از در عمارت خسته و کوفته داخل رفتیم، دیگه حالم داشت بد می شد. شب بود و صدای جغدایی که توی پرچین هو هو می کردن باعث ترسم می شد. لرزی کردم، خانزاده دستاش رو دردمند روی گ*ردنش گذاشت و کمی گر*دن خشک شده اش رو تکون داد. همین که ماشین از در داخل امد، پشت سر ما محمد مهدی پسر باغبون در حیاط رو بست.ماشین...