Usage for hash tag: کژی

ساعت تک رمان

  1. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...زد و حرف زد و من فقط گوش می‌کردم. می‌خواستم ساعت‌ها بشینم و بهش نگاه کنم. کاوه دم در منتظر رسیدن ما بود. سمت ماشین دوید، هانیه پیاده شد، بغلش کرد. _ کجا بودی وروجک من؟وای چرا موهاتو کوتاه کردی؟ کاوه گریه افتاد: _ مامان آتنا بردم آرایشگاه، به اقاهه گفت:موهام رو کوتاه کنه. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  2. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...هانیه دل می‌بندم. هانیه به کاوه می‌گفت هر کی زودتر شیرش رو خورد جایزه داره. کاوه می‌پرسید چه جایزه‌ای؟ گوش تیز کردم تا صداشون رو‌ بشنوم، ولی هانیه تو گوشش جایزه رو گفت. یک دو و سه، هانیه شیر رو سر می‌کشه. کاوه فریاد زنون از اشپزخونه بیرون اومد: _ بیا بیرون جایزت رو بگیر. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  3. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...مسئولیت رو دوشش باشه، ترکمون میکنه. می‌خواست هانیه بره که آتنا برگرده. هانیه مقاوم‌تر از این حرفا بود. هر کاری برامون انجام می‌داد با میل و رقبت بود. شاید خسته هم می‌شد ولی گلایه‌ای نمی‌کرد. کاوه اون‌قدر باهاش جور شده بود که حتی وقتی قرار بود بره پیش آتنا مخالفت می کرد. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  4. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...به حرف زدن کرد: _ هانیه جون ببخشین مامان منظوری نداره. فقط انتظار دیدن شما رو این‌جا و اینجوری نداشت. در واقع تقصیر داداشمه که ما رو با شما زودتر آشنا نکرد. با بی حوصلگی گفتم: _ المیرا خواهش می‌کنم تو دیگه شروع نکن. مامانم گفت: _ پس ما دیگه میریم. لطفاً مواظب پسرم باش. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  5. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...خانوم جون رو... . _ تسلیت میگم. غم بزرگیه. گریه کردن حالش رو بهتر کرده بود. بخیه‌ی دست کاوه تموم شده بود. تو راه برگشت به خونه بودیم. کاوه آروم شده بود و تو ب*غ*ل هانیه لم داده بود. لپش رو کشیدم و گفتم: _ از هانیه جون تشکر کردی؟ از ب*غ*ل هانیه جدا شد و گونه‌ی هانیه رو ب*و*سید. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  6. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...رفتم. خودش رو به خونه رسوند، زن عموش از خونه بیرون اومد. _ زن عمو این‌جا چه خبره؟ زن عموش تازه متوجه هانیه شد: _ اومدی هانیه جان؟بیچاره شدیم، خانوم جون! _ خانوم جون چی؟ _ خانوم جون رفت. یه دفعه روی دو زانو نشست. تختی از خونه بیرون اومد، خانوم جون بود با ملافه‌ی سفید. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  7. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...شما زندگی کنه. خود خواه بودم که نگار رو پیش خودم نگه داشتم. گریه‌ام گرفت، به عماد نگاه کردم: _ ببخش که آن‌قدر خود خواه بودم، باید نگار رو می‌آوردم کنار شما. ترس از تنهایی آن‌قدر خودخواهم کرد. تنهایی نابودم می‌کرد. ولی حالا نگار اگه بدونه چی میشه؟شاید من رو هیچ وقت نبخشه. #کژی #مینا #انجمن_تک_رمان
  8. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...من زیاد این‌جا خوابیدم عادت دارم. از پله‌ها بالا رفتم و گفتم: _ بیا تا اتاق رو نشونت بدم. پشت سرم اومد. گفتم: _ این هم اتاق خواب، برو استراحت کن. این هم کلید، در رو قفل کن که راحت باشی. یه بالشت و پتو برداشتم و اومدم پایین روی مبل. آن‌قدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. #کژی #مینا...
  9. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...کلمه حرف بزنه: _ ببخشید که این اتفاقات افتاد. به صورت معصومش نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: _ چطور تونست دست رو همچین صورت ظریفی بلند کنه. دستمال رو دستش دادم و گفتم: _ آروم باش، صورتت رو تمیز کن، من آمادگی هر اتفاقی رو داشتم. ماشین رو روشن کردم و از خونه‌ی عموش دور شدیم. #کژی #مینا...
  10. M

    کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

    ...شوهرشه. سمت دیوار رفت، مشت محکمی به دیوار کوبید: _ فکر کردید من احمقم این چرندیات رو قبول کنم؟ به طرفش رفتم و کاغذی که عقدمون توش ثبت شده بود رو سمتش گرفتم: _ این سندش، نگاه کن! _ کاغذ رو از دستم گرفت، نگاهی بهش انداخت، با همه‌ی توانش کاغذ رو مچاله کرد و به سمت هانیه رفت. #کژی #مینا...
بالا