#پارت_صد_هشتاد_دو
با تشنگی از خواب بیدار شدم. با بیحالی به سمت آشپزخونه رفتم و قبل از اینکه چراغ آشپزخونه رو رو روشن کنم. با دیدن یک دختر کوچولو با موهای بلند به رنگ مشکی که روی زمین نشسته و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود. داشت آروم گریه میکرد. خدای من! این دختر کوچولو توی خونهی ما چیکار...