Usage for hash tag: داستان_کوتاه

ساعت تک رمان

  1. Zahra jafarian

    کامل شده داستانک انتقال روح | زهرا جعفریان کاربر تک رمان

    #داستان_کوتاه #انتقال_روح #قسمت_آخر با تعجب قاشقش را در کاسه رها کرد. - یعنی میگی من مردم؟ من الکیم؟ دست‌هایش را در هوا تکان داد. - پس چرا همه چی رو حس می‌کنم؟ - تو دوباره زنده شدی! - جادوگری؟ خندیدم. - نه. نمی دونم چیم. این تنها کاریه که می‌تونم بکنم. انتقال روح! - من چرا مردم؟ - نمی‌دونم...
  2. Zahra jafarian

    کامل شده داستانک انتقال روح | زهرا جعفریان کاربر تک رمان

    #داستان_کوتاه #انتقال_روح #قسمت_سوم بعد از کلی تلاش و کوشش او را به تخت اتاق خواب رساندم. کفن را از دورش باز کرده بودم و لباس تنش کرده بودم. البته لباس که خب فقط یک پیراهن بلند بود؛ ولی نمی‌خواستم ل*خت بیدار شود. ممکن بود فکر کند دارم کار وحشتناکی باهاش می‌کنم، نمی دانم ترجیح دادم لباس داشته...
  3. Zahra jafarian

    کامل شده داستانک انتقال روح | زهرا جعفریان کاربر تک رمان

    #داستان_کوتاه #انتقال_روح #قسمت_دوم ماشین را روشن کردم و به راه افتادم. باورم نمیشد این کار را کرده‌ام. مقصر مرگش من نبودم. اصلا هنوز دقیقا نمی‌دانستم چطور شد که فوت کرده. فقط اعلامیه‌ی مرگش را دیدم و بعد از طریق خانواده‌اش فهمیدم روز خاکسپاری امروز است. از صبح آمده بودم قبرستان و شاهد مراسم...
  4. Zahra jafarian

    کامل شده داستانک انتقال روح | زهرا جعفریان کاربر تک رمان

    #داستان_کوتاه #انتقال_روح #قسمت_اول کمی خاک‌ها را کنار زدم و کنار زدم. با دست قطعا نمی‌توانستم. خدا را شکر بیل همراهم بود. دستکش‌هایم را دوباره مرتب کردم و بلند شدم. با بیل افتادم به جان خاک تازه‌ی قبرش. خاک‌ها را آن‌قدر کنار زدم تا رسیدم به آن بلوک‌های سیمانی. نفسی کشیدم، سعی کردم به فضای...
بالا