خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

ساعت تک رمان

  1. زهراآسبان

    درحال تایپ رمان سولین| زهرا آسبان کاربر انجمن تک رمان

    ...آمده بود؟! بی‌اختیار روی زمین نشست و نگاه براق پناه در دیدار اول به خاطرش آمد. با او چه کرده بودند؟! لحظه‌ای نگذشت که نگاه خیس و سرخ از اشک پناه در یادش رنگ بست و کاش خدا پاک می‌کرد تمام خاطراتی که لحظه به لحظه‌اش اشک در چشم‌های پناه خانه کرده بود. #رمان_سولین #سولین #زهرا_آسبان #انجمن_تک_رمان
  2. زهراآسبان

    درحال تایپ رمان سولین| زهرا آسبان کاربر انجمن تک رمان

    ...و نمی‌تونین از پس نگهداری یه بچه بربیاین، چرا به دنیاش میارین؟! حرف‌هایش را با حرص گفت و بدون توجه به صورت مبهوت رویا از کنارشان رفت، چه گفت؟! پناهش تشنج کرده بود؟! با او چه کرده بودند؟! ل*ب‌هایش می‌لرزید و اشک‌هایش به سرعت از هم سبقت می‌گرفتند. #رمان_سولین #سولین #زهرا_آسبان #انجمن_تک_رمان
  3. زهراآسبان

    درحال تایپ رمان سولین| زهرا آسبان کاربر انجمن تک رمان

    ...رویا خیز برد تا یقه‌ی جمشید را بگیرد. سفت دست‌هایش را دور تن ظریفش حلقه کرد و ل*ب زد: - رویا... رویا آروم باش، آروم! جمشید، خشک شده بود و به قولی انگار برق گرفته بودش. اولین تجربه‌ی ضرب دستی که صورتش را مورد عنایت قرار داده بود او را بدجور غافل‌گیر کرد بود. #رمان_سولین #انجمن_تک_رمان #زهرا_آسبان
  4. زهراآسبان

    درحال تایپ رمان سولین| زهرا آسبان کاربر انجمن تک رمان

    ...کیانی هستم. همین کافی بود تا رویا با شادی و ذوق ل*ب بزند: - سلام آقای کیانی، خوب هستید؟! خانواده خوبن؟! پناهم چطـ.... هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که ناله‌ی جمشید بلند شد: - خانم سیامکی زود خودتون رو برسونید بیمارستان(...) پناه به حضورتون احتیاج داره. #زهرا_آسبان #رمان_سولین #انجمن_تک_رمان
  5. زهراآسبان

    درحال تایپ رمان سولین| زهرا آسبان کاربر انجمن تک رمان

    ...کثیفی اتاق، چشم‌هایش از خشم گشاد شد. تمیزی، حساسیت او بود و همین جرقه‌ای در باروت عصبانیتش شد و بی‌فکر به سمت پناه بی‌حال روی زمین حمله‌ور شد. لباس خواب عروسکی‌اش را میان چنگ گرفت و با خشم توأم با نفرت فریاد کشید: - چی‌کار کردی، بلندشو، بلند شو تمیزش کن! #زهرا_آسبان #رمان_سولین...
  6. زهراآسبان

    درحال تایپ رمان سولین| زهرا آسبان کاربر انجمن تک رمان

    ...به پناه بود تا خطری از جانب سارا او را تهدید نکند، تا این‌ که روز مرخصی سپهر بعد از یک ماه فرا رسید و جمشید از صبح سخت درگیر رسیدگی به کارهای ترخیص سپهر بود. از طرفی به یزدان سپرده بود تا به رستوران مورد علاقه‌ی سپهر برود و برایش غذای محبوبش را بیاورد. #زهرا_آسبان #رمان_سولین #انجمن_تک_رمان
  7. زهراآسبان

    درحال تایپ رمان سولین| زهرا آسبان کاربر انجمن تک رمان

    ...می‌گرفت؛ سارا را به هم ریخته و رنگ پریده دید که بی‌حال از پله‌ها پایین می‌آمد، ذوق‌زده از این‌که بعد از مدت‌ها مادر دوست‌داشتنی‌اش را می‌بیند از جا بلند شد و بی‌توجه به اخطار یزدان برای کامل کردن تکلیفش به سمت سارا قدم تند کرد و خود را در ب*غ*ل او پرتاب کرد. #زهرا_آسبان #رمان_سولین...
  8. زهراآسبان

    درحال تایپ رمان سولین| زهرا آسبان کاربر انجمن تک رمان

    ...نبود با نگرانی ل*ب زد: - پناه، خواهرکم کجای؟! پناه... همه‌جا غرق در سکوت بود و صدایی جز تیک‌تاک ساعت به گوش نمی‌رسید، قلبش از ترس و نگرانی این‌که بلایی بر سر دردانه‌اش بیاید، لرزید. با عجله جای جای پذیرایی را گشت و در آخر جسم کوچک پناه را پشت کاناپه پیدا کرد. #زهرا_آسبان #رمان_سولین...
  9. زهراآسبان

    درحال تایپ رمان سولین| زهرا آسبان کاربر انجمن تک رمان

    ...این‌جوری آوردی که حالش بد شه! یزدان با لحنی سرشار از نگرانی با فاصله کنار پناه ایستاد و همان‌طور که نگاهش لحظه به لحظه‌ صورت رنگ پریده‌ی او را می‌کاوید ل*ب زد: - قصد بدی از این‌کارم نداشتم، فقط می‌خواستم دوچرخه‌ای که بابا براش خریده رو بهش نشون بدم، همین! #زهرا_آسبان #رمان_سولین...
  10. زهراآسبان

    درحال تایپ رمان سولین| زهرا آسبان کاربر انجمن تک رمان

    ...دید و نخندید، با خنده‌ی آرامی سرش را تکان داد، قلبش از هیجان زیادی تالاپ‌تولوپ می‌کرد، یزدان با حرکتی آرام کنترل دستگاه پخش را کش‌رفت همان لحظه سارا به سمتشان برگشت و با شادی که در چشم‌هایش بی‌داد می‌کرد گفت: - چیزی نیاز ندارید باباتون سرراه براتون بخره؟! #زهرا_آسبان #رمان_سولین...
بالا