وقتی برگشتم خونه که هوا تاریک شده بود. داغون تر از همیشه، خسته دستم رو روی صورتم کشیدم. از جلوی در اشپز خونه رد شدم،یک لحظه حسی درونم باعث شد برگردم و روبه روی در اشپز خونه به ایستم، منتظر بودم گیلدا سرش رو از در بیرون بیاره و با همون صدای معصوم و ارام بخشش بهم بگه:
-خان زاده!
منم نگاهش کنم، مثل...