#پارت_۴۰
تمام طول راه سرش پر میشود از سؤالات مختلفی که فقط کلافهترش میکند. هیچ پاسخی برای سؤالاتش پیدا نمیکند و این سردرگمی به خستگیش اضافه میکند. وارد مغازه که میشود، علی با تعجب نگاهش میکند و با نگرانی میپرسد:
- خوبی داداش؟ اتفاقی افتاده؟
کلاه ایمنیاش را روی پیشخوان مغازه رها میکند...