#پست۶
#قاصدکها_میرقصند
سکوت کن! میخواهم صدایش را بشنوم.
شاید از دست برود، دلم نمیتواند تحمل کند! شاید دیر باشد؛ اما ثانیهها را چنگ میزنم، برای شنیدن صدایش. پس سکوت کن!
#قاصدک_ها_میرقصند
#دلنوشته
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
#پست۶
#دلنوشته_فورلسکت
ثانیهها میگذرند و بوم... دل من میلرزد.
اگر میدانستم قرار است خیلی زود بروی به همان ثانیهها پناه میبردم
همه چیز را قسم میدادم تا نگذرند، تا نگذرند و من بتوانم باز صدایت را بشنوم.
اگر میدانستم اخرین باری که میبینمت پایانمان است بغلت میکردم.
اگر میدانستم این پایان...
#پست۶
من انقدری دوستت دارم که اگه روز باشه و تو بگی شبه، میگم شبه.
انقدری که میتونم پیتزا و سیبزمینیسرخکردههام رو باهات شریک شم.
حتی کیکِ شکلاتی که دلم نمیخواد یه ذرهاش بیوفته زمین و حیف بشه!
انقدر دوستت دارم که اگه توی ماشین نشستیم، انتخاب موزیکها و کابلِ AUX با تو...
انقدری دوستت...
#پست۶
درون این پوستهی سرد، مغرور و شاید حتی کم حرفِ من، عاشقِ دیوانهای حبس شده است.
دیوانهای که هر صبحش را با خیالِ ب*وسهی تو بخیر میکند و هر شبش را با خیالِ آ*غ*و*شِ تو!
این دیوانه، هر روز بیتو دو فنجان قهوه میریزد. یکی را مینوشد و دیگری را تماشا میکند. آنقدر شیفته که گویی تو مقابلش...
هُوالحق!
#پست۶
#برای_دیگری
روی زمین و زیرِ اُپن مینشیند. میهمانها را نمیبیند؛ ولی صداهایشان را میشنود. و کاش که شایان هم حرفی بزند.
بهرام و همایون از هر دری حرف میزنند. از بالا رفتنِ قیمت مصالح و سیمان، از ج*ن*سِ خوب آجرِ فلان شرکت و کارخانهی اصفهان. حتی از مرگِ کارگری ساختمانی و بیمه...