احساس ضعف و گرسنگی همه ی وجودم رو گرفته بود.سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم.نگران ایلار خانوم بودم، نکنه اتفاقی واسش بیوفته،نکنه اب پرتقال به مزاجش نسازه؟همین طور غرق افکارم بودم که با با زشدن در طویله تکون خوردم، سرم رو به سمت در خم کردم، کلی تلاش کردم تا تو نستم متوجه قامت مردی...