چهار روزی میگذشت و ارباب رو ندیده بودم. حوصلم شدیدا سر رفته بود، حدود سه هفته میشد که توی یه اتاق بزرگ زندانی که نمی شه گفت اخه به نحو احسنت ازم مراقبت می شد فقط ازادی نداشتم.دیگه روز و شب از دستم در رفته، فقط می فهمم خستمه، بیشتر خستگیمم از دلتنگی ندیدن اربابه! شبا میرم روی تختش می خوابم و صبح...