#پارت45
او نزدیک میشود و من، گریان و پر التماس خودم را روی زمین عقب عقب میکشم.
خاطرات مزخرف یکی یکی در مقابل چشم های تار از اشکم اکران میشود و سرعت مرا کند میکند.
- غلط کردم معاد، به خدا دیگه هیچ حرفی نمیزنم، ولم کن، بهم دست نزن، به جون خودم قسم که خودمو میکشم اگه دستات بهم بخوره.
مشغول...