خانزاده دختره رو از بغلش کند و زمین گذاشتش، و رو به من که سرم رو دلخور انداخته بودم زمین نگاه کرد:
-گیلدا این همکلاسی منه وقتی فرنگ بودم .بهاره اینم گیلدا می شه گفت دوست من.
از اینکه من رو خدمتکارش معرفی نکرده بود، همه ی اون دلخوری که گرفتم بر باد رفت. بهاره امد بسمتم و دستاش رو دراز کرد:
-به به...