...پو*ست لجز و نرمش و اون ز*ب*ون سیاه درازش، از روی پام داشت میومد به طرف صورتم. وقتی از تپه قل خورده بود پایین، نصف بیشتر تیر توی کمرش فرو رفته بود و خونریزی میکرد اما باز هم قدرت داشت. لعنتی! خونش داشت میریخت روی لباسم که واقعا حال بههمزن بود.
#اِلفها_در_باد_نمیرقصند
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان