای رفتار کرده بود، گویی که خود، بهترینِ آدمش بوده باشد.
سری تکان داد و آن لبخند با صدای آن سرنوشت را که از سر تمسخر بود، به فراموشی سپرد. گمان کرد بزرگ‌ترین شاهکار ضایع‌گی عالم رخ داده و او شخصیت اصلی و نقش ضایع شونده را دارد و به خوبی نقشش را اجرا کرده است. عقب گرد کرد که برود؛ اما برای بار آخر چرخید تا صورت آن سرنوشت را ببیند. چهره‌ی شاداب و با طراوت، اما بی‌روح و کدری داشت، چشمان و ابروها و مو و پلک‌های فوق سیاهش تضادی چشم‌گیری را به ارمغان آورده بودند. دستی به صورت سفیدش کشید و آن هیکل تنومند و بلند قامتش را به‌سمت کناره‌ی تخت غلتاند تا دیگر سیاه را نبیند.
- می‌تونی بری.
و نفسی عمیق کشید که آغشته با آه پنهانی بود. اصلاً شبیه آه نبود. همچون ناله‌ای بود همراه با بیخیالی که می‌توان به قهقهه‌ی غم‌دار تشبیهش کرد. یعنی دلیل این‌همه فرسودگی و بیماری روحی چه بود؟ سیاه سرنوشت خواست پاسخی برای سوالش جستجو کند و یا حتی از آن بپرسد؛ اما متوجه شد بهتر است هرچه زودتر مرد خودش را پیدا کند به‌جای این‌که دنبال پاسخی باشد که به احتمال زیاد به همین زودی‌ها روشن و شفاف خواهند شد.
بی‌هیچ حرفی سرنوشت و آدمِ بی‌سرنوشت را ترک گفت و آرزو کرد هرچه زودتر از این زندان رهایی یابند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
ابرویی بالا انداخت و شروع به استشمام ویژگی‌های صاحب خود کرد تا بتواند پیدایش کند.
از این‌که هیچ مزاحمی نبود تا او را از تمرکزی که داشت محروم سازد؛ بسیار خوشحال بود و با دقت بیشتری در پی او و درحال کاووش بود.
کلاه پشمی روسی‌اش را روی سرش گذاشت تا مغزش به دلیل سردی بسیارِ آن مکانِ دور افتاده، منجمد نشود. حتی فکرش را هم نمی‌کرد یک انسان در این هوا و در این زندان کثیف و غیر بهداشتی بتواند زنده بماند.
یکی از وحشتناک‌ترین مکان‌هایی بود که تا به عمر دیده بود. حتی سرنوشت زندانی‌ها هم همچون خودشان دیوانه شده بودند. هرکه می‌دید گمان می‌کرد این مکانِ پر از ناخوشی، تیمارستان طالع‌‎های بد است.
به یکی از سرنوشت‌هایی که کنار او مقابل یک در آهنین مشابه درهای دیگر ایستاده بود و سرش را به آن می‌کوبید؛ نگاه کرد.
چشم و چالش به‌خاطر این‌همه کم شرایطی درهم رفت؛ اما بازهم همان چهره‌ی بی‌خیال، بار دیگر سر جای خود بازگشت.
یکی دیگر از سرنوشت‌ها که از دری بیرون می‌آمد، واکنشی غیر معمولی را از خود بروز داد. فریادی بلند کشید، اسامی عجیب و غریبی را به زبان آورد، دوباره وارد اتاقی که از آن خارج شده بود، شد و دیگر اثری از او نماند.
زیر ل**ب با لحنی تاسف‌بار، زمزمه کرد:
- این‌جا دیوونه خونه‌ست!
انگار این حرف او برای کسی سنگینی بسیاری می‌کرد؛ زیرا صدایی با لحن کوبنده و پر شدت او را از راه رفتن در راهرو منع کرد.
- اشتباه نکن خوشگل آقا! تا وقتی که همیشه با یکی مثل خودت باشی، نمی‌تونی عاقل بودن رو درک کنی. عزیز مامانت! بهتره جمعمون رو ترک کنی.
سیاه، چرخید و بدون نگاه به آن تقدیر مزاحم که پاسخ حرفی را که مخاطبش نبود را داده بود؛ کارت دست‌نوشته دیگری را از جیبش بیرون آورد و مقابل آن چهره‌ی خشن و بی‌فرم سرنوشتی که نصفی از چهره‌اش سوخته بود، گرفت. این وضعیت بد چهره‌ی آن طالع، تن سیاه را لرزاند؛ زیرا درصد سوختگی صورت او نشان می‌داد که او یک تقدیر بسیار بد و شوم است و دیگر از کار افتاده و با سوختگی که با خودش به این‌سو و آن‌سو می‌برد، به همه نشان می‌داد که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. آن سرنوشت از نزد خدا طرد شده بود.
آن‌ شرور به چهره‌ای درهم و اخمی وحشتناک، بدون آن‌که دست‌نویس را بخواند آن را به سویی پرت کرد و یقه‌ی کت بلند و ابریشمی آن سرنوشت اتو کشیده را گرفت و دم گوشش غرید:
- هرکی می‌خوای، مال هرکی بخوای باش! این‌جا قانون ماییم، بهتره بری رد کارِت!
سیاه که صورتش را عقب کشیده بود تا چهره‌ی آن سرنوشت خشمگین را ببیند؛ با پوزخندی بر روی گوشه ل*بش گفت:
- قرار نیست به من بی‌حرمتی کنی! نمی‌خوام بهت آسیبی برسونم. دستت رو بکش، لطفاً!
و کت خود را از دستان ضمخت و بزرگِ گوشت‌آلود او به شدت بیرون کشید و صاف کرد. چندباری به شانه او کوبید و دوباره به راه افتاد.
به نظر نصف عمر خود را با تکان دادن سر می‌گذراند؛ زیرا این‌‌بار هم سری شدت‌دار تکان داد و گذشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
ناگه بوی ضعیفی پدید آمد. خوشحال از این‌که بالاخره پیدایش کرده است؛ بو را راهنمای خود قرار داد و به تندی همراه آن پیش رفت.
از راهروهایی بزرگ و طولانی گذشت، وارد طبقه زیرین شد، به‌سمت انباری کوچک و پر از آت‌وآشغال چرخید و یک در چوبی را در آن‌جا دید. جلوتر رفت.
بو را عمیق داخل ریه‌هایش کشید. دستانش را به‌هم کوبید و گفت:
- خب خب، دوباره صاحاب‌دار شدم.
خوشحالی او همچون نوعروسان ترشیده‌ای بود که کم‌مانده بودند از شدت شوهردار شدن، خودشان را به دره بی‌اندازند.
ولی با یادآوری این‌که آدم او کیست، دوباره همچون گل پژمرده شد. به‌طور حتم اگر گناهان آن‌مرد کم‌تر بود، او آن‌چنان رنج روحی نمی‌کشید.
نفسی عمیق کشید و زیر ل**ب زمزمه کرد:
- امیدوارم مدت زندانی بودنش تموم بشه! واقعاً من نمی‌تونم فراریش بدم.
و چشمانش را بست. قدم‌هایش را به جلو گذاشت و از آن در چوبی گذشت. بار دیگر نفسی عمیق کشید و آن را حبس کرد. در ذهن سعی کرد موقعیت‌های مثبت را به خود جذب کند و پشت سر هم می‌گفت:
- من سرنوشت قوی هستم! من می‌تونم آدم هرچند بدکارم رو‌ به‌ راه خوبی بیارم! اسم من دید منفی داره، اما درونم سفید! من یک تقدیر خوب هستم!
به طور معمول، انسان‌ هرچه را از ته دل بخواهد و برای خود جذب کند؛ واقعاً همان را به دست می‌آورد؛ حتی اگر بخواهد بدبخت باشد! اما در این‌لحظه، زیاد مشخص نیست که این‌کار بر روی تقدیرها هم عکس‌العملی دارد یا این‌که باید منتظر واکنشی دیگر باشند.
چشمانش را باز کرد. از درخشش آن اتاق کوچک، متعجب و با چشمان نیمه‌بسته که از درد انعکاس نور کم مانده بود همان را هم ببندد؛ به اطراف خود نگاه کرد. دلیل این درخشش اتاق چه بود؟
احتمال این وجود داشت که صاحبش مُرده و همچون جسدِ انسانی خوب، از روح پاک و سالمش به عنوان لامپ استفاده می‌شود؟!
کسی نمی‌خواهد سرنوشتی را از لحاظ تفکر ناامید کند؛ اما متاسفانه این‌لحظه باید گفت که حدسیات سیاه، نادرست بودند.
با کمال تعجب و ناباوری، اتاق پوشیده بود از ورقه‌ای آهنین که می‌مانست... آلمینیومی با قطر سه سانتی‌متر باشد.
جزئی‌ترین جاهای اتاق، نیز روکشی آهنی داشت و یک لامپ کوچک بر روی یکی از گوشه‌های چهاردیواری اتاق، باعث شده بود تا نور در همه‌جا به‌طور غلیظ و آزار دهنده‌ای توسط دیوارهای صاف و آهنین انعکاس پیدا کند.
برگشت و به در نگاه کرد. از تیزهوشی مدیریت زندان، لبخندی بر ل*بش نقش بست. ولی متعجب از اینکه صاجبش چقدر می‌تواند خطرناک باشد تا در این مبحس عجیب بیفتد، گوشت تنش آب شد.
یک‌سوی در را ورقه‌ای آهنین پوشانده بود و روی دیگر که باطن آن در بود، چوب‌کاری و بیشتر شبیه به در طویله بود. این‌گونه می‌توانست زندانی‌ها را سردرگم کند و کاری کند که حتی فکر فرار هم به ذهنشان خطور نکند.
اما هنوز برایش گنگ است که چرا این عمل را روی صاحب او به عمل در آورده است. اصلاً چرا صاحب او در زیر زمین و داخل اتاقک انباری قرار دارد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
آن‌قدر از بودن در آن مکان جالب و خوشایند و نورانی به وجد آمده بود که متوجه‌ی آن‌صاحب به قول خود به‌درد نخورش را که روی زمین دراز کشیده و شنا انجام می‌داد، نشد!
و بعد از آن‌هم که شد، آن‌قدر از این عمل او در شوک بود که به‌طور غیر ارادی نگاه می‌کرد تا ببیند آن مردی که جلوی پای او دراز کشیده و عرق ریزان درحال شنا رفتن است و موهای بلندش را روی صورت خود ریخته است؛ همان انسان ناخلفی هست که روزگاری ورزش را بیهوده می‌شمرد و شکم ده کیلویی را جلو داده بود؟
ناامیدانه و شوکه‌زده روی زمین نشست و فکر کرد که به احتمال زیاد آن مرد دیوانه شده است و یا حتی صاحبش اشتباهی در آمده و او کسی نیست که باید باشد.
اما بوی آدم کاملاً برایش آشنا می‌آمد. خصوصیات او را می‌شنفت و متعجب‌تر می‌شد.
ناگهان به خود آمد. اخمی کرد و از جایش بلند شد؛ وادارش کرد تا از ورزش خسته شود. این‌کار هم شد. مرد ناله‌ای کرد و همان‌جا نشست و با پارچه چرکین در دستش عرق صورتش را پاک‌ کرد، سیاه، اندیشید او چطور در این‌حد تغییر یافته است.
آن مرد حتی ملاحظه‌ی نبود تقدیرش را هم نمی‌کند!
چنان به نبود سرنوشتش بی‌توجه بود که انگار به هیچ‌چیزی اعتقاد ندارد. هیچ لایحه‌ای اطرافش نبود که وضعیت روحی او را به رخ بکشد. متعجب از خود پرسید:
- منظورش از این‌کار چیه؟ یعنی اون داره به من توهین می‌کنه؟ چطور بقیه زندانی‌ها لایحه‌ی سیاه دارن؛ ولی این تحفه، ان‌قدر بی‌رنگه؟
رفت و کنارش نشست. آن‌مرد که برایش آشنا می‌زد را از روی ابروان پهن و سیاه براقش باز شناخت. پیچ‌و‌خم موهای بلندِ یک‌دست سفید سرش که به‌طور اتفاقی آنان را به عقب رانده بود، پیشانی پر صلابت و با ابهت مربع‌ شکل‌اش را نمایان می‌ساخت.
نشانه‌های صورتش همان‌هایی بودند که از قبل دیده بود! بینیِ حاکی از اراده و امیدی قوی که سیاه را بیش از پیش متعجب می‌ساخت، گونه‌های فراخ و سرخ شده که دلیل فشار زیاد بر روی صورت بوده و بالاخره د*ه*ان و چانه پر مهابت او...
- آره درسته! پر مهابت! من هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنم.
و ادامه داد.
- یعنی تو خودتی؟
هیکل نیمه‌ل*خت قوی‌اش را عقب‌تر کشید و به دیوار آهنین تکیه داد. دست عرق کرده‌اش را به شلوار کهنه و گشاد آبی رنگش مالید.
سیاه به خود آمد و همانطور که ابرو بالا می‌انداخت و سر تکان می‌داد مردش را مخاطب قرار داد.
- ببین! سرما بخوری من نمی‌تونم چاره برای دردت پیدا کنم. پاشو لباس بپوش.
چند لحظه بعد، انسان بلند شد و به سمت گرم‌کن ست شلوارش رفت، آن را پوشید و حتی زیپش را هم کشید.
سرنوشت سیاه بسیار خوشحال شد. چشمانش برق زد و آب گلویش بیشتر ترشح کرده و دهانش را از بی‌آبی سیراب کرد.
این اولین‌باری بود که صاحبش به او گوش سپرده بود.
از خرس انتظاری نداشت که به حرف‌ها و راه‌حل‌های او گوش کند. از این‌که سرنوشت نوح بود، خوشحال بود؛ زیرا چیزهای بهتری نیز آموخت. اما این دوتای آخری دمار از روزگارش در آوردند. دراکولا که هزارسال پر بها و مفید را از دماغ سیاه بیرون کشید و اصلاً او را تافیل نمی‌گرفت! می‌‌گفت تقدیر انسان به دست خویش است و خودش همه‌چیز را درست خواهد کرد.
و دومی همین مرد کوتاه قامت خوش‌اندام بود که پدرش را درآورد و بدتر از دراکولا؛ حتی فکر نمی‌کرد همچین‌چیزی امکان دارد که وجود داشته باشد.
آهی کشید و رفت و آرام در کنار صاحبش سر خورد و نشست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
در گوشش زمزمه کرد:
- راستش رو بگو! چطوری این‌همه وزن کم کردی؟
و گویی که خود پاسخ آن سوال را می‌داند، جواب خود را داد.
- اصلاً مگه این پرسیدن هم داره؟ پانزده‌ ساله نشستی این‌جا، باید هم به فکر ورزش باشی.
و چشمانش را می‌بندد و سرش را به نشانه تاسف تکان می‌دهد. شروع به حرف زدن می‌کند.
- می‌دونی پسر! اگه من ولت نمی‌کردم الان اختلاس‌گر شده بودی!
و چشمانش را باز می‌کند و درحالی‌که نفسش را عمیق بیرون می‌دهد، با افتخار می‌گوید:
- من بیشتر از تو به وطنت خدمت کردم! اگه تو زندان نبودی حاضرم قسم بخورم که تا شپش تو جیب مردم و مسئولین به عنوان شکلات نمی‌انداختی، مطمئنم ول کن نبودی!
و سرش را چندین‌بار به نشانه تائید حرف خود تکان می‌دهد؛ اما باز، ناراحت نفسی می‌کشد و زمزمه می‌کند:
- ولی کیه که قدر بدونه؟
ناگهان با عصبانیت سمت مرد می‌چرخد و با فریادی که می‌زند مغز خود نیز سوت می‌کشد.
- اما تو بی‌عرضه نه تنها قدر نمی‌دونی؛ بلکه هیچی حسابمم نمی‌کنی! ای بمیری ایشاالله!
و همان‌طور به چشمان بی‌روح مرد که به دستان سفید نرمش دوخته شده بودند، خیره شد. از حرص و خودخوری که همیشه همراهش بودند، عذاب می‌کشید.
چندین‌بار نفس عمیق و پر شدت کشید و بالاخره از خیره شدن به آن چشمان منصرف شد.
روی برگرداند و با غصه شروع به حرف زدن کرد.
- همیشه ضایع‌ام می‌کنی، خیطَّ‌ام می‌کنی! اما من دم نمی‌زنم. کاملاً اون‌روزی رو یادمه که وقتی دور میز ق*م*ا*ر نشسته بودی و تمام تلاشت رو می‌کردی که ببری، اون‌موقع دست به دامنم شده بودی و ازم طلب کمک می‌کردی. منِ احمق هم از ذوق و خوشحالی این‌که بالاخره من رو سرنوشت و تقدیر خودت حساب کردی، نشستم با بقیه حرف زدم که این سری رو بذارن تو ببری! خیلی راحت بعد از این‌که پول‌ها رو برداشتی، یک‌جوری خودت رو بزرگ و آدم‌حسابی نشون دادی که انگار من این‌جا پیازم! راستی پیاز یک مدتی گرون شده بود، میشه گفت حتی پیاز هم از من با ارزش‌تر بود توی اون موقع!
نفسی عمیق می‌کشد و همان‌طور که به بیرون می‌دمد، زمزمه‌وار می‌گوید:
- وای که چقدر باهات حرف دارم!
و بلند می‌شود و کت بلند خود را همان‌طور که می‌تکاند می‌گوید:
- این‌‎ها رو دارم به کی می‌گم. خب! ببین من کار دارم؛ میرم و اومدنی اگه ببینم باز یک کاری کردی که من ناراحت شدم، به موهای سرم قسم می‌ذارم میرم!
و چشم‌غره‌ای می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. از انباری عبور می‌کند و وارد راهروی پر از سرنوشت‌های فلک‌زده می‌شود.
اما دیگر هیچ‌کدام برایش مهم نبودند، سیاه سرنوشتْ وضعیت خود و صاحبش را والاتر از آنان می‌دانست.
قرار بود تا چندروز دیگر آزاد شوند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
***
سیاه سرنوشتْ، شاهد آن‌همه پاکی ذهنی مرد جذاب خویش بود. در آن چندروزی که در سلول صاحبش گذرانده بود، متوجه خیلی چیزها شده بود. آدمی پشیمانی را بی‌سود می‌داند؛ اما نمی‌تواند این را متوجه شود که پشیمانی تنها چیزی است که در دنیا می‌تواند سود برساند.
وقتی که گناهکار شناخته می‌شود می‌تواند با ابراز پشیمانی به ادامه زندگی خود بپردازد. یا حتی گناهانی را که مرتکب شده‌ است را تنها با یک توبه بشوید و ببرد و خداوند نیز او را یاری می‌دهد.
آن‌مرد چنین بود. از ته دل پشیمان‌، سرافکنده و غمگین بود؛ اما امیدی که مخلوطی از هرچیز خوشایند و از ته دل بود، تنها چیزی بود که او را از کار نینداخته بود و به همین دلیل می‌شد گفت که او را به پاک‌ترین انسان در این زندان کرده بود.
هرچند می‌شد گفت که امید واهی را در دل پرورش داده؛ اما با این پانزده‌‌سالی که او در این‌جا گذرانده بود، در تنهایی خلوتش پی به چیزهایی برده بود.
اگر به گفته مادرش از ته دل توبه کرده بود؛ این اجازه را هم داشت که به زندگی پس از زندان امیدوار باشد؛ زیرا خداوند بار دیگر بر بنده‌اش فرصت می‌دهد.
سیاه، قلم و کاغذی تا شده را از جیب کت بیرون آورد. به آن‌مرد پیر که دیگر حتی فکر شرارت کردن را هم در ذهن نمی‎پروراند نگاه کرد و از چهره‌ی افسرده و غمگینش، چهره درهم کشید و ناراحت شد. غرق در خیال بود، به چه چیز فکر می‌کرد؟ سیاه هنوز آمادگی آن را نداشت که افکار صاحبش را با ورود بر ذهنش مختل کند؛ اما جرات این را داشت که بار دیگر چیزی را که مایه‌ی شادی‌اش باشد را از اوراق کهنه ذهن فرسوده‌اش بیرون بکشد و به نمایشش بگذارد.
سیاه، همانطور که قلم و کاغذ را از این دست به دست دیگر انتقال می‌داد، دست راستش را بر روی پیشانی سرد مرد گذاشت و در چند لحظه، توانست آن چهره‌ی پرغم را تبدیل به صورتی دل‌نواز و شاد کند.
حال او به چه چیزی فکر می‌کرد؟ خانواده پر جمعیت شادش!
سیاه از این‌که توانسته بود افکار مزاحم را از سر او دور کند و لبخند بر ل**ب مرد بیاورد؛ خوشحال بود.
فکر کرد که دیگر آن حالت رنج‌آوری را که در چندروز پیش قبل از دیدار صاحبش در او پدیدار شده بود، به‌طور کامل ناپدید شده بود و او را بسیار دوست می‌داشت. تنها دعا دعا می‌کرد که در هنگام ورودش به جامعه‌ی پر از آلودگی، بار دیگر شرور نشود و همان ماهی قرمز در یک برکه‌ی تمیز باقی بماند.
آهی می‌کشد و به گوشه‌ای می‌رود تا شرح‌ حال اکنونش را در نامه‌اش به قاضی سرنوشت بنویسد و بگوید که انسانش را پیدا کرده و حال شاد و سرخوش، منتظر آزادی‌اش از بند است و همچنین امیدوار است پایش به محاکمه‌ای دیگر نکشد.
تمامی این‌ها را با لحنی رسمی و مودبانه نوشت و در آخر، نامه‌اش را امضا کرد و به مجلس شورای عالی فرستاد. تنها نیم‌ساعت مانده بود تا رها شوند، بار دیگر صاحبش آسمان آبی را ببیند و نغمه پرندگان را بشنود. البته در این سرما پرنده‌ای نیست که جرات سرودن را داشته باشد؛ زیرا تبدیل به یک گوشت یخ‌زده شده و به ایران صادر می‌شود؛ اما در کشور دیگر، در محلی که خود را شهروند اصلی خویش به حساب می‌برد، بهترین‌ها را به چشم خواهد دید. پیشرفت قابل تامل بشریت در این پانزده‌سال کم نیست! آن‌قدر به دور از فکر افراد پانزده‌سال پیش دنیا روبه پیشرفت می‌رفت که هرکسی همچون آن مرد سالخورده‌‌ی زندانی قدم به آن‌دنیا می‌گذاشت و از دنیای محدود خود دل‌ می‌کند، همان که خود را از یاران اصحاب کهف نمی‌پنداشت باید دست به دعا می‌برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا