دود در چشمان است
تو در آن سوی همان برج بلند
که از این زاویه چون خورشیدی
پشت ابری از مه پنهان است
بشناسی همه را در این شهر
شهر ما گمشده است
لیک من ماندم و تو، تنهاییم
شهر ما نا پیداست
مردم از شهر فراری
من و تو عاشق این شهر و دیاریم
بمانیم؟ نمانیم؟ چه کنیم ما در این شهر؟
شهر متروک و مخوف است ولی
سایه ام هست، سایه ات هست
ترس، تاریکی را می بلعد
ماندهایم، من و تو و تنهایی
شهر شلوغ است انگار
کوشش مردم را می شنوم
بازگشت آنها، ترس را می بلعد
تو همان ماهی قرمز که ز دست صیاد
گاه از حوض روی تا دریا
گاه دریاست ز دستت بی تاب
با تو ام ای مهتاب
تو همان ماه بلندی که به دستم نرسی
که به تو من نرسم
تو همان میوه ی ممنوعه ی آدم هستی
نتوانم ز تو من دل بکنم
نتوانم ز تو من چشم بپوشم، هرگز!
با تو ام ماه دلم
با تو ام،ای روشنی بخش شبم
با تو ام آرامش شب های تار
ای نوازنده ی نت های دلم
تو تمام منی و من کامل
بشوم با تو که رویای منی
نشود بی تو سر کرد
نشود بی تو خوش بود
بی تو که فکرت هم
باعث کوبش قلبم باشد
اصلا تو بگو، میشود بی لبخند،
زندگی را چرخاند؟
خنده ات چرخ دلم را چرخاند
خنده ات شادی را یادم داد
می شود باز بخندی و بخندی
و بخندی همه اش؟
تا نفس های منم کند نباشد!باشد؟
اگر این قول شکستی
اگر این عهد نبستی
نفسم بند شود شیرینم
من ز سودای تو چون مجنونم
و توچون لیلی هی جام دلم را نشکن
بیستون هیچ خدایت هم اگر مانع شد
تو فقط سهم منی، باشد؟ از من نگذر
دست تو قسمت دستم شد و باید بشود
فکر تو قسمت ذهنم شد و باید بشود
عشق تو قسمت قلبم شد و باید بشود
تو که باران نگاهم ز فراق تو بود
توکه هربار، این در بزنی برهم بعدش بروی
اینجا، ز پشت پنجره من خنده ی تو را
میبینم و هرگز دل من از تو نگذرد...
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان