#پارت53
"یاس"
ساعت حوالی یازده شب است که خُرد و خسته چشم هایم را می فشارم و تنم را روی تخت می اندازم.
این سه روزی که مادر و خواهر حامی هستند، خدا زیاد کند, خواهر حامی مرا پیر کرده... هر لحظه یک دستور دارد، فقط هم من باید انجام دهم، انگار دارد انتقام می گیرد.
دستم را به سمت گیره می برم تا شالم...