#پارت_صد_پنجاه_نه
سیاوش در طول مسیر همهاش جکهای خیلی بیمزّهای تعریف میکرد و من هم عینِ دیوونهها زیر خنده میزدم. با ورود ما به اتاق خوابمون همینطور که قهقهه میزدم، کفشهام رو از پام در آوردم و گوشهی اتاق پرت کردم. سیاوش هم با خنده بغلم کرد و نفسش رو محکم بیرون داد که با اینکار سیاوش...