#پارت50
پر از التماس، با چشم هایم عماد را بدرقه میکنم؛ شاید منصرف شود! اما حتی برای یک لحظه هم به چشم هایم نگاه نمیکند و میرود. نمیدانم به کجا...اما رفت!
گلاب خاتون، با لبخند مادرانه که چین و چروک های زیر چشمش را نمایان تر میکرد، به طرفم میاید.
نگاهم روی شومیز طوسی و دامن همرنگش مینشیند...