وقتی ماشینهای پلیس رسیدند، مارلو همچنان با روسپر¹و لیلی² حرف می زد. تنیسون از اولین ماشین با عجله پیاده شد و به سرعت پیش مودیمَن رفت.
- مارلو توی منطقه دیگهای از لندن یک گاراژ داره. باید آپارتمانش رو برای کلیدها بگردیم. اونها باید همین اطراف باشن.
مارلو آنها را که به سمت خانهاَش میدویدند تماشا میکرد.
او گفت:
- باور نمیکنم که اونها این کار رو میکنن.
مویرا وقتی به افتضاحی که به بار اومده بود نگاه کرد، گریهاَش گرفت. پلیسها، فرشها را جمع کرده بودند و کفپوش را هم درآورده بودند. همهی اسباب خانه را جابهجا کرده بودند، حتی داخل توالت را هم بررسی کرده بودند.
تنیسون و آمسون همه کلیدهایی که آنها پیدا کرده بودند را امتحان کردند.
مویرا فریاد کشید:
- چرا این کار رو میکنین؟ شما قبلا همه جا رو گشتید. همه چیز رو به جایی که باید باشن برگردونید.
تنیسون به سمت مارلو برگشت.
- تو می دونی دنبال چی هستیم جورج. چرا به ما نمیگی که کلیدها کجان؟
- من ماشینم رو توی خیابون پارک میکردم.
- ماشینت همیشه توی خیابون نبوده، ما از همسایهها پرسیدیم.
- وقتی که ماشینم اونجا نبود من سرکار بودم.
تنیسون گفت:
- جورج، ما میدونیم که تو یه گاراژ داری. یکی از دوستانت به ما گفته.
- کدوم دوست؟ من حتی یه دوست هم بهخاطر شما ندارم. حالا دیگه شما کاری کردین که مردم فکر میکنن من یه قاتلم.
- ما شاهدی داریم که میگه تو بهِش گفتی یه گاراژ داری.
- اون یه نفر کسی بوده که من با اون توی زندان بودم؟ بذار حدس بزنم؛ حتما رِگ مَککینی³ بوده. درست نمیگم؟
مارلو خندید. شما باید خیلی ناامید شده باشین که حرف اون رو باور کردین. اون دیوونه است. من و اون قبلا با هم بحث هم کردیم. اون هرگز دوست من نبوده.
در زده شد و آمسون وارد شد. گفت:
- هیچی، ما کلیدی پیدا نکردیم.
مارلو با صدای آرومی گفت:
- من گاراژی ندارم. اگر داشتم شاید الان ماشینم رو داشتم.
آمسون تنیسون را به خانه رساند. تنیسون از اینکه با او دوستانه کار میکرد راضی بود. او میدانست که میتواند با آمسون حرف بزند و آمسون طرف او خواهد بود.
آمسون گفت:
- اگر مارلو داره ماشینش رو مخفی میکنه ما اون رو پیدا میکنیم.
- نظرت درباره مارلو چیه؟
- اگه داره دروغ میگه؛ پس توی دروغ گفتن حرفهایه.
تنیسون آهی کشید و گفت:
- آره. برای اولین بار امشب شک کردم که اون قاتل باشه. نظرت درمورد شفورد چیه؟
- به عنوان یه مظنون؟ اون یکی از بهترین پلیسهایی بود که تا به حال دیدم.
- اون هم توی اون منطقهای که کارن، دلا و جینی کشته شدن بوده. باید درمورد اون هم تحقیق کنیم. میخوام همهی پروندههایی که به شفورد مربوطه رو بررسی کنی و به کسی نگو که داری چی کار میکنی.
جین دستش را به سوی کلید برق برد تا آن را روشن کند. آپارتمان ساکت بود، کیفش را زمین گذاشت و کُتش را درآورد و با صدای بلندی گفت:
- پیتر؟ پیتر؟
جوابی نشنید. در آشپزخانه را باز کرد. آنجا تمیز و مرتب بود، همین طور اتاقخواب. او همهی کمدها و کشوها را چک کرد، هیچکدام از لباسهای پیتر نبودند. در دستشویی فقط یک مسواک و یک حوله بود. همینطور که کنار در ایستاده بود تلفن زنگ خورد. تلفن را برداشت، یک نامه کنارآن بود.
- جین، مادرم. خواهرت بچهاش به دنیا اومده، یه دختر کوچولو ...
جین همین طور که نامه را باز میکرد، گفت:
- سلام مامان.
در نامه یک کاغذ کوچک بود.
- به چیزی که امروز گفتی فکر کردم. من نمیتونم با تو و یا کارت زندگی کنم. ببخشید که این طور ترکِت میکنم؛ ولی فکر میکنم این برای هردومون بهتره. من هنوز عاشقتم؛ اما ر*اب*طه ما آیندهای نداره. شاید طی هفتههای آینده بتونیم همدیگر رو ببینیم و حرف بزنیم.
_________________
1. Rosper
2. Lillie
- مارلو توی منطقه دیگهای از لندن یک گاراژ داره. باید آپارتمانش رو برای کلیدها بگردیم. اونها باید همین اطراف باشن.
مارلو آنها را که به سمت خانهاَش میدویدند تماشا میکرد.
او گفت:
- باور نمیکنم که اونها این کار رو میکنن.
مویرا وقتی به افتضاحی که به بار اومده بود نگاه کرد، گریهاَش گرفت. پلیسها، فرشها را جمع کرده بودند و کفپوش را هم درآورده بودند. همهی اسباب خانه را جابهجا کرده بودند، حتی داخل توالت را هم بررسی کرده بودند.
تنیسون و آمسون همه کلیدهایی که آنها پیدا کرده بودند را امتحان کردند.
مویرا فریاد کشید:
- چرا این کار رو میکنین؟ شما قبلا همه جا رو گشتید. همه چیز رو به جایی که باید باشن برگردونید.
تنیسون به سمت مارلو برگشت.
- تو می دونی دنبال چی هستیم جورج. چرا به ما نمیگی که کلیدها کجان؟
- من ماشینم رو توی خیابون پارک میکردم.
- ماشینت همیشه توی خیابون نبوده، ما از همسایهها پرسیدیم.
- وقتی که ماشینم اونجا نبود من سرکار بودم.
تنیسون گفت:
- جورج، ما میدونیم که تو یه گاراژ داری. یکی از دوستانت به ما گفته.
- کدوم دوست؟ من حتی یه دوست هم بهخاطر شما ندارم. حالا دیگه شما کاری کردین که مردم فکر میکنن من یه قاتلم.
- ما شاهدی داریم که میگه تو بهِش گفتی یه گاراژ داری.
- اون یه نفر کسی بوده که من با اون توی زندان بودم؟ بذار حدس بزنم؛ حتما رِگ مَککینی³ بوده. درست نمیگم؟
مارلو خندید. شما باید خیلی ناامید شده باشین که حرف اون رو باور کردین. اون دیوونه است. من و اون قبلا با هم بحث هم کردیم. اون هرگز دوست من نبوده.
در زده شد و آمسون وارد شد. گفت:
- هیچی، ما کلیدی پیدا نکردیم.
مارلو با صدای آرومی گفت:
- من گاراژی ندارم. اگر داشتم شاید الان ماشینم رو داشتم.
آمسون تنیسون را به خانه رساند. تنیسون از اینکه با او دوستانه کار میکرد راضی بود. او میدانست که میتواند با آمسون حرف بزند و آمسون طرف او خواهد بود.
آمسون گفت:
- اگر مارلو داره ماشینش رو مخفی میکنه ما اون رو پیدا میکنیم.
- نظرت درباره مارلو چیه؟
- اگه داره دروغ میگه؛ پس توی دروغ گفتن حرفهایه.
تنیسون آهی کشید و گفت:
- آره. برای اولین بار امشب شک کردم که اون قاتل باشه. نظرت درمورد شفورد چیه؟
- به عنوان یه مظنون؟ اون یکی از بهترین پلیسهایی بود که تا به حال دیدم.
- اون هم توی اون منطقهای که کارن، دلا و جینی کشته شدن بوده. باید درمورد اون هم تحقیق کنیم. میخوام همهی پروندههایی که به شفورد مربوطه رو بررسی کنی و به کسی نگو که داری چی کار میکنی.
جین دستش را به سوی کلید برق برد تا آن را روشن کند. آپارتمان ساکت بود، کیفش را زمین گذاشت و کُتش را درآورد و با صدای بلندی گفت:
- پیتر؟ پیتر؟
جوابی نشنید. در آشپزخانه را باز کرد. آنجا تمیز و مرتب بود، همین طور اتاقخواب. او همهی کمدها و کشوها را چک کرد، هیچکدام از لباسهای پیتر نبودند. در دستشویی فقط یک مسواک و یک حوله بود. همینطور که کنار در ایستاده بود تلفن زنگ خورد. تلفن را برداشت، یک نامه کنارآن بود.
- جین، مادرم. خواهرت بچهاش به دنیا اومده، یه دختر کوچولو ...
جین همین طور که نامه را باز میکرد، گفت:
- سلام مامان.
در نامه یک کاغذ کوچک بود.
- به چیزی که امروز گفتی فکر کردم. من نمیتونم با تو و یا کارت زندگی کنم. ببخشید که این طور ترکِت میکنم؛ ولی فکر میکنم این برای هردومون بهتره. من هنوز عاشقتم؛ اما ر*اب*طه ما آیندهای نداره. شاید طی هفتههای آینده بتونیم همدیگر رو ببینیم و حرف بزنیم.
_________________
1. Rosper
2. Lillie
آخرین ویرایش توسط مدیر: