پارت_۵۳
«سمنتا»
ساعت از دوازده شب گذشته بود. روی صندلی گهوارهای نشسته بودم و داشتم خودم رو تکون میدادم. کل مشعلها و شمعهای خونه رو خاموش کرده بودم، به استثنای دو تا شمع که جلو آینهی روبهروم بود. اینقدر به این تاریکیِ مسکوت عادت کرده بودم که میتونستم ساعتها بشینم و به سکوت شب گوش بدم...