حواسم به تو هست؛
اگرچه دور باشی؛
اگرچه بیخیال من باشی... .
اگرچه بی من بخندی،
اگرچه حواست به من نباشد...!
من همیشه حواسم به تو هست؛
حتی وقتی که در خواب فرو رفتهای،
خاطراتم حواسشان به تو هست...!
"ثناء(جیرجیرک آبی)"
سخت میشود، فهماند به کسی که شب را بی گریه سر کرده که عشق زجرآور است.
دوست داشتن، تاوان دارد.
سخت میشود، احساسات را برای کسی که هیچ دردی نکشیده، شرح داد.
سخت است به کسی شرح دهی
زندگی...
لحظهی کوتاهیست که
چشم میدوزی در چشمانش و او...
ناگهان میخندد...!
"ثناء(جیرجیرکِ آبی)"
ما اگر میبینیم؛
اگر درد را تا مغز استخوان حس میکنیم.
به آن منزله نیست که...
از دیدن و حس کردن، مسروریم!
ما اگر محو تماشای توییم،
به آن معنا نیست
که تو را میخواهیم،
ما دلمان تنگ شده...!
برای خاطرههایی که در دور دستها
به ما چشمک میزنند.
"ثناء(حیرجیرکِ آبی)"
دِلِمان مُرد
که مغزمان زنده بماند!
احساساتمان زنده به گور شدند؛
تا منطق سرجایش باقی بماند.
روحمان را کُشتیم؛ تا جسمِمان باقی بماند.
و چه بی رحمانه است...
حقیقتها را از بین ببریم تا
اندکی دروغِ محض باقی بماند!
"ثناء(جیرجیرکِ آبی)"
شهری را دنبالت گشتم!
که همهی مردمانش دست نشاندهات بودند.
که اگر روزی دختری آمد به دنبال دیوانگیهایش
اگر به دنبالت آمد؛
بگوییدش، دیوانهای اینجا نیست!
اینجا همه عاقلاند...!
"ثناء(جیرجیرکِ آبی)"
مراقب گلبرگهای نازک پشتِ پلکهایت باش.
آرام پلک بزن، یواشکی مرا ببین،
تند چشمهایت را باز و بسته نکن.
نکند لحظهی کوچکی از پشت چشمانت
از من
روی پیراهن تو بیفتد و حواست نباشد!
من از افتادن مهرت به دلم نترسیدم؛ ولی
از پشت پلکهای تو من نخواهم لغزید...!
"ثناء(جیرجیرکِ آبی)"
دیوانهوار لباسهایت را بو میکنم و میان لبخندهایم...
جرعه به جرعه اشکها را مینوشم!
وجب به وجب تو را در این پیراهنها میتوان پنهان کرد... .
گاهی برای داشتنت مجبور میشوم
به خودم دروغ بگویم!
مجبور میشوم خیال ها را رشته رشته به هم گره بزنم؛
خاطرات را یکجا جمع کنم؛
اما گاه باز هم نمیشود...!
"جیرجیرکِ آبی"