#پارت_هشتاد_دو
با حرفم دو تا ابروهای امیر بالا پرید. با هول نگاهی به سیاوش کرد. سیاوش از جاش بلند شد و به سمت ما اومد روی مبل روبهروییم نشست، نگاهی بهم کرد و گفت:
- حق با امیره، جانانخانوم نیازی نیست برید؛ فقط اعصاب خودتون رو با دیدن اون ع*و*ضی خ*را*ب میکنید.
با حرف سیاوش توی فکر فرو رفتم...