...از برای مَنَش بود.
هماو که از ناسپاسیهایم زخم خورد و همان که چشمِ سرخش، همیشه گریانم بود!
پرتوءِ نوری از عشق، بنام "مادر" که مِهرش، نافعِ دنیا، و شافعِ عُقبایم شد.
(پاینده باد مادر، که با وجودِ این همه بیمِهری از ما، مِهرش تا قیامت، حامی و شافعِ ماست).
پایان.
#ناقوس_زمان
#حسینعلی...
...بساط رجزخوانی لشکری هرج و مرج طلب از سیاهیها را برمیچید!
ریتم سرخی از عشق، که علیرغم سیاهی دیدنهای مداومَش از من؛ بسانِ هوری مهربان، بر تاریکی بختم میتابید و داشت از آن ظلمت، رهایم میکرد.
نوری از عشق که بهسانِ شعلهی شمعی، خود میسوخت و مرا میساخت.
***
#ناقوس_زمان
#حسینعلی...
پارت بیست و هشتم
آن چه بود؟ یا که بود؟
هر چه که بود، با وجودش؛ مادامی که با چشمهائی از حدقه بیرونزده، در حالِ کشیده شدن به قعرِ عذاب بودم؛ صح*نهصح*نههای سیاهِ اعمالم را، داشت به رنگِ سرخی از عشق، بَدل میکرد.
***
#ناقوس_زمان
#حسینعلی
#انجمن_تک_رمان
...امّید، از کجا ساطع میشد. اما ناگاه مابینِ عقربههای سیاهِ آن سیاهچالِ ظلمانی؛ چشمم به سرخیِ ثانیه شماری نحیف، از ج*ن*سِ عشق افتاد!
ثانیه شماری متین و استوار، که بیتوجه به استرسِ آن هزاران عقربهی عذاب؛ یک تنه داشت، نبضِ ریتمِ کلِّ فضا را در دست میگرفت!
***
#ناقوس_زمان
#حسینعلی
#انجمن_تک_رمان
...و نوائی شنیده شد!
تَک نوائی لطیف، در بین آن همه اَصواتِ اَنکر!
تک نوائی که بوی امید میداد.
تک نوائی که در عین نِحافت و ظرافتش، از بین آن همه عربده کشیهای ناقوس و ویزویزهای نویزمانندِ عقربهها و هیاهوی جمادات و شیاطینِ داخلِ ساعت، به وضوح، به گوش میرسد.
***
#ناقوس_زمان
#حسینعلی
#انجمن_تک_رمان
...مَکیدنِ من به قعرِ عذابش داشت زور میزد، که از خشم، گوئی در حالِ انفجار بود.
چهرهی کبودم، همچنان از وحشت قفل کرده بود و با همان وحشت، آرامآرام، بدنم تحتِ تاثیرِ گرانشِ مرکزیِ آن سیاهچالهی نفرین شده، در حالِ تمایل به کامِ مرگ و عذاب بود که ناگهان... .
***
#ناقوس_زمان
#حسینعلی
#انجمن_تک_رمان
...اتمامی از برای شروعی هولناک! اتمام یکهتازیها در عرصهی جنایات؛ و شروعِ حصری در بندِ مکافات.
و به این همه وحشت؛ احضار کنندگانی خوفانگیز که از داخل سیاهچال؛ به همتِ بدرقهی بیادبانهی جماداتِ وراءم؛ مرا به چشیدنِ عذابی سخت دعوت میکردند، اضافه شده بودند.
***
#ناقوس_زمان
#حسینعلی
#انجمن_تک_رمان
پارت بیست و سوم
مادامی که با چشمهائی از حدقه بیرون زده، خیره به هیبتِ وهمآلودِ سیاهچالهی اعمالم بودم، اجزاءِ صورتِ کبودِ خودم را نیز، از روبرو میدیدم که بهجز چشمهای از حدقه بیرون زدهام، به طرز ترسناک و وحشتزدهای، هر کدام عادی، سرِ جای خودشان بودند.
***
#ناقوس_زمان
#حسینعلی
#انجمن_تک_رمان
پارت بیست و دوم
بر خلاف تهی بودنم از اراده، لبریز از وحشت و ناامیدی بودم. وحشت از اینکه حتی اراده نداشتم، در عینِ ناتوانیام برای مقاوت، لااقل با فریادی، استرسم را تخلیه کنم.
فریاد که جای خود داشت. از ترس نمیتوانستم، کوچکترین حالتی، حتی به ل*بهایم دهم.
***
#ناقوس_زمان
#حسینعلی
#انجمن_تک_رمان
...به کیفر آن همه میدانتازیها، از برای نَفسَم.
عذابی که با هر لحظه سریعتر شدن چرخشهای عقربهها، بیشتر و بیشتر میشد.
آنقدر بیشتر که مانندِ سیاهچالهی عذابی، درحالِ مکیدنِ من، به مرکزِ خودش بود!
و این عذاب؛ هدیهی شومِ ختمِ دوران، برای من بود؛ ناقوسِ مرگ!
***
#ناقوس_زمان
#حسینعلی...