...لپای سفت و موچ شدش رو کشیدم و گفتم:
- منکه گفتم میخوام کمکت کنم عشق دایی!
فاطمه دیگه چیزی نگفت و ل*ب ورچید. دختر هم ریز ریز میخندید به این حرفای دایی و خواهرزادهای.
البته که فاطمه سریعاً به مامانش گفت و تا بزرگسالیش همش برام تجدید خاطرهش میکرد.
#چشم_زخم_خورده
#فاطمه_واحدی
#انجمن_تک_رمان