توی اتاقم چَمبَره زده بودم. صدای قار و قور شکمم ابرو ریزی راه انداخته بود که بیا ببین. یک ساعتی از وقتی از اتاق خان زاده امده بودم می گذشت اما بازم خبری از غذا نبود.دستی به روی شکم صافم کشیدم. صدای پای مردونه ای توی سالن می اومد. حتما خانزاده است! روسریم رو مرتب کردم و به سمت درقدم برداشتم، همین...