توی اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم، غرق کتابم بودم که در اتاق محکم باز شد، با جیغ خفیفی بالا پریدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم، امیر خسته و با اخم وارد شد. بدون توجه به من در کمدش رو باز کرد و نشست، رمز گاو صندوقش رو که زد ناخدا گاه دیدمش، امیر برگه های رنگ رنگی رو جابه جا می کرد. معلوم نیست...