Usage for hash tag: ملینا_مدیا

ساعت تک رمان

  1. .Melina.

    در حال ویرایش رمان یوتوپیا | ملینا نامور کاربر انجمن تک رمان

    عوض کرده بود و دستش رو به کمرش گرفت و گفت: - فرید زود باش بلند شو باید اتاق ژاکاو رو بهش نشون بدیم. فرید سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. به سمتم اومد و با متانت دستم رو گرفت و به بالای پله‌ها بردتم وقتی از پله‌ها رفتیم بالا تونستم دو تا در رو ببینم که مطمئنا یکیش اتاق ریحانه و فرید بود و یکیش...
  2. .Melina.

    در حال ویرایش رمان یوتوپیا | ملینا نامور کاربر انجمن تک رمان

    - خوش اومدی به خونه ژاکاو گل. باورم نمیشد، امکان نداشت انقدر سریع، از شدت خوشحالی داشتم دیوونه میشدم با جیغ بالا پایین پریدم که فهمیدم جلوی نگاهشونم. با خجالت سرم رو پایین انداختم و روی پله‌ها منتظرشون وایستادم. خانم ارجمند با لبخند در رو باز کرد. با دیدن داخل خونه واقعا خون توی رگ‌هام یخ بست...
  3. .Melina.

    در حال ویرایش رمان یوتوپیا | ملینا نامور کاربر انجمن تک رمان

    بعد هم در ماشین رو باز کرد و من رو داخل ماشین راهنمایی کرد. با تعجب نشستم دوستی نداشتم باهاش خداحافظی کنم یه دختر تنها هفده ساله که توی پرورشگاه یه عمر مونده بود تا همین الان. به خانواده ارجمند نگاه کردم ساعت های گرون، جواهرات، ماشینشون حتی لباس هاشون نشونه‌ای از ثروتمند بودن این خانواده است...
  4. .Melina.

    در حال ویرایش رمان یوتوپیا | ملینا نامور کاربر انجمن تک رمان

    ابرو‌هاش رو تو هم گره داد و گفت: - ریحانه، ریحانه صدام کن. سرم رو تکون دادم و گفتم: - چشم ریحانه جون. چیزی نگفت و با چشم به شوهرش اشاره کرد. همسرش دستش رو زیر چونش گذاشته بود و با اخم و متانت جوری که انگار تمام قدرت‌های دنیا برای اونه شروع کرد به صحبت. - من هم فرید هستم همسر ریحانه خوشبختم از...
  5. .Melina.

    در حال ویرایش رمان یوتوپیا | ملینا نامور کاربر انجمن تک رمان

    *ژاکاو* نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به آسمون آبی رنگ بالای سرم دوختم. این آسمون تمام منظره‌ی دلنشین من توی این چند سال بود. همیشه از دیدن آسمون صاف با ابرهای سفید، آرامش عمیقی به دلم سرازیر میشد. آسمونی با رنگ آبی دلنشین و ابرهای پفکی سفید با پرنده‌های کوچولوکوچولو که از اون بالا شبیه دسته‌ای از...
  6. .Melina.

    کامل شده برف‌های روزگار | ملینا نامور

    ...افکار بود که باعث شد من نو*شی*دنی زیاد بخورم و زانوی غم ب*غ*ل بگیرم. الیویا نگران من بود اما من بدون هیچ درنگی به خونه خودم رفتم خونه اپارتمانی کوچکم که دیزاین داخلش سفید و مشکی بود البته نقره‌ای هم نقش به سزایی داشت؛ مبل‌های نقره‌ای، دیوارهای سفید، فرش‌های #برف‌های_روزگار #ملینا_مدیا...
  7. .Melina.

    کامل شده برف‌های روزگار | ملینا نامور

    ...و بعد با چهره‌ای عصبانی موهایم را درست کردم؛ من متوجه شدم گاهی خودمان به خودمان می‌خندیم و این اجازه را به دیگران می‌دهیم که به ما بخندند و هر بی‌احترامی که دلشان می‌خواهند به ما بکنند دقیقا مثل الیویا که الان در خیابان چَپه شده است و به من می‌خندد. #برف‌های_روزگار #ملینا_مدیا #انجمن_تک_رمان
  8. .Melina.

    کامل شده برف‌های روزگار | ملینا نامور

    ...شاخ‌هایم به اسمان هفتم هم راه پیدا کردند. مطمئنا مادرم رکورد زده است و اینکه، دلیل خوبی ندارد اما فکر کنم برف‌های روزگار، علاقه زیادی به زندگی مادرم داشته‌اند* _____________ * اشاره به اینکه مادرش خیلی درگیر برف‌های روزگار شده که الان توی ازدواج پنجمشه. #برف‌های_روزگار #ملینا_مدیا...
  9. .Melina.

    کامل شده برف‌های روزگار | ملینا نامور

    ...مطمئنا تو هم از او متنفری اما می‌دانم این فکر فقط خیال است چون اگر از او متنفر بودی برای چی با او ازدواج کرده‌ای؟ می‌دانی جدیداً به هرچیز فکر می‌کنم پایانش پوچی است. آخر همه چیز پوچی است؟ این را تو گفتی و من باور کردم و اکنون به این حرف تو ایمان دارم. #برف‌های_روزگار #ملینا_مدیا #انجمن_تک_رمان
  10. .Melina.

    کامل شده برف‌های روزگار | ملینا نامور

    ...هم به هیچ وجه نمی‌خوانیم. راست است تو در حد من نبودی. گاهی فکر می‌کنم تو خیلی بی‌لیاقت بودی! اگر روزی این را به تو گفتم اصلا تعجب نکن اما جدیداً من هم احساس تنفری غیر قابل باور به تو دارم. عزیزم این یکی نامه نیست ذهن خودم است که داخل آن غوطه ور هستم. ذهنی #برف‌های_روزگار #ملینا_مدیا...
بالا