***
#پارت۲۲۴
هوا خفه بود، نمیتوانستم نفس بکشم.
نگار برایم ماشینی گرفته بود که مرا به فرودگاه برساند. قرار بود شخصی مرا تا خانهی پدریم اسکورت کند تا خیال نگار راحت شود.
تا آخرین باری که از خانه خارج شدم، بعد گذشت چهل دقیقه، ساوان هنوز هم از جایش بلند نشده بود و فقط خیره به جای خالیام نگاه...